سرهنگی . [ س َ هََ ] (حامص مرکب ) عمل سرهنگ . سرداری . مهتری . سروری
: چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود.
نظامی .
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نظامی .
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش .
نظامی .
مرا ملامت دیوانگی و سرهنگی
ترا سلامت پیری و پای برجایی .
سعدی .
رجوع به معانی سرهنگ شود.