اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دیس

نویسه گردانی: DYS
دیس . (پسوند) ۞ صورتی دیگر از دیز، دس ، دیسه به معنی گون . وش . فش . (یادداشت مؤلف ). همتا و مانند و شبیه ونظیر. (برهان ). شبیه و مانند. (جهانگیری ). این لفظ برای تشبیه می آید بمعنی همتا و مثل و مانند. (غیاث ).این کلمه گاه به صورت مستقل می آید چون :
خوش آید ترا از گدایان مکیس
که در بذل هستی تو بی شبه و دیس .

؟


ندارد درگه شاه جهان دیس
بگیتی دربجز تمثال سدکیس .

عمادی .


و گاه به صورت پسوند و مزید مؤخر چون کلنگ دیس . خوردیس . فرخاردیس . تندیس . طاقدیس . ماه دیس .مهردیس . خایه دیس . (نوعی قارچ که به تخم مرغ ماند). ترنج دیس . (المعجم ) مردم دیس . (المعجم ). و در کلمه ٔ دزندیس نیز هرچند معنی جزء اول (دزن ) امروز معلوم نیست ولی مرکب با همین مزید مؤخر می نماید. (یادداشت مؤلف ) : تخت طاقدیس بودش و او تمام بساخت . (مجمل التواریخ ). و دارالملک او [ضحاک ] بابل بوده اول آنجایگاه سرای بزرگ کرده بود و کلنگ دیس نام نهاد. (مجمل التواریخ ). و کان بیوارسف ینزل بابل فاتخذها داراً علی هیاءة کرکی و سماها، کلنگ دیس . (تاریخ سنی ملوک الارض حمزه ٔ اصفهانی ).
چو تیغ گیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زرافشان .

فرخی .


یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن اوروان .

فرخی .


در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو بامقابل ۞ مکیس .

نظامی .


دو تندیس از زر برانگیخته
ز هر صورتی قالبی ریخته .

نظامی .


چه قدر آورد بنده ٔ حوردیس
چو زیر قبا دارد اندام پیس .

سعدی .


|| (اِ) بشقاب کشیده . کشکولی . (یادداشت مؤلف ). || رنگ و لون . دیز. رجوع به دیز شود. || بهندی به معنی روز است که بعربی یوم خوانند. (برهان ). در فارسی هندی روز. (ناظم الاطباء). || بهندی ملک و ولایت را گویند. (از برهان ). در فارسی هندی ملک و ولایت . (ناظم الاطباء). ۞ || مخفف دیسک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به دیسک شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
دیس . [ دَ ] (ع اِ) پستان . (قاموس ) پستان . لغت عراقی است .(منتهی الارب ). ثدی . (ناظم الاطباء). || حمله و سر پستان . || پیزر. (ناظم الاطب...
دیس . [ ی َ ](ع اِ) ج ِ دیسة. (منتهی الارب ). رجوع به دیسة شود.
دیس .(ع اِ) ج ِ دیسة. (تاج العروس ). رجوع به دیسة شود.
دیس . (ع اِ) کلمه ای است دخیل بمعنای گیاههایی که در آب روید و از آن حصیر سازند. (از معجم الوسیط). اسل . سمار. نی بوریا. سخونوس الاجامی . کو...
دیس . (اِخ ) بنابروایت طبری (چ لیدن ص 154) نام فرزند سیامک است . (از حاشیه ٔ تاریخ سیستان ص 3 چ بهار).
شکل، فرم. دیسیدن دیسار ( کارنام = اسم فعل) دیسش ( نام کنش) دیسنده ( نام کاروَر) دیسیده ( نام کارگیر) - دیس ( پسوند شکل ) مانند ماهدیس، دیساو...
سمن دیس (ص مرکب) همانند یاسمن، نظیر گل سمن، شبیه گل صد برگ یاسمنی
دیس فس . [ ف َ ] (ق ) همانا. (یادداشت مؤلف ).
پاس دیس . (فرانسوی ، اِ) ۞ نوعی از بازی که با سه طاس [ کعبة ] کنند و برای بردن آن باید از ده بیشتر داشت .
خایه دیس . [ ی َ / ی ِ ] ۞ (اِ مرکب ) سماروغ را گویند و آن رستنی باشد سفید و شبیه به تخم مرغ و آن بیشتر در جاهای نمناک روید و مردم درویش ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.