اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

شادی

نویسه گردانی: ŠADY
شادی . (حامص ) شادمانی . خوشحالی . بهج . بهجت . استبهاج . بشاشت . مسرت . نشاط. طرب . ارتیاح . وجد. انبساط. سرور. فرح . سراء. (ترجمان القرآن ). مرحان . (منتهی الارب ). خوشدلی . شادمانی . رامش . مقابل اندوه و غم . مقابل سوگ . مقابل تیمار. کروز. کروژ :
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا بایدکه بخسانی .

رودکی .


بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک .

رودکی .


آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.

رودکی .


بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.

ابوشکور.


شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی بارنج و درد اعدا.

دقیقی .


دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی .

دقیقی .


زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق .

منجیک .


هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی .

فردوسی .


تهمتن چو گرز نیا رابدید
دو لب کرد خندان و شادی گزید.

فردوسی .


او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته .

ابوالعباس .


یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قبان .

صفار.


هر روزشادیی نو بنیاد و رامشی .
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.

فرخی .


روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق .

منوچهری .


همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی .

منوچهری .


بشادی داردل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی .

(ویس و رامین ).


خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شادشود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). و در علم غیب رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و در زندگانی از شادی و خرمی . (ایضاً ص 92).
که خوانند بر طایل او را بنام
جریری همه جای شادی وکام .

اسدی .


گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو
گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر.

ناصرخسرو.


جان اسکندر ز شادی سر بگردون بر برد
گر تو نعل اسب خویش از تاج اسکندر کنی .

ناصرخسرو.


عالم همه [ چو ] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ .

عمعق .


وقت شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که با جان وقت تیمارایستد.

سید حسن غزنوی .


ای خواجه من و تو چه فروشیم ببازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم .

خاقانی .


در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است .

نظامی .


چون نظر عقل بغایت رسید
دولت شادی بنهایت رسید.

نظامی .


برآمدهمی بانگ شادی چو رعد.

سعدی (بوستان ).


با آوردن و رسانیدن و کردن و گستردن و گشودن و نمودن صرف شود. رجوع به شادی آوردن ، شادی رسان ، شادی کردن ، شادی گستر، شادی گشای و شادی نمودن ، شود.
- بشادی ؛ بخرمی . بانشاط. باشادمانی . بخوشی . بمبارکی : امیر گفت بسم اﷲ بشادی و مبارکی خرامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی .
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرخی .

مظفری (از فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).


بمبارکی و شادی چو نگار من در آید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را.

(دیوان شمس ).


- شادی و غم گفتن ؛ درد دل گفتن : باوی [ احمد بوعمرو] خلوتها کردی [ سبکتگین ] و شادی و غم و اسرار گفتی . (تاریخ بیهقی ). با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا دادن باده ؛ به یاد او می گساری کردن :
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.

رودکی .


یکی خوردبر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ .

(گرشاسب نامه ص 86).


مگر شادی قدت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سرو است .

کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ).


رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد.

حافظ.


نغز گفت آن بت ترسابچه ٔ باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد.

حافظ.


بر جهان تکیه مکن چون قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان .

حافظ.


- امثال :
شادی آن شادی است کز جان رویدت .

مرحوم ادیب (از امثال و حکم ).


شادی امروز را بفردا مفکن .

مرحوم ادیب (از امثال وحکم ).


شادی بی غم دراین بازار نیست .

مولوی (از امثال و حکم ).


شادی دل رهن صفه و بار نیست
خوش بیابان کش در و دیوار نیست .

مرحوم ادیب (از امثال و حکم ).


شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم .

سنائی (از امثال و حکم ).


|| جشن . طرب :
در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.

اسدی .


|| لهو. نشاط : گفت تو هنوزخردی و کودکی ترا باری شادی و بازی باید کردن چنانک کودکان را وقت ادب آموختن بود بیاموزی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). || (اِ) میمون . (برهان قاطع). بلهجه ٔ طبری بوزینه . حمدونه . کپی . قرد. (یادداشت مؤلف ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
شادی . (ع ص ) نعت از شَدْو. راننده . (منتهی الارب ). شَدا الابل ؛ ساقها او حدا لها. ج ، شادون و شداة.(اقرب الموارد). || شعرخواننده . (منتهی ال...
شادی . (اِخ ) دیهی است از دهستان مشهد زیره میان ولایت باخرز، بخش طیبات از شهرستان مشهد، واقع در 42هزارگزی شمال باختری طیبات ، در دامنه ٔ کو...
شادی . (اِخ ) از شعرای هرات . در علم رمل نهایت مهارت داشته و گاهی نیز شعر می گفته از اوست :تو بجایی ننشینی که رقیبت بنشست جز دل من که ت...
شادی . (اِخ ) پدر خاندان بلی (گروهی از قبیله ٔ منسوب به قضاعة)؛ از قحطانیه که مسکن ایشان در بالای اخمیم در صعید مصر بوده است . (زرکلی ج ...
شادی . (اِخ ) رجوع به شادانی (خواجه ابوبکر) و تاریخ سیستان ص 378 شود.
شادی . (اِخ ) شاعری ایرانی است و کنیت وی ابونصر از اشعار او در حدایق السحر ابیات زیر آمده است :بر خرد خویش بر ستم نتوان کردخویشتن خویش را...
شادی . (اِخ ) ابن ایوب . پدر خاندان سلاطین ایوبی . جد ملوک مصر پدر نجم الدین ایوب که آل ایوب به وی منسوبند. وی از اعاظم اعیان اکراد بود ...
شادی . (اِخ ) ملقب به سپرباز، نام یکی از کسانی است که در توطئه ٔ فرزندان امیر مبارزالدین محمد علیه پدرش شرکت داشتند و چشم امیر مبارزالدین...
شادی . (اِخ ) ملقب به فراش . نام یکی از دلیران اسفزار، از معتمدان ملک قطب الدین اسفزاری (پسر ملک فخرالدین کرت از آل کرت ). رجوع به روضا...
شادی . (اِخ ) (هزاره ٔ...) نام طایفه ای است . رجوع به هزاره ٔ شادی و تاریخ گزیده ص 666 و 667 و 669 شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۶ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.