مهتر. [ م ِ ت َ ] (ص تفضیلی )بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر
: چو شاه تو بردر مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند.
فردوسی .
چنین چیزها از وی [خواجه ] آموختندی که مهذب تر و مهترتر
۞ روزگار بود. (تاریخ بیهقی ).
خنک آنکس را کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی ).
|| بزرگتر به سال . (ناظم الاطباء). سالخورده تر
: به کهتردهم یا به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر.
فردوسی .
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون تر بر او مهر مهتر بود.
فردوسی .
برادر دو بودش دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر به سال .
فردوسی .
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوئی لشکری .
فردوسی .
نهانی بدو گفت مهتر پسر
که از ما که بود ای پدر تاجور.
فردوسی .
که ارجاسب را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر.
فردوسی .
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که می کهتری .
نجیبی .
برادر مهتر ایشان [ فرزندان ] روی به تجارت آورده سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله و دمنه ). || بزرگ . کلان . بزرگ به جثه
: ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با چنگ ایشان نبد توش و تاو.
فردوسی .
یکی پیشرو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرون داشت همرنگ نیل .
فردوسی .
در اول ماه جمادی الاَّخر به سال چهارصد و نودونه در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت چون ستونی یا مهتر از روی زمین تابه کبد آسمان . (تاریخ سیستان ). نه هرچه به قامت مهتر به قیمت بهتر. (گلستان سعدی ). || بزرگ به مقدار و وسعت یا گنجایش . فراخ تر. وسیعتر. کلان تر
: شهری است با هوای تن درست ... و از جیرفت مهتر است . (حدود العالم ).
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه .
فرخی .
مهتر بودخزانه ٔ زر تو از خزر
بهتر بود قمطره ٔ عود تو از قمار.
منوچهری .
میگویند کی به هزار گام شیراز مهتر بوده ست [ از اصفهان ]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
132). || رئیس و سردار قوم . (آنندراج ). رئیس و سردار و امیر و بزرگ و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). ابن حلا. اوزن . تبن . جبهه . جحجح . جحجاح . جخب . رأب . رت . رئیس . ریس . روق . صمد. صیابه . عبقری . عراعر. عصفور. علم . علود. عمود. عمیثل . عیر. عین . غرة. غطراف . غطریف . قرم . قرن . قرهب . قریع. قمقام . قیل . کوثر. مجلجل . مخراق . مخط. مراس . مشوذ. معصب . مغذمر. مقارع . مقرم . مقروع . مقول . ملحلح . ناب . وجه . وحی . هامه . (منتهی الارب ). سید. سری . (دهار). عریف . (زمخشری ). مولا. مولی . خواجه . صاحب . حلاحل . عمید. زعیم . صندید. همام . نقیب . رأس . بدر. سر. سرور.قرم . ساند. اسود. غطریف . غرنیق . ثور. اسن . بزرگ . آقا. گردن . (از یادداشت مؤلف )
: مهتران جهان همه مردند
مرگ راسر همه فروکردند.
رودکی .
مهترا بارخدایا ملک بغدادا
سده ٔ سی ویکم بر تو مبارک بادا.
ابوالعباس ربنجنی .
چون تبت خاقان بمیرد و از آن قبیله هیچکس نماند یکی را از این اجایل ، مهتر کنند. (حدود العالم ). و هر قبیله ای از ایشان را مهتری بود از ناسازندگی با هم . (حدود العالم ). کوفجان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است . (حدود العالم ).
چو مهترشدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن .
فردوسی .
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی .
فردوسی .
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین .
فردوسی .
گر خوار شدم سوی بت خویش رواباد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره (از صحاح الفرس ).
گوید که منم مهتر بازار نمدها
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر.
منجیک .
ای زن تو روسپی این شهر را دروازه نیست
نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست .
مرصعی .
چون او نبوده اند اگرچند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار شیر.
فرخی .
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هرکسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود.
فرخی .
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی .
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام .
عنصری .
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است .
منوچهری .
کهتر اندرخدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
منوچهری .
همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی .
منوچهری .
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 152).
سپاه به سیستان بازگشتند و بر خویش مهتر کردند سعیدبن قشم السعدی . (تاریخ سیستان ). داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
72). امیر رسولان و نامه ها پیوسته کرد و به ما دست زد... ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم . (تاریخ بیهقی ص
132). از در عبداﷲ علی فرودآمد و به خانه رفت و مهتران و اعیان آمدن گرفتند. چندان نقدو غلام و جامه و نثار آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ص
152).
مهتر خویش را حقیر کند
سوی دانا دبیر با تقصیر.
ناصرخسرو.
وین خردمند سخنران زآن سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است .
ناصرخسرو.
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شورو آن چلب .
ناصرخسرو.
برادران را حسد بسیار شد چون تعبیر خواب می دانستند و معلوم ایشان شد که او مهتر خواهد شد. (قصص الانبیاء ص
61). قوله تعالی : و خلق الجان من مارج من نار؛
۞ یعنی آن زبانه ٔ آتش و مهتر این فرشتگان ابلیس و نام آن به زبان عبرانی و سریانی عزازیل گفتند. (قصص الانبیاء ص
17). گفت ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است که آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه ). قرب هفتادهزار مرد بساخت وسوی یمن فرستاد با مهتران نامداران . (مجمل التواریخ و القصص ). چون نامه به باذان رسید دو مهتر سخن گوی را سوی مدینه فرستاد بدین کار. (مجمل التواریخ و القصص ).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جَلد و دکاندار.
سنائی .
هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم ... کهتران نیست . (کلیله و دمنه ).
گر کسی بی عدل و فضل و بذل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی .
ادیب صابر.
بدین نشان نتوان یافت مهتری الا
نظام دین محمد محمدبن عمر.
سوزنی .
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است .
خاقانی .
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است .
خاقانی .
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است .
خاقانی .
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم .
خاقانی .
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدی (گلستان ).
پند است خطاب مهتران وآنگه بند
چون پند دهند و نشنوی بند نهند.
سعدی (گلستان ).
فرمودند آن کس مهتر خضر بود علیه السلام . (انیس الطالبین ص
159).
این گفتی صدر مهتران جوی
و آن گفتی مدح خسروان گوی .
جامی .
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
وصفی کرمانی .
اقرام ؛ مهتر گردانیدن . تبن ؛ مهتر جوانمرد و شریف . جاثلیق ؛ مهتر ترسایان . جبل ؛ مهتر قوم و دانشمند آنها. جثامة؛ مهتر حلیم . جحفل ؛ مهتر جوانمرد. حجل ؛ مهتر زنبوران عسل . خراطیم القوم ؛ مهتران قوم . خضارم ؛ مهتر بردبار. خضرم ؛ مهتر بردبار. خضم ؛ مهتر بردبار بسیارعطا. خندید؛ مهتر بردبار. دعامة؛ مهتر قوم که بر وی تکیه کنند در کارها. صبی ؛ مهتر گرامی . صندد؛ مهتر پردل . صندید؛ مهتر دلاور. صهمیم ؛ مهتر شریف . ضیت ؛ مهتر گرامی . قس ؛ مهتر ترسایان . قسیس ؛ مهتر ترسایان . مدافع؛مهتر غیرمزاحم . هامةالقوم ؛ مهتر و رئیس قوم . هلقم ؛ مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران . تعمیم ؛ مهتر گردانیدن . تعصیب ؛ مهتر گردانیدن . قمقلة؛ مهتر گردیدن . (ازمنتهی الارب ).
-
مهترپرست ؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع
: برفتند هردو به جای نشست
خود و نامداران مهترپرست .
فردوسی .
- || خادم . خدمتگار مخصوص
: چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد به جان جهاندار دست .
فردوسی .
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
فردوسی .
-
مهتر دبیر ؛ دبیر بزرگ
: بیامد هم آنگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.
فردوسی .
-
مهتردل ؛ آن که دل بزرگ دارد. آن که سعه ٔ صدر دارد. بزرگوار
: شاعر و مهتردل است و زیرک و والا
رودکی دیگراست و نصرِ بِن احمد.
منوچهری .
-
مهترِ دِه ؛ کدخدا. دهخدا
: مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
فردوسی .
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه .
فردوسی .
نگویم که جز مهتر ده بدم .
فردوسی .
ره به تو یابند و تو ره ده نه ای
مهتر ده خود تو و در ده نه ای .
نظامی .
-
مهترزاده ؛ بزرگ زاده . آن که از نژاد بزرگان است . اصیل
: بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
139).
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.
نظامی .
-
مهترشناس ؛ آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار
: یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهترشناس و نه یزدان شناس .
فردوسی .
-
مهتر عالم ؛ مراد پیغمبر اسلام (ص ) است
: ابی بن کعب از مهتر عالم سؤال کرد که آفتاب چگونه خواهد شد. (قصص الانبیاء ص
16).
-
مهتر کردن ؛ بزرگ کردن . سروری دادن . تسوید
: بر طبع نبات و جانور پاک
ای پور تو را که کرد مهتر.
ناصرخسرو.
-
مهترمنش ؛ بزرگ منش . با منش بزرگان
: مهتر آزاده ٔ مهترمنش
کز خردش جان است از جان تنش .
منوچهری .
-
مهترنژاد ؛ بزرگ نژاد. بزرگ زاده . آن که از نژاد بزرگان است . مهترزاده
: گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
دقیقی .
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
فردوسی .
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
فردوسی .
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
فردوسی .
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
اسدی (گرشاسب نامه ).
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی (بوستان ).
-
امثال :
نه هرکس که او مهتر او بهتر است .
فردوسی .
|| (اِخ ) پیغمبر اسلام . در این صورت به طور اطلاق (بدون قید) استعمال کنند
: شبانه به خواب دید مهتر را صلی اﷲ علیه که گفت جوانمردان راست گویند. (تذکرةالاولیاء).
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست .
مولوی (مثنوی ).
|| (اِ مرکب ) حضرت . (یادداشت مؤلف )
: کبیسه از وقت مهتر آدم تا وقت مصطفی بودو در حجةالوداع حرام گشت . (مجمل التواریخ و القصص ). || عنوان عیاران : مهتر نسیم ، مهتر نعیم ، مهتر لیث ، مهتر محمود، مهتر برق (که در اسکندرنامه وغیره آمده است ).
-
مثل مهتر نسیم عیار ؛شیرین کار. نازک کار. جلد. چالاک . (امثال و حکم ج
3 ص
1493).
|| متصدی امور داخلی دستگاهی .
-
مهتر رخت ؛ پیش خدمتی که رخت می پوشاند و پیش خدمتی که رخت سفر به وی سپرده شده . (ناظم الاطباء). پیش خدمتی که رخت پوشاند. (آنندراج ).
-
مهتر سرای ؛ رئیس غلامان سرای . رئیس و متصدی امور سرای
: شکر خادم مهتر سرای را بخواند. (تاریخ بیهقی ص
356). [ مهتر سرای ] گفت : زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد این چنین روئی زیر خاک کردن . (تاریخ بیهقی ص
382).
|| رئیس خواجگان شاه در عصر صفویه . (از زندگی شاه عباس صفوی ). || خدمتگار ستور. (ناظم الاطباء). در عرف بر سائس و چاروا اطلاق کنند و بدین معنی مهتر اسب هم مستعمل است . (آنندراج ). آنکه تیمار اسبان کند در طویله . ناظور. ناظوره . نگهبان . نگاهبان . (از یادداشتهای مؤلف ). مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است : مهتر در تداول امروزی به معنی ستوربان از بیت ذیل برمی آید که در قدیم مهترپرست بوده و سپس به تخفیف مهتر شده است
: بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسب اورا ببست .
فردوسی .
نظم و نسق طوایل و تعیین امیر آخور و مهتران و سقایان طوایل با مشارالیه [ امیر آخورباشی ] میباشد. (تذکرةالملوک ص
14). خدمت مهتری رکیب خانه نیز با خواجه سرایان معتبر بوده . (تذکرةالملوک ص
19).
ز بانگ مهتر و رفتار اسبان
اصول ضرب نطق افتاد چسبان .
محمدسعید اشرف .
تن چو خشکید از قناعت گو مبین تیمارکش
اسپ چوبی نیم جوکی پای بند مهتر است .
ملاطغرا.
|| جاروب کش و نوکری که برمی دارد خاکروبه و جز آن را. (ناظم الاطباء).