لفچه . [ ل َ چ َ
/ چ ِ ] (اِ) لفچ . (جهانگیری ). لب گنده
: دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی
دو منخره دو تیره چه سیصد بازی .
(منسوب به منوچهری ).
دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ
وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار.
(منسوب به منوچهری ).
|| گوشت بی استخوان . (برهان )
: بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر آن لفچه های سر گوسفند.
نظامی .
سر زنگیان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفچه ٔ گوسفند.
نظامی .
|| کله ٔ بریان کرده . (برهان ).