حواری . [ ح ُوْ وا را ] (ع اِ) میده ٔ سپید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). الدقیق الابیض . (اقرب الموارد). آرد سفید. (غیاث ). آرد سفید بی سبوس . ...
حواری . [ ح ُ را ] (ع اِ) رجوع به ماده ٔ قبل شود.
حواری . [ ح َ ] (اِ) حَواری ّ. یار برگزیده و عنوان هر یک از یاران عیسی : چندان دروغ و بهتان گفتند که آن یهودان بر عیسی بن مریم بر مریم و ح...
حواری .[ ح َ ری ی ] (ع اِ) خویش . (منتهی الارب ). حمیم . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ناصح . (ازاقرب الموارد). || گازر. (منتهی الار...
بشر حواری . [ ب ِ رِ ح َ ] (اِخ )امیر شُرط از جانب یزید. وی بدست پنج مرد از خوارج در شب کشته شد. رجوع به تاریخ سیستان چ 1 ص 126 شود.
علی حواری . [ ع َ ی ِ ح ِ ] (اِخ ) ابن عثمان حواری خلیلی ، ملقّب به علاءالدین . رجوع به علی خلیلی شود.
هواری . [ هََ ] (اِ) خیمه ٔ بزرگ و بارگاه سلاطین را گویند. (برهان ).