اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بغل

نویسه گردانی: BḠL
بغل . [ ب َ غ َ] (اِ) زیر مفصل شانه و بازوی انسان و حیوان : در مرض طاعون گاهی در بغل مریض غده بیرون می آید. (فرهنگ نظام ). بتازی بغل را ابط گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).جناح . (منتهی الارب ) (دهار). مَغْبِن . رُفْغْ. عطف : عطفا کل شی ٔ جانباه . بغل . (منتهی الارب ). کنار و پهلوو جانب . (ناظم الاطباء). تنگ . || طرف و سمت . (ناظم الاطباء). || آغوش . (ناظم الاطباء). آگوش . || اندازه ای از طول . (ناظم الاطباء).
- امثال :
باد زیر بغلش رفته ؛ مثل است بمعنی مغرور شده . (فرهنگ نظام ).
|| لفظ مذکور مجازاً در پهلوی هر جسم و چیز استعمال می شود: بغل راه و بغل کوه و غیر آنها. (فرهنگ نظام ) :
بجای خشتچه گر شست ۞ نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده ۞ از بغلت .

عماره .


از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم وجحود.

مولوی .


... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی . (گلستان ).
بوی بغلت میرود از پارس بکیش
همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش .

سعدی .


شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد
وانگه بغلی نعوذ باﷲ
مردار بر آفتاب مرداد.

(گلستان ).


نقره اندوده بر درست دغل
عنبر آمیخته بگند بغل .

سعدی (هزلیات ).


- بغل باز نمودن ؛ در آغوش گرفتن . (ناظم الاطباء).
- بَغَل بُر ؛ کنار و کناره و حاشیه . (ناظم الاطباء).
- بغل بر کردن ؛ جاهایی از قنات را که سخت پشته انداخته و پیش برداشتن آن مشکل است از پهلو مجرایی دیگر کندن و بقنات اصلی پیوستن . (یادداشت مؤلف ).
- بغل برگشادن ؛ بغل گشودن . آغوش گشودن :
سپر بر سر آورد برزو چو باد
فرامرز کین را بغل برگشاد.

فردوسی .


- بغل بغل ؛ چندین بغل . بمقدار چند آغوش .
- بغل بند ؛ ریسمان یا طنابی که در زیر بغل بسته میشود. (ناظم الاطباء).
- بغل پیچ ؛ مرضی در اسب . (یادداشت مؤلف ).
- بغل تری ؛ کنایه از خجالت و شرمندگی باشد.(برهان ) (از ناظم الاطباء). خجالت . (رشیدی ) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). کنایه از خجالت و انفعال . (آنندراج ). کنایه از خجلت و شرمساری چه در حالت خجلت بغل شخص عرق میکند. (فرهنگ نظام ) :
مدعیان را بغل تری بدهم من
بر صفتی ۞ کز مشامشان بچکد خون .
نزاری (از رشیدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ).
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 134 شود.
- بغل خواب ؛ شوی . زن . (یادداشت مؤلف ).
- بغل خوابی کردن ؛ نزدیکی زن و شوهر. مجامعت . (یادداشت مؤلف ).
- بغل دست ؛ زیر بغل . (ناظم الاطباء) ۞ . پهلوی دست . کنار دست .
- بغل ران ؛ اربیه و زهار. (ناظم الاطباء).
- بغل رفتن ؛ به یکطرف رفتن . (ناظم الاطباء).
- بغل زدن ؛ کنایه از شماتت کردن باشد. (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ) (از انجمن آرا). بغل زدن . (شانه زدن )، کنایه از شماتت کردن چه گاهی در مقام شماتت کسی شخص را بغل میزند (شانه بالا می اندازد) (فرهنگ نظام ) ۞
تو مخوانم جفت کمتر زن بغل
جفت انصافم نیم جفت دغل .

مولوی (از آنندراج ) (از رشیدی ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ).


- || به بدبختی دیگری شادی کردن . (ناظم الاطباء).
- || و بعضی بمعنی کناره کردن و بمعنی مسخره شدن نوشته اند و تحقیق آن است که کنایه از خوشی کردن است از روی استهزا بر کسی چنانچه در هندوستان در اکثرمردم این حالت دیده میشود و در ولایت هم بوده باشد. (آنندراج ).
- بغل زنان ؛ مجازاً ملامتگر : مبادا که بغل زنان استهزا... آخر الامر بر زیادت جویی تو زنند. (مرزبان نامه ).
- بغل کردن ؛ در آغوش گرفتن شخصی یا چیزی . (فرهنگ نظام ). بغل زدن . بغل گرفتن . در آغوش کشیدن . در بر گرفتن . در بغل گرفتن .
- بغل گرفتن ؛ شخصی یا چیزی را در آغوش گرفتن . (فرهنگ نظام ). بغل زدن . بغل کردن . در بر کشیدن . در آغوش گرفتن .
- بغل گشادن ؛ وداع کردن . (رشیدی ).
- || اظهار قوت نمودن . (ناظم الاطباء).
- || ورزیدن و آزمودن . (ناظم الاطباء).
- || روان گشتن . (آنندراج ) : شقایق چمن بختش چون بطرف کوه سلیمان بغل گشاده دیو بنفشه ٔ آن سرزمین را پایه حسن بری دست داده . (طغرا از آنندراج ).
- بغل گشودن ؛ بغل باز کردن . (آنندراج ) :
زمین شده ست ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابانها.

صائب (از آنندراج ).


- || وداع کردن . (آنندراج ).
- || دست دراز کردن بر حریف . (از آنندراج ) :
بر آن روسی افکند مرکب چو باد
به تیغآزمایی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش .

نظامی (از آنندراج ).


- بغل گیر ؛ در آغوش گیرنده . (ناظم الاطباء).
- بغل گیری ؛ درآغوش گرفتگی . (ناظم الاطباء). معانقه کردن و همدیگر را بغل گرفتن . (فرهنگ نظام ).
- || نام فندی است در کشتی پهلوانان . (فرهنگ نظام ).
- به بغل نیامدن ؛ سخت ضخیم بودن : گردنش به بغل نمی آید. گیسوانش به بغل نمی آید.
- در بغل داشتن ؛ در جیب داشتن :
یکی بربطی در بغل داشت مست
بشب بر سر پارسایی شکست .

سعدی (بوستان ).


دست تضرع چه سود بنده ٔ محتاج را
وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل .

(گلستان ).


بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامه ٔ پارسا در بغل .

سعدی (بوستان ).


- در بغل گرفتن و بغل گرفتن ؛ زیر بغل نهادن .
- || در آغوش کشیدن : غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). برادر را بغل گرفت و سر و رویش را بوسه داد.
- در بغل نهادن ؛ زیر بغل نهادن . در کنار نهادن : دستار دامغانی در بغل باید نهاد. چون من از اسب فرود آیم بر صفه زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365).
مشتی اطفال نوتعلم را
لوح ادبار در بغل منهید.

خاقانی .


- دست به بغل کردن ؛ دست به سینه کردن . بمجاز احترام کردن :
وگر اجل به امیر اجل نیز رسد
چرا کنی تو بغا دست پیش او به بغل .

ناصرخسرو.


- زیر بغل ؛ گودی واقع در بالای عضله یعنی در آنجا که متصل به کتف میگردد. (از ناظم الاطباء) :
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موک پاک فلخوده ۞ .

طیان .


- زیر بغل گرفتن ؛ گذاشتن چیزی در زیر بغل :
چو ورزه به ابکاره بیرون شود
یکی نان بگیرد بزیر بغل .

ناصرخسرو.


- زیر بغل نهادن ؛ بمجاز پنهان کردن :
ای هنرها نهاده بر کف دست
عیب ها را نهاده زیر بغل .

(گلستان ).


- یک بغل ؛ آنچه از چوب و گیاه و جز آن در یک بار بزیر بغل (میان دست و پهلو) توان برداشت . مقداری که یک بغل را پر کند.یک آغوش . خُبْنَه : یک بغل ترکه . یک بغل هیزم . یک بغل یونجه .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
بغل . [ ب َ ] (ع اِ) در عربی استر را گویند که از جمله ٔ دواب مشهور است . (برهان ). بمعنی استر نر که بهندی آنرا خچر گویند. (آنندراج ). استر. (تر...
بغل . [ ب َ ] (اِخ ) نام یهودیی بود ضرابی ، و درهم بغلی که در کتب فقهی مرقوم است او زده بوده است و او را رأس البغلی میگفته اند. (برهان )...
بغل . [ ب َ ] (ع مص ) هجین و بدنژاد گردانیدن اولاد کسی را. (از ناظم الاطباء). هجین گردانیدن اولاد کسان را. (منتهی الارب ).
بغل /baql/ معنی استر؛ قاطر. فرهنگ فارسی عمید. ////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////...
بی بغل . [ بی ب َ غ َ ] (ص مرکب ) کنایه از مفلس و تهیدست . مرادف کم بغل . (آنندراج ). فقیر و بینوا و تهیدست . (ناظم الاطباء).- بی بغل بودن ؛ ...
گنده بغل . [ گ َ دَ / دِ ب َ غ َ ](ص مرکب ) کسی که خوی و نم زیر بغلش بسیار بدبو باشد. اَذفَر. ذَفِر. (منتهی الارب ). اِصَن ّ : با زبان معنوی ...
پیرگرگ بغل زن . [ گ ُ گ ِ ب َ غ َ زَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سقرلاطدوز. مرغ که بالها برهم زند گویند، وگرگ هم نحوی راه میرود که می گویند، ...
گربه در بغل داشتن . [ گ ُ ب َ / ب ِ دَ ب َ غ َ ت َ ] (مص مرکب ) گربه در انبان داشتن . کنایه از مکر و حیله کردن . (غیاث اللغات ). فریب دادن . ...
گربه از بغل افکندن . [ گ ُ ب َ / ب ِ اَ ب َ غ َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گربه از دامان رها کردن . کنایه از ترک مکر و حیله و فریب کردن باشد. (بر...
غاشیه زیر بغل کشیدن . [ ی َ/ ی ِ رِ ب َ غ َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اطاعت و امتثال نمودن . (آنندراج ). اطاعت و امتثال نمودن و مطیع ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.