اجازه ویرایش برای همه اعضا

حق

نویسه گردانی: ḤQ
این واژه عربی است و پارسی جایگزین، این است: آنژس ãnžas (سنسکریت: ánjasa) 1 ـ شناختی‌ که‌ می‌توان‌ بالاترین‌ ارزش‌ را برای‌ آن‌ قائل‌ شد یا به آن نسبت داد. 2 ـ آنچه می‌تواند یا باید خرد آن را بپذیرد. 3 ـ همخوانی میان یک پدیده با باوری که در باره‌ی آن
هست. 4 ـ آنچه که تنها یک پندار یا درک یا نتیجه‌ی یک گمان یا اشتباه حواس نیست؛ بلکه وجود هم دارد. 5ـ محدوده‌‌ی گفتاری و رفتاری برای هر کس 6ـ آنچه که از نظر قانون و عرف، از آن کسی است و باید به وی داده شود. 7ـ سزاواری. مانند اینکه گویند: حق او نبود که با وی
چنین رفتار شود. 8ـ اجازه، مجوز. مانند اینکه به کسی گویند: تو حق نداشتی چنین چیزی بگویی. *****علی محمد عالیقدر 09163657861
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
حق طلب . [ ح َ طَ ل َ ] (نف مرکب ) آنکه حق طلبد. آنکه جویای حق باشد.
حق شکن . [ ح َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه حق را انکار کند. آنکه حق را پایمال کند.
حق جوی . [ ح َ ] (نف مرکب ) حق طلب .
حق شمر. [ ح َ ش ُ م َ ] (نف مرکب ) حق شناس . سپاسدار. پاس گزار.
حق بین . [ ح َ ] (نف مرکب ) آنکه مراعات حق کند. آنکه حدسهای او صائب است .
حق دار. [ ح َ ] (نف مرکب ) صاحب حق . محق . مستحق .- امثال :حق به حقدار می رسد .
حق دوست . [ ح َ ] (ص مرکب ) دوستدار حق . || (اِ مرکب ) آوازیست که قلندران به شب بر در خانه ها برآورند طلب را یعنی سؤال و کدیه را. و حاء ح...
حق پوشی . [ ح َ ] (حامص مرکب ) مخفی کردن حقیقت . کتمان راستی .
حق پذیر. [ ح َ پ َ ](نف مرکب ) قبول کننده ٔ حق . پذیرنده ٔ حق : به یک ندم برهاند حق ار بود یکدم زبان و سینه ٔ حق گوی و حق پذیر مرا.سوزنی .
حق پرست . [ ح َ پ َ رَ ](نف مرکب ) پرستنده ٔ حق . خداپرست . عابد : یکی پارسازاده ٔ حق پرست فتادش یکی خشت زرین به دست . سعدی .نکونام و صاحبدل ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۱۳ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.