اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تراز

نویسه گردانی: TRʼZ
تراز. [ ت َ / ت ِ ] (اِ) رشته ٔ ریسمان خام . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). رشته ٔ ریسمان خام و تار ابریشم . (انجمن آرا)(آنندراج ). ابریشم خام . (ناظم الاطباء) :
به جهد گر بجهانی ز سر کوه بکوه
به دود گر بدوانی ز برّ تار تراز.

منوچهری .


بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار تراز.

ناصرخسرو.


ورجوع به تار تراز شود. || جمال و زیبائی .(ناظم الاطباء). علم جامه . (فرهنگ رشیدی ) (غیاث اللغات ). بمعنی علم و جامه خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج ). نقوش جامه . (غیاث اللغات ) :
تراز زرین بر جامه ٔ ملوک بود
که ماند او را زرین تراز بر دیوار.

عنصری (از انجمن آرا).


|| بمناسبت عَلَم جامه ، مطلق زینت و آرایش را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). زینت و آرایش عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج ). مجازاً، زینت و آرایش . (غیاث اللغات ). زینت و آرایش . (ناظم الاطباء) :
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام خسرو برو بجای تراز.

فرخی .


|| سجاف جامه و طراز آستین و گریبان و زینتی است که قبل از این می کردند. رجوع به طراز شود. || درخت صنوبر. (جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). || مرحوم دهخدا در این بیت ، برابری و تعادل معنی کرده اند :
کرد از گل تراز را پاسنگ
تا شکر بدْهدش برابر سنگ .

سنائی .


- هم تراز ؛ برابر. همشأن . دو کس که در مقام و منزلت یا قدرت و قوت برابر باشند، همپایه و هم قوت . رجوع به ترازو (هم ترازو)، و بهمه ٔ معانی رجوع به طراز شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
تراز. [ ت َ ] (نف مرخم ) مخفف ترازنده . زیبا و نیکو کننده . زینت و جمال دهنده . سازنده و کارساز : هیچ شه را چنین وزیر نبودمملکت دار و کار ملک ...
تراز. [ ت َ ] (اِ) (اصطلاح فیزیک ) اسبابی است که بوسیله ٔ آن سطوح افقی را می توان تشخیص داد، برای تعیین اختلاف ارتفاع دو نقطه نیزبکار می...
تراز. [ ت َ ] (اِ) حاصل جنسی که از گاو و گوسفند و بز و گاومیش ماده ،عاید صاحب آن شود، چنانکه به تراز دادن گاو و گوسفند و غیره ، دادن آنها بک...
تراز. [ ت َ ] (ع اِ) بیماری گوسفند که درحال کُشَد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || موت ناگهانی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (المنجد).
تراز. [ ت َ / ت ِ ] (اِخ ) شهری است در ترکستان که منسوب است بخوبان ، و معرب آن طراز باشد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). شهری است از ترکستا...
تراز. [ ت َ ] (اِ) اختلاف دارایی و بدهی در حساب . بالانس ۞ . (فرهنگستان ).
آب تراز. [ ت َ ] (اِ مرکب ) طراز بنایان که در درون آب دارد.- آب تراز کردن زمین ؛ تسطیح آن برای جریان آب .
هم تراز. [ هََ ت َ ] (ص مرکب ) هم طراز. برابر. هم سطح . یکسان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به هم ترازو شود.
تار تراز. [ رِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تار طراز. طراز معرب تراز باشد. تار منسوب به تراز. تار بسیار باریک که جامه ٔ پادشاهان را با آن می...
تراز کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هموار و مستوی کردن چیزی . || قرار دادن تراز در آخر حساب . بالانسه ۞ . (فرهنگستان ). معادل کردن دو ستون...
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.