اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ابوریحان

نویسه گردانی: ʼBWRYḤAN
ابوریحان . [ اَ رَ ] (اِخ ) بیرونی . محمدبن احمد خوارزمی بیرونی . از اجله ٔ مهندسین و بزرگان علوم ریاضی . او یکی از نوادر دُهاةِ اعصار و نمونه ٔ کامل ذکاء و فطنت و شدت عمل ایرانی است . مولد او در بیرون خوارزم بوده و چنانکه یاقوت در معجم الادبا آرد بیرون کلمه ٔ فارسی است به معنی خارج و برّ و گوید از بعض فضلا پرسیدم او گمان برد که چون توقف او در مولد خود خوارزم مدتی قلیل بوده و غربت او از موطن خویش دیر کشیده او را از این جهت غریب و بیرونی گفته اند و من گمان میکنم که او از اهل رستاق خوارزم باشد و از این رو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است و باز گوید محمدبن محمود نیشابوری ذکر او آورده و گوید: له فی الریاضیات السبق الذی لم یشق المحضرون غباره و لم یلحق المضمرون المجیدون مضماره و قد جعل اﷲ الاقسام الاربعة له ارضاً خاشعة سمت له لواقح مزنها و اهتزت به یوانع نبتها فکم مجموع له علی روض النجوم ظله و یرفرف علی کبد السماء طَله ُ.شهرزوری گوید آنگاه که بیرونی قانون مسعودی را تصنیف کرد سلطان او را پیلواری سیم جائزه فرستاد و وی آن مال بخزانه بازگردانید و گفت من از آن بی نیازم چه عمری در قناعت گذرانده ام و دیگر بار مرا ترک خوی و عادت سزاوار نیست و باز گوید دست و چشم و فکر او هیچگاه از عمل بازنماند و دائم در کار بود مگر به روز نوروز و مهرگان یا برای تهیه ٔ احتیاجات معاش . او گندم گون و بطین بود و محاسنی انبوه داشت و مصنفات او بار اشتری است . و ابن ابی اصیبعه او را از اهل بیرون سند گفته و این اشتباهی است چه آنکه در سند است نیرون با نون است نه بیرون با باء و آن را نیرون کوت و حیدرآباد سند گویند. و فقیه ابوالحسن علی بن عیسی الولوالجی گوید آنگاه که نفس در سینه ٔ او بشماره افتاده بود بربالین وی حاضر آمدم در آن حال از من پرسید حساب جدات فاسده ۞ را که وقتی مرا گفتی بازگوی که چگونه بود. گفتم اکنون چه جای این سؤال است . گفت ای مرد کدام یک از این دو امر بهتر؟ این مسئله بدانم و بمیرم یا نادانسته و جاهل درگذرم ؟ و من آن مسئله بازگفتم و فراگرفت و از نزد وی بازگشتم و هنوز قسمتی از راه نپیموده بودم که شیون از خانه ٔ او برخاست . نباهت قدر و جلالت خطر وی نزد ملوک بدان حد بود که شمس المعالی قابوس بن وشمگیر خواست تا تمامت امور مملکت بوی محول کند و فرمان او در هر کار مطاع باشد و وی سر باززد. و او روزگاری دراز بدربار مأمون خوارزمشاه پیوست و هفت سال مقیم بود و نزد خوارزمشاه او را جلال و مکانتی عظیم بود چنانکه خود ابوریحان حکایت کند که خوارزمشاه روزی بر پشت مرکب جامی چند پیموده بود و بفرمود تا مرا از حجره بخواندند من دیرترک رسیدم پس عنان بجانب من گردانید و قصد فرود آمدن کرد و من از حجره بیرون شدم و او را سوگندان گران دادم تا بزیر نیاید و خوارزمشاه بدین بیت تمثل کرد:
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کل الوری ولایاتی ۞ .
و گفت اگر رسوم و آداب دنیوی نبود هیچگاه ترا نمی خواندم بلکه خود نزد تو می آمدم فالعلم یعلو و لایعلی علیه . گویند وقتی مردی از اقصی بلاد ترک محمودبن سبکتکین را حکایت میکرد که بدان سوی دریاها بجانب قطب ، قرص آفتاب مدتی همواره پیدا باشد چنانکه در آن اوقات شبی در میان نیست محمود چنانکه عادت او در تعصب بود برآشفت و گفت این سخن ملحدین و قرمطیان است ابونصر مشکان گفت این مرد اظهار رأی نمیکند مشاهدات خویش می گوید و این آیت برخواند: وجدها تطلع علی قوم لم نجعل لهم من دونها ستراً ۞ . محمود رو به ابوریحان کرد و گفت تو چه گوئی ؟ ابوریحان بنحو ایجاز و بحد اقناع در این مبحث بیان کرد. ومسعودبن محمود را بعلم نجوم اقبالی بود روزی در این مسئله و سبب اختلاف مقادیر شب و روز در زمین از ابوریحان بپرسید و خواست تا با برهانی این معنی بر وی روشن کند ابوریحان گفت تو امروز پادشاه خافقین و در حقیقت مستحق نام ملک ارضی و سزاوار است از مجاری این مسائل و تصاریف احوال شب و روز و طول آن در عامر و غامر آگاه باشی و در جواب این مسائل به نام مسعود کتابی کرد روشن و ساده خالی از اصطلاحات و مواضعات منجمین و چون سلطان شهید در عربیت ماهر بود آن کتاب نیک فهم کرد و صلتی جزیل بوریحان را داد و نیز کتاب خود رادر لوازم الحرکتین به امر مسعود نوشت و این کتابی است که در تحقیق مزیدی بر آن تصور نتوان کرد و بیشتر کلمات این کتاب مقتبس از آیات قرآنی است و کتاب موسوم به قانون مسعودی او همه ٔ کتب مصنفه ٔ تنجیم و حساب را نسخ کرد. و کتاب دیگر او موسوم بدستور که شهاب الدوله ابوالفتح مودودبن مسعود نوشته است جامع جمیع محسنات صناعت است و یاقوت گوید اینکه ترجمه ٔ حال ابوریحان را در معجم الادبا آوردم از اینروست که این مرد علاوه بر مقام شامخ وی در علوم ریاضی ، عالمی لغوی و ادیبی اریب است و در ادب او را تألیفاتی است از جمله کتب ذیل که خود رؤیت کردم : کتاب شرح شعر ابی تمام و این کتاب را بخط خود او دیدم و ناتمام بود. و نیز کتاب التعلیل باجالة الوهم فی معانی النظم . و کتاب تاریخ ایام السلطان محمود و اخبار ابیه . کتاب المسامرة فی اخبار خوارزم ۞ . کتاب مختار الاشعار و الاَّثار. و اما سایر کتب او در نجوم و هیئت و منطق و حکمت فوق حصر و شمار است و من فهرست آن کتب در شصت ورقه بخطی مکتنز در وقف جامع مرو دیدم و بعض اهل فضل مرا گفتند که سبب رفتن وی بغزنه آن بود که سلطان محمود آنگاه که بر خوارزم مستولی شد وی را با استادش عبدالصمد اول بن عبدالصمد الحکیم بتهمت قرمطه و کفر بگرفت و عبدالصمد اول را بکشت و قصد کشتن ابوریحان نیز داشت لکن محمود را گفتند که او در علم نجوم امام وقت خویش است و پادشاهان را از داشتن چون وی کس گزیر نباشد و محمود او را در سفر هند با خود ببرد و وی در هند دیری بماند و لغت هندیان بیاموخت و از علوم آنان اقتباس کرد سپس بغزنه بازگشت و توطن کرد تاهم بدانجا در کِبَرِ سن درگذشت . او را حسن محاضره ومعاشرتی به کمال بود لکن با عفاف در افعال در الفاظخلاعتی داشت و زمانه مانند او کسی در علم و فهم نیاورد. ابوریحان شعر نیز می گفت و هر چند در شمار بزرگان صناعت شعر نیست لکن آنچه گفته از عالمی مانند او مطبوع و مستحسن است . و از جمله اشعار اوست قطعه ٔ ذیل که مشتمل صحبت وی با ملوک و مدح ابوالفتح بستی است :
مضی اکثر الایام فی ظل نعمة
علی رتب فیها علوت کراسیا
فآل عراق قد غذونی بدرهم
و منصور منهم قد تولی غراسیا
و شمس المعالی کان یرتاد خدمتی
علی نفرة منی و قد کان قاسیا
و اولاد مأمون و منهم عَلیهُم ُ
تبدّی بصنع صار للحال آسیا
و آخرهم مأمون رفّه حالتی
و نوه باسمی ثم راءّس راسیا
و لم ینقبض محمود عنی بنعمة
فاغنی و اقنی مغضیاً عن نکاسیا
عفی عن جهالاتی و ابدی تکرماً
و طَرّی ̍ بجاه رونقی و لباسیا
عفاء علی دنیای بعد فراقهم
و واحزنی ان لم ازر قبل آسیا ۞
و لما مضوا و اعتضت منهم عصابة
دعوا بالتناسی فاغتنمت التناسیا
و خلّفت فی غزنین لحماً کمضغة
علی وضم للطیر، للعم ناسیا
فأبدلت اقواماً و لیسوا کمثلهم
معاذ الهی ان یکونوا سواسیا
بجهد شأوت الجالبین ائمة
فمااقتبسوا فی العلم مثل اقتباسیا
فمابرکوا للبحث عند معالم
و لااحتبسوا فی عقدة کاحتباسیا
فسائل بمقداری هنوداً بمشرق
و بالغرب من قدقاس مثل عماسیا ۞
فلم یُثْنهم عن شکر جهدی نفاسة
بل اعترفوا طراً و عافوا انتکاسیا
ابوالفتح فی دنیای مالک ربقتی
فهات بذکراه الحمیدة کاسیا
فلازال للدنیا و للدین عامراً
و لازال فیها للغواة [کذا] مواسیا.
وقتی شاعری وی را مدیحه گفت و او را در آن شعر نسبی طویل درست کرده و صلت خواست لیکن چنانکه میدانیم ایرانیان هیچگاه مانند عرب سلسله ٔ انساب نگاه نمی دارند و ابوریحان در جواب او گفت :
... و ذاکراً فی قوافی شعره حسَبی
و لست واﷲ حقاً عارفاً نسَبی
اذ لست اعرف جدی حق معرفة
و کیف اعرف جدی اذ جهلت ابی
انی ابولهب شیخ بلا ادب
نعم و والدتی حمالةالحطب
المدح و الذم عندی یا اباحسن
سیان مثل استواء الجد و اللعب .
در نامه ٔ دانشوران آمده است که : چنانکه از کتب مشهوره مانند نفایس الفنون و حبیب السیر و زینةالمجالس و نگارستان مستفاد میشود شیخ الرئیس را در حضرت سلطان محمود به فساد عقیدت وسوء طریقت نسبت داده و در آن باب چندان سخن راندند که حقد و کینه ٔ آن حکیم در سینه ٔ سلطان جای گرفت و از فرط عصبیت در غضب شد و ابوالفضل حسن بن میکال را نزد خوارزم شاه روانه داشت و پیغام داد که شنوده ام جمعی از افاضل و اماثل را در صحبت خویش داشته و از اجتماع ایشان فرخنده مجلسی فراهم آورده ای ، ما را هوای لقای ایشان در سر افتاده می باید ایشان را بپایه ٔ سریر اعلی فرستی تا از شرف حضور ما سعادت اندوز شوند، گویند از آن پیشتر که ابوالفضل دررسد خوارزمشاه به فِراست دریافت که آن عنایت را نکایتی در پی است و آن احضار را آزاری در قفاست ایشان را بخواند و گفت سلطان محمود کس بطلب شما فرستاده است بر ذمت مردمی و بزرگی متحتم دانم که شما را قبل از ورود رسول آگهی دهم چه هرگاه فرستاده ٔ سلطان درآید و شما را نزد من بیند یا در این شهر یابد بناگزیر شما را جانب او روانه خواهم داشت اکنون حالات خویش بنگرید هرگاه بسمت غزنین سر مسافرت ندارید سر خود گیرید و بهر سو که خواهید رخت بربندید و چون رسول او بیاید شما رفته باشید عذرم پذیرفته باشد ابوریحان و ابن الخمار و ابونصر بماندند و دیگران از خوارزم بیرون شدند دیرگاهی نگذشت که ابوالفضل وارد گشت و حق رسالت ادا کرد صاحب تاریخ نگارستان گوید آن سه حکیم بیمانند در غزنین فرود آمدند و چون در پیشگاه حضور بار یافتند سلطان محمود خواست که نقد دانش ایشان را بر محک امتحان بیازماید چنانچه صاحب نفایس الفنون گوید ارکان دولت سلطان محمود را گفتند که ابوریحان در علوم نجوم چنان است که هیچ چیز بر اوپوشیده نیست سلطان گفت وجودی که بر او هیچ چیز پوشیده نیست آفریدگار است ابوریحان گفت عند الامتحان یکرم الرجل او یهان اگر سلطان بر تصدیق دعوی ایشان ازین بنده برهان طلبد تا فضل پوشیده عیان گردد هیچ زیان ندارد سلطان از سر غضب گفت ضمیری کرده ام بیان کن تا چیست و ضمیر کرده بود که خود از آن قصر از کدام در بیرون رود و آن کاخ را دوازده درگاه بود پس ابوریحان اصطرلاب برداشت و علاقه برگرفت طالع مسئله معلوم کرد زایجه بنهاد جواب اخذ نمود و در ورقی ثبت کرد و ضبط نمود گفت معلوم کردم سلطان بفرمود تا در برابر او دیوارقصر بشکافتند و از آنجا بیرون رفت و چون مسطورات ابوریحان از لحاظ نظر سلطان بگذشت واضح گردید که آن فاضل دانا بحکم صریح از آن معنی که صورت پذیرفته بود خبر داده است پس غضب سلطان زیادت گشت و بفرمود تا او رااز بام قصر بزیر اندازند خواجه حسن دانست که سلطان در غضب است و شفاعت درنگنجد بفرمود تا او را بر بام قصر بردند و در زیر او دامی چند مهیا نمودند تا مگر بواسطه ٔ آنها ضرر کمتر رسد چون او را بینداختند زیادت المی بدو نرسید مگر انگشت خنصر او قدری مجروح شد خواجه حسن بفرمود تا او را بخانه بردند و تعهد مینمودند بعد از چند روز سلطان بر هلاک وی ندامت و افسوس اظهار کرد حسن جبهه بر زمین سود و گفت اگر امان باشد بحضور سلطان درآید سلطان گفت مگر او را از قصر نینداختند؟ حسن گفت چون بسیاست او اشارت رفت و آثار غضب ظاهر شد ترسیدم شفاعت درنگنجد و قدرت آنکه فرمان دگرگون شود نداشتم و نخواستم هنرمندی چنین بافسوس تلف شودچاره را چنان دیدم که زیر او دامی چند بسته و در آنجا پنبه انباشتند تا مگر بواسطه ٔ آن سالم ماند، سلطان را آن معنی پسندیده آمد او را طلب داشت و گفت اگر دعوی تو چنان است که هیچ چیز بر تو پوشیده نیست چرا از این حال واقف نبودی ؟ ابوریحان طالع تحویل خود بیرون آورد در آنجا از آن ماجری بی کمابیش خبر داده بود سلطان باز در غضب رفت و بفرمود تا او را بزندان بردند و تا شش ماه مهجور و محبوس بماند و در طول آن مدت کسی حدیث ابوریحان نیارست گفت و از غلامان یک غلام نامزد بود که او را خدمت میکرد و بحوائج او بیرون همی شد و درون همی آمد روزی این غلام در مرغزار غزنین میگذشت فال گوئی او را بخواند و گفت در طالع تو چند گفتنی همی بینم هدیه ای بده تا بگویم غلام دو درم بدو داد فال گو گفت عزیزی از تو در رنجی است تا سه روز دیگر ازآن رنج خلاص گردد خلعت و تشریف پوشد و باز عزیز و مکرم گردد غلام بر سبیل بشارت این داستان با خواجه بگفت ابوریحان را خنده آمد و گفت ای ابله ندانی که در چنان جایها نباید ایستاد؟ دو درم بباد دادی . گویند احمد میمندی شش ماه فرصت میطلبید تا حدیث ابوریحان بگوید آخر بشکارگاه سلطان را خوش طبع یافت بتقریبی علم نجوم در میان آورد و گفت بیچاره ابوریحان دو حکم نیکو نمود در عوض بزندان رفت محمود گفت هر دو حکمش خلاف رأی من بود و پادشاهان را سخن بر وفق رأی ایشان بایدگفت تا از ایشان بهره بردارند آن روز اگر یکی از این دو حکم خطا شدی او را خوب بودی فردا بگوی تا او رابیرون آرند و اسب و ساخته و هزار دینار و غلامی و کنیزی بدو دهند همان روز که آن فال گو گفته بود ابوریحان را بیرون آوردند و تشریف بدو رسید و سلطان ازو عذرها خواست و با ابوریحان گفت اگر خواهی از من برخوردار باشی سخن بر مراد من گوی نه بر علم خویش ابوریحان از آن پس سیرت بگردانید و این یکی از شرایط خدمت پادشاه است چون ابوریحان بخانه رفت افاضل به تهنیت آمدند حدیث فال گو بایشان بگفت عجب داشتند کس فرستادند و او را بخواندند سخت لایعلم بود و هیچ چیز نمیدانست ابوریحان گفت طالع مولود داری ؟ گفت دارم طالعش بنگریست دید سهم الغیب بدرجه ٔ طالع بود تا هرچه میگفت اگرچه بر عمیا بود بصواب نزدیک همی آمد و اصحاب بینش آنگونه روایات و حکایات را از خرافات شمارند همانا پس از رهائی بخوارزم معاودت کرد و بظل عاطفت خوارزمشاه پناهیده با جاه وجیه و قدر رفیع بسر برد چون مأمون شاه مقتول شد و دولت آن خاندان انقراض یافت مصلحت وقت در آن دید که با گنج عزّت در کنج عزلت بنشر علوم و تألیف کتب بپردازد چنانکه برخی گویند تا شصت سال در آن مشاغل شریفه همی اوقات بگذرانید تا روزگار بساط عمر سلطان محمود سبکتکین را درنوردید، چون ابوسعید سلطان مسعودبن یمین الدوله و امین المله بجای پدر بر اورنگ سلطنت بنشست ابوریحان بعواطف بی نهایت مسعودی اقامت غزنین اختیار کرده از فر انعام سلطان مسعود حظی وافر یافت شکر انعام و پاس مراحم خسروی را در آن دید که در تألیف کتابی پرداخته آنرا به القاب همایونی بیاراید و نام نیک او را بر صفحه ٔ روزگار با ابد پیوند دهد پس قانون مسعودی را به نام وی تألیف نمود چنانکه خود در دیباچه ٔ آن کتاب عباراتی آورده که مفادش براین شرح است : اگرچه آن خسرو با ذل لذت هیچ نعمت بذلت هیچ منت آلوده نکند ستوده منعمی است که من ّ و اذی ندارد و اجر و جزا نخواهد ولی عقل سلیم تضییع نعمت را بحکم صریح حرام شمارد سحاب مکرمت آن خدیو هنردوست علاوه بر لطف عام چندان فضل خاص بر من ریزش نمود که شکری از پی شکری متحتم گشت قطره ای از بحر احسانش آنکه در این آخر عمر از وفور اسباب و حصول آمال مرا بر بسط و بساط علم نیروی خدمت بخشید و در سلک باریافتگان حضور مکانت تقرّبم ارزانی داشت و مرتبه ام بلند کرد بدان پایه که آوازه ٔ فضل و صیت علمم را باقطار و امصار بردند بالجمله آن مکرمت بی پایان که خواجگان درباره ٔ بندگان خود مرعی میدارند در حق من مبذول داشت با آنکه من بنده غریق آن همه نعمتم چگونه شکرگزاری توانم کرد همان بهتر که خود بعجز و قصور اعتراف نمایم و چون نفایس علوم را در آن حضرت عالی قربی تمام است این رساله را که در صنعت تنجیم است حدیث نعمت دانسته وسیله ٔ تقرب قرار دهم . پس از اتمام کتاب قانون سلطان مسعود محض جایزه و انعام مقرر نمود تا بر فیلی یک بار نقره ٔ خالص حمل کرده نزد وی بردند چون پایه ٔ قدر خود را از آن والاتر می شمرد که اوقات فرخنده را بضبط آنها مصروف دارد لاجرم قبول نکرد گفت همانا این بار مرا از کار بازدارد خردمندان دانند که نقره میرود و علم می ماند و من بفتوی خرد هرگز معارف باقی را بزخارف فانی نفروشم .
و نمونه ای از فضایل آن استاد کامل مناظرات و مباحثاتی است که در هیجده مسئله ٔ طبیعیه با شیخ الرئیس ابوعلی سینا در میان داشته است و مبنای آن مسائل بر سکون ارض است و بر میل جمیع اجسام باین مرکز و امتناع خلأ و ابطال جزء لایتجزی و تناهی ابعاد و امثال آنها.هر کس با نظر تدقیق در آن رساله که مطمح انظار متقدمین و مطرح افکار متأخرین است تأمل کند از مایه ٔ فضل و پایه ٔ علم آن دو حکیم یگانه آگاه شود - انتهی . و باز در نامه ٔ دانشوران شرح ذیل مسطور است : از نتایج افکار و بدایع آثار آن فاضل یگانه بعضی مسائل طریفه و مطالب عالیه است که با فقدان اسباب و نقصان آلات بحسن قریحت و فکر دوربین برای آنها ایجاد قانون و تأسیس اسامی کرده است که هر کس با نظر انصاف در آنها تأمل کند بر رتبت علم و مقدار فضلش اطلاع یابد من جمله اصول و ضوابطی است که در تسطیح کره ٔ زمین و ترسیم نقشهای جغرافیائی در مطاوی مؤلَّفات خود آورده است اگرچه حکمای فرنگ آن قواعد را از وفور اسباب و تکمیل ادوات به اعلی مدارج کمال رسانیده اند ولی هر زمان این عبارات بشنوند و آن اشارات ببینند باقتضای الفضل للمتقدم او را بزرگ شمارند و شایسته ٔ هر قسم تحسین دانند. اینک محض ایضاح آن رموز آنچه در آثارالباقیه در باب ترسیم نقشهای جغرافی ذکر کرده است حاصل مراد او رابیان کنیم ، ابوریحان گوید: به قانونی که در تسطیح منازل قمر و صور کواکب در سطوح مستویه مینمایند میتوانند چیزهائی که بر کره ٔ ارض است تسطیح کنند و من خوددر این باب شرحی ندیده ام و آنچه گویم از نتایج افکار و لوائح خاطر خویش گفته باشم پس مرا معذور دارند و اگر خطائی دریابند محض کرم بر من ببخشایند، ملخص مقصود آنکه ترسیم و تسطیحی که از کره ٔ ارض منظور است ازاین دو بیرون نیست اولاً تسطیح دوایر عظیمه و صغیره است که بر کره ٔ ارض واقع یا مفروض باشد، ثانیاً تسطیح نقاطی است که بر این کره واقع یا مفروض باشد اما تسطیح نخستین پس باید دانست که دوایر مفروضه در نصف شمالی است یا در نصف جنوبی مثلاً در تسطیح دوایر شمالیه سطحی مستوی فرض کنند که با قطب شمالی به یک نقطه مماس شود و هم موازات و محاذات داشته باشد با سطح دایره ٔ معدل النهار پس مخروطاتی توهم نمایند که رأس آنها در قطب جنوبی باشد و سطح آنها گذر کند بر دوایری که تسطیح آنها مقصود است و از آنها نیز گذشته بسطح مستوی مفروض متصل شود پس فصل مشترکی که میانه ٔ سطح مستوی مفروض و سطح مخروطات است تسطیح آن دوایر است که بر آن سطح شده و اما تسطیح دویمین آن نیز مانند نخستین است جز آنکه در جای مخروطات خطوط متوهم شود پس سطحی مستوی فرض کنند که با احدالقطبین به یک نقطه [ ظ: تماس ] کند مثلاً در تسطیح نقاط شمالیه از قطب جنوبی خطوطی اخراج کنند که آنها بدان نقاط مرور کنند و از آنها گذشته بسطح مستوی مفروض متصل شوند پس فصل مشترکی که میان سطح مفروض و طرف خطها واقع گردد تسطیح آن نقاط است که بر آن سطح شده و صنعانی رأس مخروطات رادر قطبین قرار ندهد بلکه آنها را بر استقامت محور داخل کره یا خارج آن فرض نماید پس در سطح مستوی مفروض خطوط مستقیمه و دوایر و قطع تصویر و تشکیل یابد ابوریحان گوید اگرچه ابوحامد در این باب سخنی آورده است ولی بر من سبقت نداشته است و بعد از بیانات من بر آن مطلب متفطن شده و از قواعد تسطیح نوعی دیگر است که من استوانی نام نهاده ام و در کتب متقدمین خود ندیده ام و آن بر این وجه است که آنچه از دوایر و نقط بر صفحه ٔ کره واقع است بر آنها خطوط و سطوحی بموازات محورگذرانیم تا بر سطح نصف النهار خطوط مستقیمه و دوایر و خطوط تصویر و تشکیل شود ولی در اعمال این قاعده اجزای صفحه ٔ زمین بر یک نسبت تسطیح نمیشوند پس مناسبتراین است که دائره بر صفحه ٔ کاغذ رسم کنیم و هر چند بزرگتر باشد بهتر است و آنرا بدو قطر که از تقاطع آنها زاویه ٔ قائمه حادث شود بر چهار قسمت نمائیم و یکی از آن انصاف اقطار را بر نود جزء متساوی قسمت کنیم و از مرکز دایره ببعد هر کدام از آن اقسام نودگانه دایره ای رسم نمائیم پس نود عدد دایره ٔ متوازیه ٔ متساویةالبعد ترتیب داده میشود و دایره ٔ محیطه را بر سیصد و شصت جزء متساوی قسمت میکنیم و از مرکز دایره خطوطی مستقیمه بر نقاط تقسیم که در دایره ٔ محیطه است وصل مینمائیم تا شکل تمام شود پس دایره ٔ محیطه قائم مقام دایره ٔ استواء است و مرکزش یکی از دو قطب است و بر محیط استواء نقطه ای نظیر مبدء طول فرض میکنیم و از روی جدول طول و عرض بُلدان طول هر بلدی را که خواسته باشیم از بُلدانی که بر این نصف کره واقع میباشند برداشته و ابتدا از نقطه ٔ مبدء کره بسمت یسار باندازه ٔدرجات آن طول میشماریم تا نقطه ای که منتهای درجه ٔ طول آن بلد باشد و آن وقت به استقامت خط که بمرکز منتهی است بقدر درجات عرض آن بلد از دوایر نودگانه میشماریم بهر جا که رسیدیم موضع آن بلد است و آنجا را نقطه نشان میکنیم و این عمل را در جمیع بلادی که در این عرض واقع میباشند جاری مینمائیم ، مثل همین عمل را در دایره ٔ دیگر تکرار میکنیم تا جمیع بلاد بر صفحه ٔ دودایره تسطیح میشوند و بعد حدود ممالک را به الوان مختلفه بدان دو صفحه طرح میکنیم بهمان قسم که بر صفحه ٔ زمین واقع شده اند تا مشهود شود. اگرچه مسائل مذکوره نسبت بمبتدعات و مخترعات سایر مهندسین در نهایت اتقان است ولی از سلامت ذوق و رزانت عقل به تسطیح دیگر رغبت کرده گوید در وجوه مذکوره ٔ تسطیح بعضی معایب دیده شده که معایب آنها بوجه ذیل مرتفع میشود مناسبتر آن است که در ترسیم و تسطیح آن وجه را بکار برند پس دایره ای رسم میکنیم و دو قطر آن را بر یکدیگر عمود ساخته جهات اربعه را بر چهار طرف آن نشان میکنیم و هر دو قطر را در چهار جهة بی اندازه امتداد میدهیم و هر یک از چهار نصف قطر را بر نود جزو متساوی قسمت میکنیم و محیط را هم بر سیصد و شصت جزو منقسم میسازیم بر خط مشرق و مغرب مراکز دوایری طلب میکنیم که هر کدام مرور نمایند بر جزوی از اجزاء قطر و بر دو نقطه ٔ شمال و جنوب و چون مراکز بدست آمد از آن دوایر آن قدر قوسها رسم میکنیم که در داخل دایره ٔ تسطیح افتد پس یکصد و هشتاد قوس رسم شود و قطر را بر اجزای متساویه قسمت نمایند و جمیعاً از طرفین منتهی شوند به دو نقطه ٔ شمال و جنوب و اینها دوایر طول باشند پس رجوع میکنیم بخطی که از نقطه ٔ شمال بر استقامت قطر ممتد گشته و بر آن خط مرکز دایره ای را طلب کنیم که مرور نماید بر سه نقطه یعنی دو نقطه ای که بر طرفین مشرق و مغرب اند از محیط و یک نقطه که نزدیک مرکز است از قطر و بعد بر سه نقطه ٔ دویم تقسیم محیط و قطر و هکذا تا نود عدد دایره رسم شوند پس در نصف جنوبی مثل همین عمل راجاری مینمائیم بر خطی که از نقطه ٔ جنوب بر استقامت قطر خارج شده تا تمام دوایر عرض بعدد یکصد و هشتاد رسم شوند و هر یک از دوایر طول را بر یکصد و هشتاد قسمت نمایند و نقطه ٔ مغرب را مبدء طول فرض کنیم و خط مشرق و مغرب را دایره ٔ استواء و از نقطه ٔ مغرب بقدر درجات طول بلد بر خط مشرق و مغرب میشماریم تا منتهادرجه معلوم شود و از آن روی بقدر عرض بلد چه شمالی باشد و چه جنوبی میشماریم بهرجا رسیدیم موضع بلد مطلوب است و مانند این عمل را در سایر بلاد جاری می نمائیم -انتهی . و هم از آثار لطف قریحت وی تفطنی است که او را در مسئله ٔ حرکت ارض حاصل شده است چنانچه در کتاب استیعاب در عمل اُسطرلاب زورقی عباراتی آورده است که هرکس در آنها تأمل کند داند که اختیار آن مذهب و سلوک آن طریقه را رغبتی تمام داشته است قال : وَ قَد رَاءَیت لأبی السّعید السجزی اُسطرلاباً مِن ْ نوع واحِد بَسیط غیرمرکب مِن شِمالی وَ جنوبی سَماه الزّورَقی فَاستحسنته ُ جدّاً لاِ ختراعِه اِیّاه ُ عَلی اَصل قائم بذاتِه مُستخرج ٌ ممّا یَعتقده بَعض ُالناس مِن ْاَن الحرکة المرئیة مِن الارض دون الفلک وَ لعمری هوشبهةٌ عسرةالتحلیل صعبةالمحق لَیس لِلمعوّلین عَلی الخطوط المساحیة مِن نقضها شَی ٔ اَعنی بهم ُ المهندسین وَ عُلماء الهیئة عَلی اَن َّ الْحرَکةَ سَواءٌ کانت لِلاَرض اَوْ کانت لِلسّماء فَانّها فی کلتا الحالَتین غَیرقادحة فی صناعتهم بَل اِن ْ اَمکن نقض هذا الاعتقاد وَ تحلیل الشبهة فَذلِک َ موکول الی الطبیعیین مِن الفلاسِفة؛ گوید از ابوسعید سجزی اسطرلابی بسیط دیدم که از شمالی و جنوبی مرکب نبود و آنرا زورقی نامیدی که آن عمل زیاده مرا پسند افتاد وی را بسیار تحسین کردم چه آنرا بر اصلی قرار داده بود قائم بذات ، بنیان آن عمل و مدار آن صنعت بر عقیدت مردمی بوده است که ارض را متحرّک دانسته و حرکت شبانه روزی را بفلک منسوب ندانسته اند قسم با جان خود که آن عقیدت شبهه ای است که تحلیلش در نهایت دشواری است و قولی است که رفعو ابطالش در کمال صعوبت است ، مهندسین و علماء هیئت که اعتماد و استناد ایشان بر خطوط ماحیه است در نقض آن شبهت و ردّ آن عقیدت بسی ناچیز و تهی دست باشند و هرگز دفع آن شبهه را اقامت برهان و تقریر دلیلی نتوانند نمود و این معنی مایه ٔ طعن ایشان نشود زیرا که حرکت مرئیه را چه از ارض دانند و چه از سما شناسند درهر حال به صناعت ایشان زیانی نرساند و اگر دفع آن شبهت در حیّز امکان آید و در آن باب یارای دم زدن باشد به افکار و انظار طبیعیین فلاسفه منوط است هم مگر ایشان به اشراق نفوس شریفه ردّ آن مقال را افادات و افاضاتی بیاورند. اگرچه ابوریحان در آن مقصد عالی طریق گروهی را که قبل از بطلمیوس بوده اند پیموده است ولی در چنان مرحله که اقلام متقدمین در تزلزل بوده و اقدام متأخرین در لغزش افتاده است با حکیمی مانند بطلمیوس و جماعتی که بعد از وی بوده اند طریق خلاف پیش گرفتن و حرکت ارض اعتقاد کردن در آن وقت کار سهل و آسانی نبوده است هر دانا میداند که ازین گونه مسائل قول دادن از فرط اعتمادی است که قائل را بجودت ذهن و ازدیاد عقل خود بوده و حق را بعیان دیده است بطوری که یارای اغماض نداشته اگرچه آن فاضل یگانه بدان عقیدت برجای نماند ولی سلوک آن منهاج قویم بحدّت ذهن و ذکاء ذاتی بوده و رجوع از آن عقیدت بواسطه ٔ امر عرضی واقع شده مانند فقدان اسباب یا نقصان آلات و امثال آنها. و هم از طرایف آثار و مسائل نفیسه که خود در آنها ابتکار جسته است استخراج جیب درجه ٔ واحده است که در قانون مسعودی بیان کرده و بعد از تألیف آن کتاب نفیس اگرکسی بمطالعتش فایز شده و از آن مسئله سخنی رانده است غواص آن بحر و کامیاب آن معدن است . سلطان شهید الغبیک در زیج خود رایت مفاخرت افراشته استخراج جیب درجه ٔ واحده را بطریق برهانی بخود مخصوص و منسوب داشته است چنانکه در باب دوم از مقاله ٔ دوم در معرفت اوقات وطالع هر وقت و آنچه تعلق بدان دارد گوید جیب یک درجه [ را ] که بناء عمل جدول جیب و ظل بر آن است الی یومنا هذا هیچکس بطریق برهانی استخراج نکرده و همه ٔ حکما تصریح کرده اند به آنکه طریق عمل به استخراج آن نیافته اند و حیلت کرده اند تا بتقریب به دست آورند و ما بعنایت اﷲ و منّه به طریق برهانی ملهم شدیم و در بیان آن علیحده کتابی پرداختیم و هم سلطان شهید در تعدیل سیم قمر گوید اما در قمر مرکز تعدیل اول برگیریم و بر خاصه افزائیم تا خاصه ٔ معدله حاصل شود پس بخاصه ٔ معدله تعدیل دویم و اختلاف برگیریم و نگاه داریم پس اگر خاصه ٔ معدله کمتر از شش برج باشد بمرکز دقایق الحصص از جدولی برگیریم که بعد از جدول موضوع است آنچه باشد در اختلاف ضرب کنیم و حاصل را با تعدیل دوم بروسط افزائیم تقویم قمر حاصل شود. و ملا عبدالعلی بیرجندی در شرح زیج گوید قدما جیب یکدرجه را بتقریب بیرون آورده اند و بناء جدول جیب بر آن نهاده اند و افضل المهندسین مولانا غیاث الدین جمشید کاشانی که اصل رصد سمرقند از آثار طبع لطیف اوست ملهم شده به استخراج جیب یکدرجه و در آن باب رساله ای انشا نمود. و مصنف تغمده اﷲ بغفرانه طریقی دیگر در باب جیب درجه ٔ واحده بیان فرموده و در آن رساله ای نوشته است ... - انتهی . اصحاب مروت و انصاف میدانند که مصنف و شارح حق ابوریحان را کتمان کرده اند چه کتاب قانون مسعودی در خزاین کتب سلطان شهید بوده است و در اکثر اوقات بمطالعت آن فایز می شده چنانکه از مکتوب غیاث الدین جمشید که ازبرای پدرش نوشته است و ما خود شمه ای از آن مکتوب را خواهیم نگاشت آن دعاوی قرین صحت و ثبوت خواهد شد با وجود این معنی کاش سلطان شهید در مسئله ٔ جیب درجه ٔ واحده از استفادت و استعانت خود عبارتی میگفت یا در اعانت و افادت ابوریحان اشارتی میکرد و هم در تعدیل سیم قمر که محض تسهیل عمل حیلتی بکار برده است کاش از طریق فتوت و انصاف درآمده میفرمود که ما در این مسئله یا در این حیلت متابعت ابوریحان و به آثار او اقتدا کردیم و بر اثر او رفتیم و نیز ملا عبدالعلی بیرجندی کاش از جاده ٔ اعتساف خارج نشده چنانچه از غیاث الدین جمشید سخنی آورده در مسئله ٔ جیب و هم در تعدیل قمر کلامی از ابوریحان میگفت یا نامی از او ذکر می کرد بالجمله محض اثبات مدعا و انجاز وعده اینک شطری از مکتوب غیاث الدین را بعینه در رشته ٔ تحریر آوردیم و هو هذا:روزی در بندگی حضرت سلطنت خلد اﷲ ملکه و سلطانه بمطالعه مشغول بود و قاضی زاده ای رومی در آن مجلس حاضر بود حوالت برهانی به قانون مسعودی کرده بودند در آن مجلس قانون را حاضر فرمودند آن برهان را طلبیده چون درمجلس محقق نمیشد قاضی زاده قانون را به وثاق برده که تحقیق کند بعد از دو روز آورد گفتند همانا در این محل ترکی هست که مسئله بتمام از آن بیرون نمی آید نسخه ای دیگر باید طلبید و با آن مقابله کرد و این بنده را در آن دو روز حمی یومیه عارض شد بدان عارضه از خانه بیرون نرفت با آن حال هر قسم بود بحضور شتافته در زمانی که قاضی زاده در مجلس بود همین که نظر بندگی حضرت سلطنت پناهی بر این بنده افتاد فرمود که مولانا این مسئله را بیرون آور و قانون مسعودی به دست این بنده داد همین که این بنده پنج و شش سطر از آن مسئله فروخواند تمامی مسئله بیان کرد و هیچ ترک در آن مسئله نبوده است - انتهی . و هم در کتاب آثارالباقیه بعضی مطالب مندرج است که در کتب حکمای اروپا براهین آنها اقامه شده است من جمله در باب جستن آبها از بعضی چشمها شرحی گفته که بعینه حکیم طبیعی دان مسیو زله در باب «پوئی آرت زین » ذکر کرده است و ما بعد از طی مسائل و مطالب ابوریحان آن مسئله و سایر مسائل و قواعد نقشه کشی را که حکمای اروپا معمول میدارند خواهیم نگاشت تا واضح شود که در آن مسائل ابوریحان را باجل حکمای ایشان توارد خاطر بوده است و یا ایشان به مؤلَّفات وی ظفر یافته آن قواعد را ازو اقتباس کرده اند. در آثارالباقیه گوید آبهائی که در تک چاه مجتمع میشود بر دو قسم است گاهی از اطراف چاه ترشح کرده جمع میشود چه سطح آن ماده با سطح آب مجتمع هم کف و هم ترازوست و این قسم را ممکن نیست که بهیچ تدبیر بجستن آورند چه فتور و ضعفی که دارد با آن منظور موافق نیاید و گاهی میشود که آب در تک چاه به قوت جوش میکند زیرا که ماده و منبعآنرا ارتفاعی است که از آنجا بشدت سرازیر شده و از منافذ خارج میشود این قسم را ممکن است که به آلات معموله مانند فواره های بلند و لوله های دراز بجَستن بیاورند بقدری که منتهای آب فواره با سطح اصلی ماده مساوی و موازی شود و ارتفاع گیرد و گاه بحد قلعه و مناره بلند گردد و نیز ابوریحان در ذیل آن مطلب گوید که در یمن چون حفر چاهی کنند بسا اتفاق افتد که بسنگی منتهی می شود و مردم آن سرزمین برحسب فِراستی که در آن امر دارند از صدای آن سنگ معلوم کنند که چه مقدار آب در آن خاک موجود است پس بدان آلتی که در دست دارند رخنه ای تنگ در آن سنگ پدید آرند اگر آب بسلامت [ ظ: بسلاست ] جوشش کند آن مجری را وسعتی دهند و اگر آثار طغیان مشاهدت شود آن رخنه را با خاک و آهک انباشته کنند که مبادا سیلی مهیب در آن مکان پدید آید و در بالای کوهی که در میان ابرشهر و طوس واقع است دریاچه ای است به نام بزرود که گرداگرد آن یکصد فرسنگ ۞ میباشد و در آنجا آب مانند جزر و مدّی که در آب دریاهای دیگر پدید میشود مشهود نیست زیرا که سطح مبدء و خزانه با سطح آن موازی و برابر است یا آنکه سطح ماده مرتفع است ولیکن مقداری از آب که تابش خورشید تجفیف می کند موازن آن مقداری است که از مبدء وارد می شود از آنروی زیاده و کمی در آن نیست و هم ابوریحان گوید دریاچه ای است که آن را سبزرود ۞ نامند و آن چشمه ٔ شیرینی است که در سرزمین کیماک در کوهی واقع است که منکور می نامند و مظهر آن چشمه بقدر یک سپر بزرگی بیش نیست سطح آن با لب چشمه برابر است گاه می شود که سپاهی از آن آب می نوشند و اصلاً کم و زیاد نمی شود و در نزد آن چشمه نقش دو پا و دو دست با همه ٔ انگشتان و هم نقش دو زانوی انسانی پیداست گویا در آنجا سجده نموده و هم اثر پای طفلی و سم درازگوشی در سنگ نقش گرفته است . ترکان غز هر وقت آن موضع را ببینند برای تعظیم آن مکان سجده می کنند از همه عجیب تر صُفّه ای است که در فیلوان نزدیک مهرجان واقع شده از سقف آن صفّه که در کوه کنده شده آب ترشح می کند چون سرد می شود مانند آب ناودانهادر فصل زمستان بطور استطاله یخ می بندد شنیدم که اهل مهرجان می گویند بسیار شده که کلنگی بدان سقف زده اندو جای آن خشک شده و از تراوش بازایستاده است با آنکه مقتضای قواعد طبیعی آن است که اگر آب از کوبیدن کلنگ زیاد نشود لامحاله بر حالت نخست باقی بماند و شگفت تر از این صفه تراوش آبی است که از دو ستون مسجد جامع قیروان حکایت می کنند. اکنون مسائل و مطالب حکمای اروپا را بشرح می گذرانیم : مخفی نماند طریقه ٔ اولی از قواعد نقشه کشی که ابوریحان ذکر کرده است به زبان فرانسه استرئوگرافیک ۞ گویند ومخترع آن ابرخس است و تقریباً یکصد سال قبل از میلادمسیح آن قاعده را اختراع و استبداع کرده است و طریقه ٔ ثانیه را که اسطوانی نام نهاده است به زبان فرانسوی دیگرافیک (؟) ۞ گویند و به اعتقاد مهندسین اروپا واضع آن قاعده ایلونیوس بوده و قریب دویست سال قبل از میلاد آن را وضع کرده است و در این ازمنه در اکثر نقشها برای تسطیح کره ٔ زمین معمول میدارند و طریقه ٔ ثالثه در یکی از نقشهای فرانسوی که در سال 1255 هَ . ق . طبع شده است ملاحظه شد طریقه ٔ رابعه موافق است به آنچه مسیو بایّار در سال 1225 هَ . ق . بعد از آنکه انواع بسیار از ترسیم نقشها را ملاحظه نموده بود اختراع کرده است حکیم مسیو زله در کتاب خود که در علم طبیعی نوشته است در خصوص چاه گرنل ۞ که در پاریس واقع است فصل مشبعی آورده و در بیان سبب و علل طبیعیه ٔ آن شرحی گفته است که با تحقیقات ابوریحان بسی موافقت دارد بالجمله آن چاه در پاریس واقع شده و به عمق 548 متر است و بواسطه ٔ لوله که 38 متر ارتفاع دارد از زمین بلند میشود و در باب بحر خزر حکمای اروپا را تحیری بودکه آن همه رودخانه ها در آن داخل می شود و اصلاً ممر ومخرجی ندارد تا از آن خارج گردد و لهذا تا دویست سال قبل عقیدت ایشان آن بود که بحر مذکور را دو مجرای تحتانی است یکی از زیر گرجستان و قفقاز و دیگری به طرف ممالک ایران و موافق آنچه از رودخانه ها آب در آن می ریزد از مجرای اول به دریای سیاه و از مجرای دویم به خلیج فارس پیوسته می شود اگر چنان نباشد بایستی ازاجتماع رودخانه های عظیم طغیان آن آب سواحل ایران و حاج طرخان بلکه خوارزم و تمامیت آسیا را فروگیرد ولی از تاریخ فوق الی الاَّن که علوم شیمی و طبیعی را تکمیل کرده اند در باب آن بحر بدان سخن که از استاد ابوریحان نقل کردیم قائل شده اند و معلوم داشته اند هر قدر آب در آن دریا وارد می شود به همان قدر آفتاب تجفیف می کند مخصوصاً جمعی از مهندسین روس تحقیق این مسئله را غوررسی کرده اند و آنچه ایشان بعد از تتبع بسیار استنباط نموده اند مطابق است با آنچه ابوریحان در آثارالباقیه ذکر کرده است - انتهی . آقای قزوینی در تعلیقاتی که بر چهارمقاله ٔ عروضی سمرقندی نوشته اند شرح ذیل را آورده اند: بهترین ترجمه ٔ حالی که تا کنون از ابوریحان بیرونی نوشته شده همانا آن است که علامه ٔ مستشرق ادوارد ساخائو از معلمین دارالفنون همایونی برلین در مقدمه ٔ کتاب «الاَّثارالباقیه عن القرون الخالیه » تألیف ابوریحان که در سنه ٔ 1878 م . در لیپسیک از بلاد آلمان بطبع رسانیده نوشته است و جمیع مآخذ و مصادری که از آن ادنی اطلاعی در این باب میتوان به دست آورد مطالعه نموده و چون ترجمه ٔ حیات این فیلسوف بزرگ و ریاضی دان کبیر که از بزرگترین مفاخر ایران و ایرانیان است در مشرق درست نیست مناسب دیدیم که خلاصه ٔ مسطورات پروفسور ساخائو را در اینجا ایراد نمائیم و هی هذه : ابوریحان محمدبن احمد البیرونی فیلسوف و ریاضی مشهور در 3 ذی الحجه ٔ سنه ٔ 362 هَ . ق . در خوارزم متولد گردید و در 2 رجب سنه ٔ 440 هَ . ق . در سن هفتادوهفت سالگی در غزنه وفات نمود. بیرونی منسوب است به بیرون خوارزم یعنی خارج آن ، چه ابوریحان از حوالی شهر خوارزم بوده یا آنکه از ولایت خوارزم و در هر صورت از اهل خود شهر خوارزم نبوده است لهذا او را بیرونی می گفته اند. و چون یاء بیرون یاء مجهول است و این کلمه در زمان ابوریحان به همان نحو که اقتضای یاء مجهول است (یعنی کسره ٔ مشبعه ) تلفظ میشده و آن در تلفظ عربی اشبه اشیاء است به یاء ساکنه ٔ ماقبل ْ مفتوح لهذا مصنفین عرب این کلمه را بیرونی به فتح باء ضبط کرده اند، سمعانی در کتاب الانساب که تقریباً صد سال بعد از وفات ابوریحان تألیف شده گوید «البیرونی بفتح الباء الموحدة و سکون الیاء آخر الحروف و ضم الراء بعدها الواو و فی آخرها نون هذه النسبة الی خارج خوارزم فان بها من یکون من خارج البلد و لایکون من نفسها یقال له فلان بیرونی است و یقال بلغتهم انبیژک است ۞ و المشهور بهذه النسبه ابوریحان المنجم البیرونی » - انتهی . ابوریحان ظاهراً اوایل عمر خود را در کنف حمایت مأمونیان ولاة خوارزم معروف به خوارزمشاهیه گذرانیده است ، خانواده ٔ مأمونیان ابتدا باجگذار ملوک سامانیه بودند و در فترت بین انقراض سامانیه و استقرار غزنویه یعنی مابین سنه ٔ 384-390 هَ . ق .بکلی مستقل گشتند ولی استقلال ایشان چندان طولی نکشید، چه در سنه ٔ 407 سلطان محمود غزنوی بلاد خوارزم را فتح کرد و آنرا به مملکت فسیح الارجاء خود منضم ساخت . ملوک مأمونیان همه علم دوست و هنرپرور بودند و دربارایشان مجتمع افاضل و میعادگاه علما و حکما بود، ابوریحان چندین سال نیز در جرجان در دربار شمس المعالی قابوس بن وشمگیر که در دو کرّت مختلف از سنه ٔ 366-371 و از سنه ٔ 388-403 حکمرانی جرجان و مضافات آن را نمود بسر برد و کتاب آثارالباقیه را در حدود سنه ٔ 390 به نام آن پادشاه فاضل تألیف نمود، مابین سنه ٔ 400-407 ابوریحان مجدداً به وطن اصلی خود خوارزم معاودت نمود و در دربار ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه مدتی بزیست ، شورش اهالی خوارزم و قتل خوارزمشاه و لشکرکشی سلطان محمود به خوارزم به بهانه ٔ خونخواهی خوارزمشاه و فتح خوارزم تمام را ابوریحان به نفسه مشاهده کرده و در جمیع این وقایع خود حاضر و ناظر بوده است ، در فهرست مؤلَّفات عدیده ٔ ابوریحان ازجمله نام کتابی دیده میشود موسوم به «تاریخ خوارزم » و گویا ابوریحان برحسب عادت خود جمیع اخبار و آثار و قصص و حکایات متعلقه ٔ به وطن خود و مخصوصاً وقایع تاریخی عصر خود را که در اغلب آنها خود شاهد عینی بوده در آن کتاب جمع کرده بوده است و این کتاب ظاهراً از میان رفته ولی چند فصل آنرا ابوالفضل بیهقی معروف در آخر تاریخ مسعودی ایراد نموده است ۞ . باری سلطان محمود در مراجعت بغزنه ابوریحان و سایر افاضل را که در دربار خوارزمشاه بودند در بهار سنه ٔ 408در مصاحبت خود بغزنه برد. پس از آنکه ابوریحان در غزنه مستقر گردید چندین کرّت به وطن خود خوارزم سفر نمود و در غالب غزوات پادشاه جهانگیر سلطان محمود غزنوی به هندوستان ابوریحان نیز در ملازمت وی همراه بود و در هندوستان با علما و حکمای هندو مخالطت نمود و زبان سانسکریت را بیاموخت و دایره ٔ معلومات خود را ازتاریخ و هیئت و ریاضی و جغرافی و علوم طبیعیه بواسطه ٔ معاشرت با حکمای هند وسعت داد، و درین سفر است که ابوریحان مواد لازمه برای تألیف کتاب معروف خود موسوم به «تحقیق ماللهند من مقولة مقبولة فی العقل او مرذولة» در باب علوم و مذاهب و عواید هند جمعآوری کرده است ، و این کتاب در سنه ٔ 1887 م . به اهتمام پروفسورساخائو و به نفقه ٔ حکومت هندوستان در لندن به طبع رسیده است ۞ . مصنفات ابوریحان به دو زبان است عربی و پارسی و از مطالعه ٔ کتب او واضح میشود که ابوریحان زبان سانسکریت و اندکی از زبان عبری و سریانی می دانسته است ولی از زبان یونانی گویا بهره نداشته و آنچه از کتب یونانیین از قبیل بطلمیوس و جالینوس و اوسیس و غیرهم نقل کرده بتوسط کتب مترجمه به عربی یا سریانی بوده است ، ابوریحان معلومات خود را بعلاوه ٔ اخذ از کتب نفیسه ای که اکنون اکثر آنها از میان رفته است غالباً از افواه رجال تلقی میکرده و همواره با رؤسای مذاهب و ادیان مختلفه و علما وحکمای امم سایره مخالطت و معاشرت داشته و در تحصیل اطلاعات و کسب معارف از ایشان از بذل جهد هیچ فروگذارنمی کرده است ، و مخصوصاً غالب معلومات بدیعه که در باب تاریخ و تقویم زردشتیان ایران و اهل خوارزم و صغد سمرقند به دست میدهد مسموعات از افواه رجال است نه منقولات از بطون دفاتر و اگر بواسطه ٔ شدت حرص ابوریحان بر تخلید آثار متقدمین نبود قطعاً اکنون اثری از آنها باقی نمانده بود، در عصر ابوریحان غالب هموطنان اوهنوز «اهورامزدا» را پرستش می کردند و در اغلب مدن وقصبات آتشکده ها برپا و علمای کیش زردشت را هنوز شیرازه ٔ قدرت و نفوذ بکلی نگسیخته بود این است که ابوریحان را وسایل تحصیل اطلاعات در خصوص اخبار و آثار و تقالید و تعالیم زردشتیان نیک فراهم بوده است ، از تضاعیف مصنفات ابوریحان روی هم رفته میتوان مشرب و عقیده ٔ وی را به دست آورد، ابوریحان دوست «حقیقت » من حیث هی هی بوده است و هیچ چیز را در دنیا بر آن ترجیح نمیدادو حقیقت را برای هیچ غرض و مقصدی پنهان نمی کرده و در ابطال موهومات و قطع ریشه ٔ خرافات خودداری نداشته و دقیقه ای کوتاهی نمی کرده است ، مذهبش مسلمان و مایل بتشیع ولی مسلمانی خشک و خشن و متعصب نبوده است ، نسبت به نژاد عرب خراب کننده ٔ مجد ساسانیان بغض و نفرت شدیدی داشته و در محبت بلکه عشق بهر چیز و هر کس که بنژاد پارسی و ایرانی تعلق داشته بی اختیار بوده است ، قوت اسلام در آن ازمنه هنوز بدان پایه نرسیده بوده است که کسی نتواند آشکارا تحصیل مذاهب و ادیان سایره و تقبیح یا تحسین یکی از آنها را بنماید، دقیقی شاعر آل سامان که چندان مقدم بر عصر ابوریحان نبوده در کمال آزادی اینگونه شعر می سرائیده است :
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
بگیتی از همه خوبی ّ و زشتی
لب یاقوت رنگ و ناله ٔ چنگ
می چون زنگ و کیش زرتهشتی .
و اندکی بعد از آن یعنی در عصر سلطان محمود غزنوی مثلاً اینگونه شعر البته حیات شاعر را در معرض خطر می انداخته است - انتهی .
بیرونی به سال 427 به خواهش بعضی شرح حالی از محمدبن زکریای رازی و فهرستی بر کتب او نوشته و در این وقت از عمر بیرونی 65 قمری و یا 63 شمسی میگذشته و در ذیل این ترجمه باز بتقاضای آن شخص فهرست کتب خود را تا آن سال صورت کرده است و گوید کما افتتحت کلامی بکتب ابی بکر فانی اختمه بما شاهدتک وقتاً تطلب منی من اسماء الکتب التی اتفق لی عملها الی تمام سنة سبع و عشرین و اربعمائة(427 هَ . ق .) و قد تم من عمری خمس و ستون سنة قمریة و ثلث و ستون شمسیة... الف - قد عملت لزیج الخوارزمی علله و وسمت المسائل المفیدة والجوابات السدیدة فی 250 ورقة. ب - و عمل ابوطلحة الطبیب فی ذلک شیئاً یوجب مناقضته فعملت ابطال البهتان بایراد البرهان علی اعمال الخوارزمی فی زیجه 360 ورقة. ج - و عثرت لأبی الحسن الاهوازی علی کتاب فی هذا الباب ظلم فیه الخوارزمی فاضطررت الی عمل کتاب الوساطة بینهما فی 600 ورقة. د - و عملت کتاباً و سمیته بتکمیل زیج حبش بالعلل و تهذیب اعماله من الزّلل جاء ثلثه فی 250 ورقة. هَ - و کذلک عملت فی السند هند کتاباً و سمیته بجوامع الموجود لخواطر الهنود فی حساب التنجیم جاء ما تم ّ منه فی 550 ورقة. و - و هذبت زیج الارکند و جعلته بالفاظی اذ کانت الترجمة الموجودة منه غیر مفهومة و الفاظ الهند فیها لحالها متروکه . ز - و کتاب مقالید علم الهیئة ما یحدث فی بسیط الکرة. 155 ورقة للاصفهبد جیلجیلان ابوالعباس مرزبان بن رستم بن شروین . ح - و عملت کتاباً فی المدارین المتحدین والمتساویین و سمیته بخیال الکسوفین عند الهند و هو معنی مشتهر فیما بینهم لایخلو منه زیج من ازیاجهم و لیس بمعلوم عند اصحابنا. ط - و عملت کتاباً و سمیته فی امر الممتحن و تبصیر ابن کیسوم المفتتن اذ کان تعدّی طوره و جهل نفسه فی هذالباب فجاء الکتاب فی 100 ورقة. ی - و عملت بسؤال احد المتبحرین فی التحاویل مقالة و سمیتها باختلاف الاقاویل لاستخراج التحاویل فی 30 ورقة. یا - و بسؤال احد من شک ّ فی جداول تعدیل الشمس و لم یهتد لطریق تحلیل حبش لها، مقالة فی التحلیل و التقطیع للتعدیل فی 70 ورقة. یب - فی تهذیب الطریق المحتاج الیها فی استخراج هیئة الفلک عند الموالید و تحاویل السنین و غیرها من الاوقات . مقالة فی 60 ورقة. یج - و للقاضی ابی القاسم العامری مفتاح علم الهیئة فی 30 ورقة تضمن المبادی مجرّدة عن الاشکال . ید - و عملت علی هیئة فصول الفرغانی لابی الحسن مسافر (؟) کتاباً سمیته تهذیب فصول الفرغانی فی 200 ورقة. یه - و له کتاباً فی افراد المقال فی امر الاضلال استغرق هذا الفن فی 200 ورقة. ۞ یو - و له عند ما بحث عن تسویة البیوت کتاباً فی استعمال دوائر السموت لاستخراج مراکز البیوت فی اکثر من 100 ورقة. یز - و لبعض منجمی جرجان مقالة فی طالع قبةالارض و حالات الثوابت ذوات العرض فی 30 ورقة. یح - و مقالة صغیرة فی اعتبار مقدار اللیل و النهار فی جمیع الارض لتعریف کون السنة یوماً تحت القطب بغیر تشکیل .
ثم عملت فیما اتصل باطوال البلاد و عروضها و سموت بعضها من بعض :
ا - کتاب تحدید نهایات الاماکن لتصحیح مسافات المساکن فی 100ورقة. ب - و کتاب تهذیب الاقوال فی تصحیح العروض و الاطوال فی 200 ورقة. ج - و کتاب تصحیف المنقول من العرض والطول فی 40 ورقة. د - و مقالة فی تصحیح الطول و العرض لمساکن المعمور من الارض . هَ - و اخری فی تعیین البلد من العرض والطول کلاهما فی 20 ورقة. و - و مقالة فی استخراج قدرالارض برصد انحطاط الافق عن قلل الجبال فی 60 ورقة. ز - فی غروب الشمس عند منارة اسکندریة فی 40 ورقة. ح - فی الاختلاف الواقع فی تقاسیم الاقالیم فی 20 ورقة. ط - فی اختلاف ذوی الفضل فی استخراج العرض و المیل . ی - و کتاب الاجوبةوالاسئلة لتصحیح سمت القبلة فی 35 ورقة. یا - و ایضاح الأدلة علی کیفیة سمت القبله فی 25 ورقة. یب - و تهذیب شروط العمل لتصحیح سموت القبل فی 40 ورقة. یج -و فی تقویم القبلة بست ۞ بتصحیح طولها و عرضها فی 15 ورقة. ید - فی الانبعاث لتصحیح القبلة کان فی 45 ورقة. یه - و تلافی عوارض الزّلة فی کتاب دلائل القبلة.
عملت فیما اتصل بالحساب :
ا - تذکرة فی الحساب والعد بارقام السند والهند فی 30 ورقة. ب - کلاماً یتبعها فی استخراج الکعاب و اضلاع ماورأه من مراتب الحساب فی 100 ورقة. ج - و کیفیة رسوم الهند فی تعلم الحساب . د - فی ان ّ رأی العرب فی مراتب العدد اصوب من رأی الهند فیها. فی 15 ورقة. هَ - و فی راشیکات الهند فی 15 ورقة. و - و فی سنکلت الأعداد جاء نصفه فی 40 ورقة. ز - ترجمة ما فی براهم سدهاند من طرق الحساب فی 40 ورقة. ح - منصوبات الضرب .
و عملت فی الشعاعات و الممر:
ا - کتاباً سمیته بتجرید الشعاعات و الانوار ۞ عن الفضایح المدوّنة فی الاسفار. فی 55 ورقة. ب - و مقالة فی تحصیل الشعاعات بأبعد الطرق عن الساعات فی 10 ورقة. ج - فی مطرح الشعاع ثابتاً علی تغیرالبقاع 15 ورقة. د- و تمهید المستقر لتحقیق معنی الممر فی 60 ورقة.
و عملت فیها اتصل بالاَّلات و العمل بها:
ا - کتاباً فی استیعاب الوجوه الممکنة فی صنعة الاصطرلاب فی 80 ورقة. این کتاب ظاهراً پیش از 390 تألیف شده است . ب - و فی تسهیل التصحیح الاصطرلابی و العمل بمرکباته من الشمالی و الجنوبی فی 10 ورقة. ج - و فی تسطیح الصور و تبطیح الکور فی 10 ورقة. د - و فیما اُخرج ما فی قوة الاصطرلاب الی الفعل فی 30 ورقة. هَ - و فی استعمال الاصطرلاب الکرّی 10 اوراق .
و عملت فیما اتصل بالأزمنة و الاوقات :
ا - مقالة فی تعبیر المیزان لتقدیر الازمان فی 15 ورقة. ب - فی تحصیل الاَّن من الزمان عندالهند فی 100 ورقة. ج - و تذکرة فی الارشاد الی صوم النصاری و الاعیاد. فی 20 ورقة. د - فی الاعتذار عما سبق لی فی تاریخ الاسکندرفی 10 اوراق . هَ - و فی تکمیل حکایات عبدالملک الطبیب البستی فی مبداء العالم و انتهائه فی قریب من 100 ورقة.
و عملت فی المذنبات و [ ذوات ] الذوائب :
ا - مقالة فی دلالةالاَّثار العلویة علی الأحداث السفلیة فی 30 ورقة. ب - فی ابطال ظنون فاسدةخطرت علی قلوب بعض الاطباء فی امر الکواکب الحادثة فی الجوّ. فی 70 ورقة. ج - و مقالة فی الکلام علی الکواکب ذوات الاذناب و الذوائب . فی 65 ورقة. د - و مقالة فی مضیآت الجوّ الحادثة فی العلو. هَ - و مقالة فی تصفح کلام ابی سهل القوهی فی الکواکب المنقضة فی 15 ورقة.
و عملت :
ا - کتاباً فی تحقیق منازل القمر. فی 180 ورقة. ب - فی الفحص عن نوادر ابی حفص عمربن الفرخان فی 240 ورقة. ج - و مقالة فی النسب التی بین الفلزّات و الجواهر فی الحجم . فی 30 ورقة. د - و مقالة فی استخراج الاوتار فی الدائرة عواص (؟) الخط المنحنی فیها. فی 80 ورقة. هَ - و تذکرة فی المساحة للمسافر المقوی فی 10 اوراق . و - و مقالة فی نقل خواص الشکل القطاع الی ما یغنی عنه . فی 20 ورقة. ز - و مقالةفی ان لوازم تجزی المقادیر لا الی نهایة قریبة من امر الخطین اللذین یقربان و لایلتقیان فی الاستبعاد. فی 10 اوراق . ح - و مقالة فی صفة اسباب السخونة الموجودة فی العالم و اختلاف فصول السنة فی 45 ورقة. ط - و مقالة فی البحث عن الطریقة المتعرفة المذکورة فی کتاب الاَّثار العلویة فی 40 ورقة. ی - المسائل البلخیة فی المعنی المتعلقة بانکسار الصناعة (؟) فی 70 ورقة. یا - الجوابات عن المسائل الواردة من منجمی الهند فی 120 ورقة. یب - والجوابات عن المسائل العشر الکشمیریة.
و عملت فیما اتصل باحکام النجوم :
ا - کتاب التفهیم لاوائل صناعة التنجیم (و آن بفارسی است و به سال 421 هَ . ق . برای ابوالحسن علی بن ابی الفضل الخاصی کرده است . کشف الظنون ) ۞ . ب - و مقالة فی تقسیط القوی و الدلالات بین اجزاء البیوت الاثنَی ْعشر فی 15 ورقة. ج - و مقالة فی حکایة طریق الهند فی استخراج العمر. د - و مقالة فی سیر سهمی السعادة و الغیب . هَ - فی الارشاد الی تصحیح المبادی اشتمل علی النموذارات . فی 50 ورقة. و - و مقالة فی تبیین رأی بطلمیوس فی السالخداه . فی 7 اوراق . ز - و ترجمة کتاب الموالیدالصغیر لراهممر [ کذا ] .
و اما ما یجری مجری الاحماض من الهزل و السخف :
ا - فقد ترجمت قصة وامق و عذرا. ب - و حدیث قسیم السرور و عین الحیاة. ج - و حدیث اورمزدیار و مهریار. د - و حدیث صنمی البامیان . هَ - و حدیث داذمه و گرامیدخت حهلی الوادی [ کذا ] . و - و حدیث نیلوفر فی قصة دبیستی و بربهاگر. ز - و قافیة الالف من الاتمام فی شعر ابی تمام . ح - و مقالة فی الاستنجار ۞ فی قد الاشجار [ کذا ] . ط - و تحصیل الراحة بتصحیح المساحة. ی - و التحذیر من قبل الترک . یا - و القرعة المصرحة بالعواقب . یب - و القرعة المثمنة لاستنباط الضمائر المخمنة. شرح مزامیر القرعة المثمنة. یج - و ترجمة کلب یاره و هو مقالة للهند فی الامراض التی تجری مجری العفونة.
و اما فیما اتصل بالعقائد:
ا - فعملت کتاباً فی تحقیق ما للهند من مقالة مقبولة فی العقل او مرذولة فی 700 ورقة. این کتاب را به نام عبدالمنعم بن علی بن نوع تفلیسی کرده است و به سال 423 هَ . ق . در غزنه بانجام رسانیده است . ب - و مقالة فی علة علامات البروج فی الزیجات من حروف الجمّل فی 15 ورقة. ج - و کلام فی المستقر و المستودع فی 10 اوراق . د - و مقالة فی ناسد یوالهند عند مجیئه الادنی . هَ - و ترجمة کتاب شامل فی الموجودات المحسوسة و المعقولة. و - و ترجمة کتاب مامنجل [ ظ: پاتنجل ] فی الخلاص من الارتباک .
فاما ما عملته و ذهبت عنی نسخته او سواده فکثیر. مثل :
ا - التنبیه علی صناعة التمویه و هی احکام النجوم . ب - و تنویر المناهج ۞ الی تحلیل الازیاج . ج - و التطبیق الی تحقیق حرکة الشمس . د - و البرهان المنیر فی اعمال التسییر. هَ - و کتاب تنقیح التواریخ وامثال ذلک . و کتب ناقص یا مسودات که هنوز پاک نویس نشده است :
ا - القانون المسعودی (لکن آنرا در 421 هَ . ق . به نام مسعودبن محمودبن سبکتکین باتمام رسانیده است و آن کتاب در علوم هیئت و نجوم و جغرافیاست ). ب - الاَّثار الباقیة عن القرون الخالیة ۞ . ج - الارشاد الی مایدرک و لاینال من الابعاد. د - الکتابة فی المکاییل و الموازین و شرایط الطیار ۞ و الشواهین . هَ - جمع الطرق السائرة فی معرفة اوتار الدائرة. و - تصور امر الفجر و الشفق فی جهتی الشرق و الغرب من الافق . ز - تکمیل صناعة التسطیح . ح - جلاء الاذهان فی زیج البتانی . ط - تحدید المعمورة و تصحیحها فی الصورة. ی - علل زیج جعفر مکنی بأبی معشر.
ابوریحان بیرونی برخلاف بعض دُهات و نوابغ که در عصر خویش خامل ذکر زیسته اند او در حیات خود شهرت و معروفیت بکمال داشته و چنانکه سابقاً دیدیم پادشاهان معاصر اوقدر و منزلت او شناخته و هم حکما و دانشمندان عصر علو مقام او را در علم دانسته اند از جمله بدان سان که خود در ضمن فهرست کتب محمد زکریای رازی و کتب خویش گوید حکیمی چون ابونصر منصوربن علی بن عراق مولی امیرالمؤمنین دوازده کتاب خویش به نام او کرده و ابوسهل عیسی بن یحیی المسیحی نیز دوازده کتاب و رساله به اسم او نوشته است . کتب ابونصر منصور عراق برین جمله است : 1 - کتاب فی السموت . 2 - کتاب فی علة تنصیف التعدیل عند اصحاب السند هند. 3 - کتاب فی تصحیح کتاب ابراهیم بن سنان فی تصحیح اختلاف الکواکب العلویه . 4 - رسالة فی براهین اعمال حبش بجدول التقویم . 5 - رسالة فی تصحیح ما وقع لابی جعفر الخازن من السهو فی زیج الصفائح . 6 - رسالة فی مجازات دوائر السموت فی الاصطرلاب . 7 - رسالة فی جدول الدقائق . 8 - رسالة فی براهین علی عمل محمدبن الصباح فی امتحان الشمس . 9 - رسالة فی الدوائر التی تحد الساعات الزمانیة. 10 - رسالة فی البرهان علی عمل حبش فی مطالع السمت فی زیجه . 11 - رسالة فی معرفة القسی الفلکیه بطریق غیر طریق النسبة المؤلفة. 12 - رسالة فی حل شبهة عرضت فی الثالثة عشر من کتاب الاصول .
و کتابها و رسائل ابوسهل عیسی بن یحیی این است :
1 - کتاب فی مبادی الهندسة. 2 - کتاب فی رسوم الحرکات فی الاشیاء ذوات الوضع. 3 - کتاب فی سکون الارض او حرکتها. 4 - کتاب فی التوسط بین ارسطوطالیس و جالینوس فی المحرک الاول . 5 - رسالة فی دلالة اللفظ علی المعنی . 6 - رسالة فی سبب برد ایام العجوز. 7 - رسالة فی علة التربته (کذا) التی تستعمل فی احکام النجوم . 8 - رسالة فی آداب صحبة الملوک . 9 - رسالة فی قوانین الصناعة. 10 - رسالة فی دستور الخط. 11 - رسالة فی غزلیات الشمسیة. 12 - رسالة النرجسیة.
و ابوعلی حسن بن علی الجیلی نیز رساله ای موسومه ٔ به من و عن را به نام او کرده است . در این جا بی تناسب نیست مسائلی را که میان ابوریحان و شیخ الرئیس ابوعلی بن سینا طرح شده نقل کنیم ۞ :
سؤال اول که ابوریحان از شیخ الرئیس کرده : گوید که چون فلک از مرکز حرکتی ندارد و هم بسوی مرکز حرکتی ندارد بدان دلیل ارسطاطالیس خفّت و ثقل را در فلک اعتقاد نکرده است ولی آن دلیل برای ارسطاطالیس وفا بمقصود ندارد چه متصور است من حیث التوهّم والامکان فلک را ثقلی باشد ولی ثقل آن موجب حرکت و میل بجانب مرکز نباشد زیرا که هر جزءاز اجزاء فلک با یکدیگر متشابه هستند بعد از فرض ثقالت در آنها هرگاه بالطبع بجانب مرکز متحرک شوند هیئت اتصالیه ٔ آنها ممانعت خواهد شد و هم بواسطه ٔ آن هیئات در حول مرکز واقف خواهند بود و نیز متصور است که فلک را خفّتی باشد ولی خفّت آن موجب حرکت و میل آن از مرکز نباشد زیرا که این حرکت وقتی متصور است که اجزای فلک از یکدیگر جدا و متفرق شوند و هم در خارج فلک خلائی موجود باشد تا آن اجزاء در آن خلأ متحرک شوند یا متمکن آیند و چون در نزد ما مبرهن و محقق شده است که تفرق اجزای فلک ممتنع و هم وجود خلأ محال است لاجرم فلک مانند جرم ناریست که خود محصور و مجتمع در مکانی باشد که خروج آن از آن مکان غیرممکن است ، حاصل آنکه خفّت و ثقل فلک مستلزم آن محالات که پنداشته است نخواهد بود (پس از مطاوی این عبارت ظاهر گشت که ابوریحان را از اعتقاد خفّت و ثقل فلک انکار و امتناعی نیست و از لوازم آن عقیدت آن است که برحسب اقتضای خفّت و ثقل فلک مبداء میل مستقیم تواند بود و با آنکه حرکت مستدیره از آن مشاهدت میشود لازم آید که فلک مبداء میل مستقیم و میل مستدیر باشد و جسم واحد مبداء دو حرکت مختلفة بالذات بشود فلهذا ابوریحان از آن ایراد وارد تفصی جسته گوید) و اما حرکته المستدیره فقد یمکن اه ، یعنی ممکن است که فلک بالذات و بالطبع مبداء حرکت مستقیمه بود و بالقسر و العرض مبداء حرکت مستدیره باشد چنانکه در کواکب این معنی موجود است چه بالذات از مشرق بمغرب روند و بالقسر از مغرب بمشرق آیند ۞ و اگر کسی گوید که کواکب را حرکت عرضیه اصلاً نباشد زیرا که آنها جز حرکت مستدیره حرکت ندارند و در حرکات مستدیره تضادی نیست تاآنکه بگوئیم یکی بالذات و دیگری بالقسر است ، پس در جواب گوئیم تمویه و تدلیس در قول چنین معترض واضح و روشن است چه هر دانا میداند که از برای جسم واحد دو حرکت طبیعیه ممکن نیست که یکی بجانب مشرق و دیگری بجانب مغرب باشد پس در این صورت منظور معترض تشاجر در لفظ بوده است با اتفاق در معنی زیرا که معترض موافقت دارد با ما در جمع نبودن دو حرکت مستدیره ٔ مختلفه درجسم واحد من حیث الذات و الطبیعة که این عین معنی ضدیت است ولی انکار و امتناع دارد در چنین مقام از استعمال لفظ ضد و این نزاعی است در اصطلاح پس باید بمعانی رجوع نمائیم .
جواب شیخ الرئیس : مقصود و مطلوب ماآن است که معلوم کنیم که فلک نه خفیف است و نه ثقیل خدایت یاری کند که در آن باب با ما یاری کردی و معاونت آوردی چه خود مقدماتی بیان کردی و در طی آنها مسلم داشتی که فوق فلک موضعی نیست تا بجانب آن حرکت نماید و هم ممکن نیست بسوی تحت متحرک شود از جهة اتصال اجزاء آن . من خود مزیداً علیهذا میگویم که فلک نمیتواند بجانب تحت متحرک شود و هم در تحت فلک موضع طبیعی نیست که بتواند در آنجا متمکن گردد امتناع و استحاله ٔ آن امر بمثابه ٔ این است که هرگاه اتفاق و افتراق آنرا که از محالات است روا دانیم معهذا ممکن نیست که آن حرکت بوجود آید زیرا که آن حرکت بواسطه ٔ مدافعت و مزاحمت مؤدی میشود بانتقال و خروج جمیع عناصر از مواضع طبیعیه ٔ خود و این را معالم الهیه جائز نمیدارد و دلایل طبیعیه ممکن نمیشمارد و با وجود آنها مؤدی میشود بر اثبات خلأ و این در مذهب طبیعیین محالست پس از برای فلک نه در تحت و نه در فوق موضعی طبیعی نیست که فلک بجانب او حرکت نماید نه بالفعل و الوجود ونه بالامکان و الوهم ، زیرا که جواز این حرکت مؤدی میشود بر محالات شنیعه و قبیحه که بیان کردیم یعنی حرکت عناصر مجموعاً از مواضع طبیعیه ٔ خود و هم مؤدی میشود بر وجود خلأ و باطلتر از شی ٔ که امکان وجود آن بالفعل و بالوهم و بالامکان متصور نیست چه خواهد بود پس خود تسلیم داشتی که از برای فلک در فوق و تحت موضعطبیعی نیست و چون این معنی ترا مسلم گشت از ترتیب مقدماتی گزیر نباشد پس صغرائی قرار داده گوئیم که فلک جسم است و بنابر قول حکما هر جسم را موضعی طبیعی است پس بحکم نوع اول از شکل اول چنین نتیجه حاصل میشودکه فلک را موضع طبیعی است سپس قیاس وضعی منفصلی ممهد و مرتب داشته گوئیم موضع طبیعی فلک یا فوق است یا تحت است یا در موضعی است که خود بالفعل در آنجاست بعد از آن بقانون قیاس استثنائی فوق و تحت را خارج میکنیم پس نتیجه میدهد که موضع طبیعی فلک موضعی است که بالفعل در آنجاست و هر چیزی که در موضع طبیعی خود است نه خفیف است بالفعل و نه ثقیل و فلک در موضع طبیعی خود است پس فلک نه خفیف است و نه ثقیل و ما خود برای اثبات این مدعا که هرچه در موضع طبیعی خود است خفّت و ثقل ندارد برهان آوریم اما در باب خفیف گوئیم که خفیف عبارت از چیزیست که حرکت نماید بسوی موضع طبیعی خود صعوداً و ممکن نیست چیزی که در موضع طبیعی خوداست بسوی موضع طبیعی صعود نماید زیرا که با وجود آن ایرادات و محالات شنیعه شناعتی دیگر وارد میشود و آن این است چیزی که در موضع طبیعی خود است در موضع طبیعی خود نباشد و هذا خلف . و اما در باب ثقل گوئیم که ثقیل عبارت از چیزیست که بالطبع بجانب سفل حرکت نماید و اسفل خود موضع طبیعی ثقیل است زیرا که چیزی که حرکت طبیعی نماید بموضعی پس حرکت آن متحرک بموضع طبیعی خود خواهد بود و بیان اول را اعادت دهیم و گوئیم هر چیزی که در موضع طبیعی خود باشد ثقیل بالفعل نخواهد بود پس زمانی که این سخن را با آن نتیجتین مقدمتین منضم نمودیم حاصل میشود از مجموع مقدمتین اینکه هر چیزی که در موضع طبیعی خود باشد نه ثقیل است بالفعل و نه خفیف و ثابت شد که مقدمه ٔ ثانیه ٔ صغری که فلک در موضع طبیعی خود است حق است و چون نظم منتج است پس نتیجه صحیح است و آن نتیجه این است که فلک خفیف و ثقیل نیست بالفعل و نیز بالقوة و الامکان و برهان این مطلب که فلک بالقوة و الامکان نیز خفیف و ثقیل نیست آن است که هر خفیف و ثقیل بالقوه خفّت و ثقل که از برای او ثابت کردند یا در تمام و مجموع آن شی ٔ است یا در اجزاء آن شی ٔ است نه در مجموع و تمام آن و اما خفّت و ثقل که در تمام و مجموع پیدا شده مثل اجزاء عناصر که در مواضع طبیعیه ٔ خود متمکن و مستقرند پس آنها اگرچه بالفعل خفیف و ثقیل نیستند ولی بالقوه دارای خفّت و ثقل خواهند بود چه ممکن است بحرکت قسریه از مواضع خود دور شوند و بعد از آن بمواضع طبیعیه ٔ خود عود نمایند و اما خفّت و ثقل که در اجزاء آن شی ٔ است نه در تمام و مجموع آن مثل کلیات عناصر زیرا که آنها برحسب کلیت [ نه ] خفیف میباشند و نه ثقیل چه حرکت مستقیمه در کلیات عناصر غیرمتصور است (؟) فبالضروره بواسطه ٔ کرویت هرگاه نصفی از کرات عناصر صاعداً متحرک باشد لاجرم نصف دیگر هابطاً متحرک خواهد بود و آنچه بر عدم خفّت و عدم ثقل کلیات عناصر اقامت کردم اندکی از بسیار و یسیری از کثیر است و هر وقت خفّت و ثقل در عناصر اطلاق شود منظور اجزاء آن است نه کلیات آنهاپس گوئیم هرگاه در فلک خفّت بالقوه و ثقلی باشد ناچار یا در کلیه ٔ آن خواهد بود یا در اجزاء آن اما در کلیه ٔ آنها متصور نباشد چه حرکت بجانب سفل و فوق از کلیات فلک مسلوب و منتفی است و در این استدلال بیانات کافیه ٔ آن دانشمند را محل اعتماد و تمسک دانسته بدان مشروحات اکتفا کردیم و اما در اجزاء آن نیز خفّت وثقل موجود نداند زیرا که خفّت و ثقل وقتی متصور شودکه اجزای فلک باقتضای حرکت طبیعیه بمواضع طبیعیه ٔ خود متحرک شوند و آن اجزا که به مواضع طبیعیه ٔ خود میگرایند بر دو گونه متصور شود نخست آنکه از موضع طبیعی خود مقسور [ و ] مهجور شده لاجرم بموضع طبیعی خود معاودت مینماید دوم آنکه در غیر موضع طبیعی تولد یافته بموضع طبیعی میل نموده تا در آن موضع متمکن گردد مانند جزء ناری که از دُهْن تولد یافته بجانب فوق متوجه و متحرک میگردد و هرگز ممکن و مقدور نیست که جزوی از فلک از مواضع طبیعی خود بالقسر خارج شده باشد سپس بموضع خود معاودت کند و این معنی بس محالست چه مستلزم آن است که محرک آن جزء را از موضع خود خارج نمایدو از قوه ٔ امکانیه بیرون است که جزوی از فلک بالقسراز جای خود حرکت کند چه لازم است که آن متحرک را محرکی خارج از ذات آن موجود باشد و آن محرک خارجی از این دو خارج نیست چه یا جسم است یا غیر جسم و اما محرک خارجی که خود غیر جسم است از این دو بیرون نیست چه یا طبیعت است و یا عقل فعال و یا علت اولی و هیچیک را تحریک قسری روا نباشد اما طبیعت با اندک تأمل این معنی روشن گردد که خود جزء فلک را محرک بالقسر نتواند بود و اما علت اولی [ و ] عقل فعال در نزد علماء علم الهی واضح و لایح است که آنها را اینگونه تحریک در عقده ٔ امتناع است و اما محرک جسمیه در صورت امکان بحکم وجوب بایستی اسطقسی از اسطقسات و یا مرکبی از آنها باشد چه جسمی جز این خمسه ٔ بسیطه (چهار عنصر و فلک ) یا مرکبی از چهار عنصر موجود نباشد. بالجمله این معنی پوشیده نیست هر جسم که خواهد محرک بالذات شود و فعلش بالعرض نباشد باید منفعل و متحرک را تماس نماید این مسئله در مقاله ٔ اولی از کتاب کون و فساد محقق و مبرهن شده است . الغرض ممکن نیست که محرک خارجی جزوی از فلک را حرکت دهد جز در وقتی [ که ] با او بالقسر یا بالطبع تماس و اتصال یابد و اما تماس بالقسر وقتی دست دهد که قاسر دیگری آنرا محرک شده بفلک متصل کند و آن قاسر را نیز محرک دیگری باید که خود بالطبعاولین محرکات باشد و اما تماس بالطبع پس آن هم بر دو گونه است یا نار بسیطه است و یا مرکبی است که اجزاء ناریه ٔ او غلبه دارد اما نار بسیطه پس ممکن نیست که بتواند جزوی از فلک را حرکت دهد چه جسم ناری در جمیع جوانب با جسم فلکی ملاقی و مماس است در این صورت تحریک جزء معین مخصوص ترجیح بلامرجح خواهد بود دفع ایراد را این سخن تواند نمود که قائل شویم در جزء متحرک ضعفی پدید آمده است که آن ضعف مایه ٔ انفعال و قبول اثر شده است و این معنی واضح است که ضعف خودبخود پدید نیاید و از ذات فلک ناشی نباشد پس لاجرم آنرا مؤثر خارجی باید نقل کلام بمؤثر خارجی کنیم و گوئیم آن مؤثر یا بالقسر است یا بالطبع و اما مرکبی که غالب باشد در آن اجزاء ناریه چون بکره ٔ اثیر برسد بنار صرفه مستحیل گردد و ممکن نیست که بجرم فلک بپیوندد چنانچه مشاهدت میشود از شهب و اگر بطؤی در استحاله رود و دیرتر مستحیل شود باز وصول و تماس آن بجسم فلک غیرمقدور است زیرا که اجزاء ارضیه ٔ ثقلیه که با اوست مانعاست از صعودش بذروه ٔ اعلی چه اجزاء ارضیه مادامی که محترق نشود و بنار صرفه مستحیل نگردد هرگز بفلک اتصال نتواند یافت و هر کس را ادنی تدرّبی است داند که از برای نار صرفه و غیر صرفه مجاورت احیاز سایر عناصر ممکن و متصور است ولی سایر عناصر را تمکن در حیّز نار و وصول فلک غیرجایز است و اما اسطقسات اخر پس کلیات آنها را تماس فلک جایز نیست زیرا که کلیات آنها چنانچه بیان کردم از مواضع طبیعیه ٔ خود منتقل نمیگردند و اما مرکبات و اجزاء اسطقسات تا محترق نشوند و نار صرفه نگردند بفلک واصل نتوانند شد و نار را اگرچه بالفعل با فلک اتصال حاصل است ولی او را هم چنانچه یاد کردیم در فلک فعلی و تأثیری نیست و برهان اینکه نار، ملاقی خود را از لباس خود عاری ساخته و از صورت خود تغییر میدهد و تفتیح و تفریق می آرد این است که نار حار بالفعل است و حد حار این است که ممازج با جنس خود و مباین با غیر جنس است ، تفریق می کند مختلفات را و جمع می کند متوافقات را پس زمانی که نار بر جسم منفعل قوی باشد تفریق میکند مرکبی را که از اجزاء مختلفه ترکیب یافته اند و خود محض ممازجت بطبیعت ممازج منقلب نمی گردد ولی او را بطبیعت خود منقلب می سازد و اما عنصر بارد قوت نار را ندارد و شکی نیست در اینکه حار اشد اشیاء است فعلاً و اقوای اشیاء است تأثیراًو چیزی که مستقر است در حیّز طبیعی خود اقوای جنس خویش است و کلی قویتر است از جزئی پس این معنی روشن گشت که عنصر ناری مادامی که در موضع طبیعی خود باشد هر جزئی که به آن ملاقی و مماس شود آنرا به طبیعت خود مستحیل سازد در این صورت واضح و لایح است که هرگاه مرکبی با آن ملاقی شود اجزاء آن را نیز بخود مستحیل مینماید پس ظاهر و واضح باشد از این مقدمات که ممکن نیست برای جزئی اسطقسات و مرکب آنها وصول بر جرم فلک و زمانی که واصل نشد مماس نخواهد بود و در صورتی که مماس نباشد تأثیری نخواهد کرد پس نیست شیئی از جزئیات و نه از مرکبات که مؤثر در فلک تواند شد و در صورتی که کلیات و جزئیات اجسام چه بسایط چه مرکبات که غیر افلاک باشند در فلک تأثیر نتوانند نمود و انفعال جسم فلک هم بخودی خود ممکن نباشد از آنروی استثناء ایجاب مقدم که غیر فلک را تأثیری در فلک نیست حق است پس نتیجه ای که ممکن نیست فلک را که منفعل شود و متحرک شود بالقسر صحیح است و حق است پس فلک نه خفیف است و نه ثقیل بالقوه نه در کلیه اش و نه در اجزائش و ثابت کردیم چنانچه خفیف و ثقیل نیست بالقوه هکذا ثقیل وخفیف بالفعل هم نیست پس فلک خفیف و ثقیل نیست علی الاطلاق و این چیزیست که اراده نموده بودیم بیان او را و چون برحسب براهین صحیحه مدلل و مبرهن داشتیم که فلک خود بالفعل خفیف و ثقیل نیست و هم بالقوّه خفّت و ثقل را نشاید اینک با آن دانشمند در این طریق مماشاة مسلوک داشته گوئیم اگر ترا هوای آن است که بر فلک نام خفیف دهی رخصت و اجازت خواهد بود چه هر جسم که بر جسم دیگر طافی شود و بر فراز آن جای گیرد از اطلاق نام خفیف بر آن باکی نباشد و از آنروی توانی گوئی که فلک اخف ّ اجسام است بعد از آن گوئیم در طی سخنان خویش چنین آوردی که حرکت مستدیره ٔ فلکیه ممکن است مر آنراطبیعیه نباشد بلکه عرضیه ای باشد مثل حرکت عرضیه ٔ کواکب چنانچه کواکب برحسب حرکت طبیعیه از مغرب بمشرق روند و باقتضای حرکت عرضیه از مشرق بمغرب آیند و باین قول خود اعتراض آوردی که حرکت کواکب حرکت مستدیره است و چون حرکات مستدیره با هم متضاد نیستند باید همه طبیعی بوده عرضی نباشند و در جواب این اعتراض اثبات ضدیت مابین حرکات مستدیره نمودی اما اعتراض تو از اول بیجا بوده است زیرا که کسی که حرکات مستدیره را طبیعی میداند دلایل دیگر بر این مطلب دارد نه از بابت عدم تضاد اثبات این مطلب میکند و اما اینکه در جواب آن اعتراض مابین حرکات مستدیره خود اثبات تضاد نمودی پس مخدوش و بیمعنی است زیرا که ضدیت مابین حرکاتیست که با هم در واقع بحسب جهة اختلاف داشته باشند و اختلاف جهة در فلک برحسب واقع نیست بلک بحسب فرض است چنانچه ما در جهات سته شمرده ایم که جهت فوق را با جهة تحت تقابل بدان سبب است که مرکز با محیط در واقع تغایر و تباین دارند اگر مرکز با محیط در واقع مختلف نمیشدند و تغایر واقعی نداشتند ما خود حرکت از مرکز را نیز ضد حرکت بسوی مرکز نمی شمردیم .
سؤال دویم : ارسطاطالیس چرا اقوال قرون ماضیه و مقالات احقاب سالفه را در باب فلک حجت قویه شمرده و طوری که ایشان یافته و فهمیده اند معتمد و موثق دانسته و در دو موضع از کتاب خود در اثبات فلک و دوران آن به اقاویل ایشان تمسک جسته اگر کسی متعصب و مصرّ بر باطل نباشد نبایستی بر آن مقالات بدان مثابه اعتماد جوید چه اقاویل ایشان نامعلوم است و معلوم نمیشود از مقدار فلک مگر چیزی که خیلی کمتر از آن است که اهل کتاب گویند و چیزهائی که حکایت میشود از اهل هند و سایر امم در باب جبال بعداز تتبع و تحصیل ظاهرالبطلان است زیرا که ایشان مشهودات خود را ضبط نموده اند و چنان دانسته اند که آنچه دیده اند همواره بدان حالت بوده و خواهد بود با آنکه بالمعاینه مکشوف گردیده است که آن جبال از طرق حوادث بر یک حال نمانده اند و دفعةً واحده یا بمرور ایام در آنها اختلاف و اختلال پدید آمده است پس نمیتوان حالات و کیفیاتی که عندالمشاهده از برای ما مشهود بوده است [ مؤبد ] و مستدام شمرده شود پس شهادت اهل هند و سایر امم که درباره ٔ جبال بیان کرده اند بعینها شهادتیست که احقاب سالفه در باب افلاک بیان نموده اند ۞ .
جواب شیخ الرئیس : باید دانست که ارسطو اقوال سلف را از بابت اقامه ٔ برهان بیان نکرده است بلکه محض مناسبت در خلال کلمات خویش از ایشان عباراتی آورده است علاوه بر این امر افلاک مثل امر جبال نیست زیرا که امم سالفه کلیات جبال را در حالتی که مصون و محفوظ از حوادث [ بوده ] مشاهده نموده اند ولی جزئیات آنها را اختلافات بهم رسیده و بعضی بر بعضی متراکم گردیده و اشکال آنها منهدم گشته و بالاتر از استشهاد ارسطو بر اقوال سلف استشهادیست که فلاطون در کتب خود در باب سیاسات و غیرها آورده است و بالجمله چنین پندارم که تو خود آن اعتراض را از یحیی نحوی فراگرفته باشی زیرا که او محض دوستی نصاری با ارسطو دشمنی میکرد و محض موافقت آنها با او مخالفت میورزید ولی هرگاه کسی در آخر کتاب کون و فساد که از مؤلَّفات یحیی است با نظر دقت تأمل کند روشن و واضح میگردد که او را در آن مسئله که با ارسطو آغاز خلاف کرده است نهایت وفاق و اتفاق است و یا آنکه آن اعتراض را از محمدبن زکریای رازی فراگرفته باشی که او زبان درازی و یاوه سرائی ورزیده است و از پیشه ٔ خود که دیدن ابوال و برازات است دست کشیده و در بیان الهیات که بیش از اندازه ٔ اوست قدم نهاده است بدیهی است هرکس از شأن و رتبه ٔ خویش تجاوز کند خود را رسوا و جهل خود را آشکار نموده است (و) نیل مقصود برای او غیرمقدور باشد و باید دانست اگرچه ارسطاطالیس فرموده که عالم رابدوی نیست ولی مرادش نه این است که عالم را فاعل و موجدی نیست بلکه مرادش آن است که فاعل و موجد عالم منزه از تعطیل و تسویف است و این محل جای ذکر اینگونه مطالب نیست و اما اینکه گفتی اگر کسی متعصب نباشد اصرار (بر) باطل ندارد این خشم و خشونت از مانند تو دانشمندی قبیح و نارواست زیرا که مطلب خالی از دو وجه نیست یا آنکه بر معنی اقوال ارسطو احاطت و اطلاع یافته و یا آنکه آگاه نگردیده ای اگر واقف و مطلع نگشته ای پس تحمیق و استخفاف تو بهیچوجه محل و موقع نخواهد داشت و اگر اِشعار و آگاهی یافته باشی بایستی عقل شریف ترا از اینگونه سخنان منع نموده باشد و گفتار و کرداری که عقل نموده باشد و گفتار و کرداری که عقل از آنها نهی دارد ناسزا و نارواست و از مانند تو دانشمند شایسته و سزاوار نباشد - انتهی .
سؤال سیم ابوریحان : ارسطوطالیس فرموده است که جهات جز شش نباشند و سالک آن منهاج از راه صواب زیاده دور افتاده چه ما بطلان آن عقیدت را ازشکل مکعب واضح و روشن مینمائیم چه مکعبی در میان آوریم و بر هر سطحی از سطوح ششگانه ٔ او مکعبی نهیم پس شش مکعب از شش جهة با شش سطح آن تماس کنند ولی چنان نیست که جمیع اجزاء آن یک مکعب پوشیده مانده باشد بلکه ممکن است بیست مکعب دیگر در میان آوریم و با مکعب اولین از جهت اضلاع و زوایا متماس گردند چه مابین هر دو سطح فصل مشترک خط است و مابین هر دو خط فصل مشترک نقطه است و این معنی واضح و روشن است که آن شش مکعب جز بر سطوح ششگانه تماس نکردند و خطوط و نقاطی از اولین مکعب بلاتماس مانده است پس ممکن است که بیست مکعب از بیست جهت دیگر با اضلاع غیرمتماسه ٔ آن تماس نمایند لاجرم مجموع آن مکعبات بیست و هفت میشود پس چرا ارسطوطالیس جهات را در شش انحصار داده است . و هم بر ارسطاطالیس ایراد دیگر وارد آید چه از برای هر جسم جهات سته قائل شده است با آنکه در کره جز سطح واحد نباشد وجهات در سطح واحد متصور نگردد.
جواب شیخ الرئیس : جهات ذاتیه ٔ جسم من حیث هو جسم مایحاذی سطوح وی نیست ومایحاذی آن جهات فرضیه باشند زیرا که جهات سته که مقصود فلاسفه است عبارت است از جهاتی که محاذی باشد بانهایات طول و عرض و عمق زیرا که به برهان تناهی ، اجسام متناهی است چنانکه در مقاله ٔ ثالثه از کتاب سماع طبیعی در ذکر لانهایه محقق گشته پس این معنی از جمله ٔ ضروریات است که طول و عرض و عمق جسم متناهی است پس بالضروره ازبرای هر یک از خط طول و عرض و عمق [ دو ] نهایت پدید آید و جمله ٔ آنها شش جهت بوده و محاذی آنها زیاده از شش نخواهد بود و چون ثابت گردید که خططول را دو نهایت است پس نهایتی که محاذی مرکز عالم است سفل گویند و مقابلش را علو نامند و ازبرای جهات اربعه ٔ باقیه در هر جسم اسمی نیست بلکه اسم بجسم حی اختصاص دارد پس آن جهت که حرکت قویه از او ظاهر شود یمین گویند و مقابل آن جهة را یسار نامند و جهتی را که محاذی نهایه ٔ عمق جسم است از جانبی که انتقال و رؤیت بصری از آن جهة است امام و مقابلش را وراء و خلف میگویند و در هر جسمی این جهات سِت ّ بالضروره موجود است ولی آن اسامی مخصوصه بجسم ذیروح اختصاص دارد اما اینکه گفتی کره را با آنکه جسم است جهاتی نیست بسی ناصواب است زیرا که اگر کره جسم باشد ازبرای او طول و عرض و عمق خواهد بود و بالضروره متناهی است و ازبرای هر سه از اینها دو نهایت باشد که جمله ٔ آنها شش جهة است و جهاتی که محاذی شش نهایت باشند بالضروره شش خواهند بود پس از تقریر و بیان ما این شکل بوجود آید: ان الکرة جسم و کل جسم له طول و عرض و عمق و کل واحد من هذه الثلث له نهایتان فللکرة نهایات سِت ّ فلها جهات سِت ّ و چون مقدم حق است پس توالی مجموعاً حق و نتیجه هم حق خواهد بود و چگونه ممکن است که جهة ذاتیه ٔ جسم مایحاذی سطح او باشد و معلوم است که ازبرای کره جهاتی است از جوانب او که بالمشاهده مختلف است چنانچه جهة قطب شمالی آن غیر از جهة جنوبی و مشرق و مغرب خواهد بود و هکذا هر جهة آن غیر از جهات دیگراست پس در کره جهة واحده نیست نه بالذات نه بالعرض و اما اینکه بالذات نباشد چه روشن داشتیم که کره جسم است و هر جسم را جهات سته است و اما اینکه بالعرض نباشد چه واضح کردیم که جهت جنوب آن غیر از سایر جهات آن است و اما بعضی اشکال که آنها را زوایا و اضلاع است مانند مخروط و اسطوانه اگرچه آنها را بالفعل جهات سته نباشد ولی میتوانیم آنها را بتسطیح درآوریم و بعد از تسطیح صاحب جهات شوند پس آن اشکال اگرچه بالفعل صاحب جهات نیستند ولی بالقوة و العرض دارای آنها خواهند بود. بالجمله غرض از جهات سته همان است که فلاسفه گفته اند و آن در هر جسم موجود است چه آن جهاتیست که محاذی باشد با نهایات ابعاد ثلاثه و مقصود فلاسفه هم از جهات اینست .
سؤال چهارم ابوریحان : چرا تشنیع کرده است ارسطاطالیس بر قول متکلمین که اجسام را از اجزاء لایتجزی مرکب دانند و از چه راه پسندیده است قول حکما را که اجسام را الی غیرالنهایه قبل انقسام میشمارند با آنکه شنایع اقوال حکما زیاده از فضایح عقاید متکلمین است چه بنابر قول حکما که جسم را متصل واحد و منقسم الی غیرالنهایه میدانند لازم می آید که متحرک سریع لاحق متحرک بطی ٔ سابق را ادراک نکند چه ادراک لاحق مر سابق را بر این معنی موقوف و موکول است که لاحق مسافت مابین را قطع کند تا خود با سابق بپیوندد و قطع آن مسافت مستلزم قطع اجزاء مسافت است و با آنکه آن مسافت اجزاء غیرمتناهیه است چگونه متصور میشود که قطع گردد پس لازم آید که هیچ لاحق بسابق نرسد. اینک در این مورد چون لازمست ، اثبات آن را مثالی آوریم هرگاه مابین شمس و قمر بعدی مفروض و معین شود و هر دو در آن بعدمتحرک باشند نبایستی قمر شمس را ادراک نماید باآنکه سیر قمر از سیر شمس بسی اسرع است و حال آنکه نه چنین است بلکه بالمعاینه مشهود است که قمر شمس را ادراک نموده از وی میگذرد اگرچه بر قائلین جزء لایتجزی نیزشنایع و قبایحی وارد می آید چنانچه در نزد مهندسین معروف و مضبوط است ولی آنچه بر حکما وارد آید شنیعتر است از آنچه بر متکلمین وارد میشود پس چگونه از واردات این دو فرقه خلاصی توان یافت ؟
جواب شیخ الرئیس : ارسطاطالیس در مقاله ٔ سادسه از کتاب سمعالکیان فرموده است که اشیاء متصله مانند جسم و سطح و طول و حرکت و زمان و امثال آنها از اجزاء لایتجزی مرکب نباشد و بر اثبات آن مدعا براهین قطعیه ٔ منطقیه بنحوی که مزیدی بر آنها نتواند بود اقامه نموده است و این اعتراض را نیز آن فیلسوف کبیر بر خود وارد آورده است و هم جوابی داده است ولی من خود در جواب آن ایراد که وی یاد کرده است و هم تو ذکر کردی میگویم باید دانست که ارسطاطالیس فرموده است که جسم منقسم است الی غیرالنهایه و مقصود وی از آن کلام نه آن است که اجسام را اجزاء غیرمتناهیه ٔ بالفعل باشد و جسم بالفعل منقسم به اجزاء غیرمتناهیه میشود بلکه منظور از این انقسام آن است که هر جزء از اجزاء جسم را فی حد ذاته وسط و دو طرف است و در بعض از اجزاء ممکن است که وسط از طرفین جدا و منفصل شود و در بعضی دیگر از نهایت صغر اینگونه فصل و انفصال بالفعل ممکن نیست ولی بالقوه امکان دارد و ایرادی که تو خود آوردی بر آن کس وارد آید که جسم را منقسم به اجزاء غیرمتناهیه ٔ بالفعل میداند و کسی که قائل است بر اینکه بعض اجزاء جسم منقسم است بالفعل و بعض دیگر قابل قسمت بالفعل نیست بلکه قابل قسمت بالقوه است چنانکه بیان کردیم آن اعتراض بر وی لازم نمیآید زیرا درصورتی که اجزاء را متناهی و غیرمنقسمه ٔ بالفعل بدانیم قطع مسافت میسر و ممکن است و این راهی است که میتوان از این راه از شناعت وارده ٔ بر حکما، نه متکلمین خلاص و رهائی جست ۞ و اما جوابی که ارسطاطالیس از آن اعتراض کرده است و مفسرین تفسیر نموده اند سفسطه و مغالطه ٔآن واضح و روشن است و اگر از اطناب و تطویل اجتناب و پرهیز لازم نمیبود هرآینه در این باب به بسط کلام و طول مقال راضی میشدم لیکن بعد از وضوح مقصود مناقشه در ظاهر عبارات از قانون مناظره خارج و از طریق صواب دور است .
سؤال پنجم ابوریحان : گروهی از حکما بر این عقیدت بوده اند که ممکن است عالمی دیگر موجود باشدو آن عالم با این عالم در طبیعت مختلف باشند ارسطاطالیس اقوال ایشان را شنیع شمرده است ولی تشنیع وی بیموقع و بی محل است چه ما بر طبایع و اسطقسات آن وقت اطلاع یافتیم که بالعیان آنرا مشاهده نمودیم چنانچه اکمه بر وجود بصر آن وقت مطلع شود که از مردمان معنی بصر را فراگیرد و اگر نه آن استماع بودی ندانستی که درعالم بصری و حاسّه ٔ خامسه ٔ موجود است که الوان و اضواء و اشکال با آن مرئی و مشاهدت میشود بالجمله چه زیان دارد که عالمی موجود باشد مخالف این عالم چنانچه گفتیم و یا آنکه با این عالم در طبیعت متفق و در جهات حرکات مختلف باشد ولی برزخی در مابین آن دو عالم باشد که هر یک از دیگری محجوب ماند و اشکالی که در صورت اتفاق طبیعت وارد آید این است که طبیعت واحده چگونه منشاء دو حرکت مختلفه و شاغل دو حیّز مختلف تواند بود و آن اشکال را بدین شکل رفع کنیم : ب ا ج مثلاً چون تلی فرض شود ا ب ج که ب بر فراز باشد و الف و ج بر سطح ارض هرگاه ب را منبع دانیم از آن منبع آب از دو راه مختلف سرازیر شود و حال آنکه طبیعت آب واحد است چگونه طبیعت واحده به دو جهت حرکت کرده است ؟
جواب شیخ الرئیس : باید دانست گروهی گفته اند سوای این عالم جسمانی عوالمی است که سراپا با این عالم اختلاف دارند ارسطو را با آن گروه سخن نیست و از رد و قبول آن قول یکسره خاموش است و گروهی را که عقیدت آن است که سوای این عالم عوالمی است که در آن عوالم زمینها و آسمانها و اسطقسات و احیاز است و آنها با این عالم در نوع و طبیعت موافق باشند ولی در تشخص مغایرت و مباینت دارند و آن گروه بر اثبات مدعای خویش اقامه ٔ حجت کرده گویند اگر عوالمی ورای این عالم جسمانی نباشد از چه روی بهذا اشاره کنند و لفظ عالم را به الف و لام مقید سازند و گویند هذا العالم و هذا العنصر و تلک السماء پس از این الفاظ و از این کلمات مستفاد بلکه محقق میشود که عوالم مطلق ممکن است و هذا العالم فردی از آن عالم مطلقه است و هر چیز که وجود آن در حیّز امکان است در قدرت الهیه ایجاد آن واجب و وجود آن لازم است پس بدان حجت مبرهن و محقق گشت که وجود عوالم کثیره واجب است فمن الضرورة اِن ّ [ فی الوجود ] عوالم غیرهذا. و بعضی از آن گروه آن عوالم را متناهی دانند و برخی غیرمتناهی شمارند ولی با این اختلاف در این معنی اتفاق دارند که خلأ ممکن و ثابت است ارسطوطالیس در کتاب السماء و العالم بر عقیدت این گروه تشنیع آورده است و حجّت ایشان را بچندین نقض باطل کرده است نقض اول آنکه وجود عوالم کثیره در عقده ٔ امتناع است چه گروهی که آنهارا اعتقاد کرده اند، اسطقسات آن عوالم را با عناصر این عالم در طبیعت موافق شمرده اند سپس آن فیلسوف کبیرگوید هرگاه چنان باشد که ایشان گفته اند بایستی اسطقسات آن عوالم که در آن احیاز ساکن میباشند بالقسر ازاین عالم بدان عوالم شتافته و در آن احیاز و مواضع بالقسر جای گزیده باشند چه با فرض اتفاق در طبیعت خروج آنها از احیاز طبیعیه ٔ خود و استقرار آنها در احیاز دیگر بایستی بالقسر باشد و این معنی روشن است که بالقسر آنگاه بود که بالطبع سابق باشد و چون چنین باشد میباید آن اسطقسات نخست در این عالم مجتمع و متأحد شده سپس از آنجا رفته در احیاز قسریه جای گرفته باشند و حال اینکه آن گروه میگویند که آن عوالم از این عالم همیشه جدا بوده اند و هیچگاه اجتماع و اتحاد نداشته اند پس بنابر عقیدت ایشان که آنها را متفقةالطبیعة دانسته اند بایستی در وقتی از اوقات آنها مجتمع ومتأحد شده باشند و هم بنابر عقیدت دیگر که آنها رامتباین میدانند می باید در هیچگاه مجتمع و متأحد نشده باشند پس لازم آید که آن عوالم غیرمتباین باشند دائماً زیرا که در طبیعت اتفاق دارند و هم متباین باشنددائماً زیرا که آن گروه باین معنی تصریح کرده اند و هذا خلف . نقض دیگر آنکه آن اسطقسات در آن عوالم بالقسر جای دارند و قسر دائمی محال است پس میباید که آنها در وقتی از اوقات از آن احیاز قسریه مفارقت جسته به احیاز طبیعیه درآیند و این معنی با تصریح ایشان بسی منافات دارد پس لازم آمد که اسطقسات آن عوالم با اسطقسات این عالم غیرمجتمع و هم مجتمع باشند و هذا ایضاً خلف آخر. نقض دیگر آنکه هر چیز که برخلاف مقتضی طبیعیت باشد آنرا از علتی گزیر نیست اکنون در آن علت سخن رانیم گوئیم هرگز نتواند بود که آن اسطقسات در حرکت قسریه علت یکدیگر باشند چه اینگونه حرکات قسریه بناگزیر میباید بعلتی منتهی شود که آن علت خود بالطبعمحرک باشد و مر او را قاسری نباشد تا آنها را به احیاز قسریه برساند و آن حرکات قسریه را اینگونه علت چه از علل جسمیه و چه غیرجسمیه موجود نیست و اما فقدان علل جسمیه بواسطه ٔ آن است که اجسام به اسطقسات این عالم انحصار دارد و آنها را مواضع طبیعیه همان است که در آنجا ساکن باشند پس از علل جسمیه علتی فراهم نیست که منشاء اینگونه تحریکات قسریه شود و اگر جسمی سوای اجسام این عالم فرض شود که منشاء آن تحریکات باشد در حیّز امتناع و خلاف خواهد بود و در تصحیح این رأی ما را قولی است که بعد از این بیان میکنیم و امافقدان علل غیرجسمیه بواسطه ٔ آن است که چیزهائی که جسم نیست و فلاسفه آنها را طبیعت و عقل و علت اولی نامند آنها مایه ٔ انتظام و استقرار نظام باشند و این گونه حرکات قسریه که موجب اختلال نظام است هرگز از آنها بوجود نیاید پس واضح گردید که علت چه جسمیه و چه غیرجسمیه در این باب مفقود و معدوم است و هرگاه گویند چه میشود که در این باب علت عرضیه مثل بخت و اتفاق فراهم شده و مایه ٔ آن حرکات قسریه شده باشد گوئیم که علل عرضیه در پایان بعلل ذاتیه منتهی میشود و چون معلوم کردیم که علت ذاتیه فراهم نتواند بود بالضروره علت عرضیه نیز فراهم نخواهد بود و هرگاه کسی را بتحقیق این معنی رغبتی است بکتاب سمعالکیان که تألیف فیلسوف است رجوع کرده و در مقاله ٔ ثانیه بر مطلوب ظفر یابد و یا بکتاب ما که در تفسیر مقاله ٔ اولی از کتاب باطانوسیقا ۞ که در مابعدالطبیعیات سخن رانده ایم تأمل نماید و هر دانا میداند که وجود آن تحریکات بدون علل ذاتیه و علل عرضیه که عوام الناس آنرا اتفاق مینامند هرگز موجود نتواند شد و در ابطال عقیدت عوام الناس خواص دانشمندان سخن رانده اند ما بدانها اکتفا کرده از آن سخن درگذشتیم . فالحاصل چیزی که علت ذاتیه و هم علت عرضیه و هیچ علت دیگر ندارد موجود نتواند بود پس عوالم کثیره که در طبیعت با این عالم موافق باشد البته موجود نخواهد بود اینک در آنچه مطلوب بود استیفاء سخن کردیم اکنون مکشوف میداریم که جسمی که سوای اجسام عنصریه باشد و با آنها در حرکات و هم در کیفیات مخالف باشند موجود نیست اماحرکات بواسطه ٔ آنکه برحسب تقسیم عقلی از این دو بیرون نیستند مستقیمه و مستدیره ، مستقیمه نیز از این سه بیرون نیست یا از مرکز است به محیط یا از محیط است به مرکز یا بر مرکز مرور دارد و از آن میگذرد و این قسم آخرین نیز از این دو بیرون نیست یا به استقامت بر مرکز مرور دارد و یا آنکه از مایحاذی محیط بر مایحاذی مرکز میگذرد و اینگونه حرکت در این عالم کون و فساد موجود نیست چه حرکات طبیعیه آن است که از نهایتی ابتدا نموده بنهایتی انتها جوید و بیان این مطلب درکتاب ارسطاطالیس خصوصاً در مقاله ٔ خامسه از کتاب سماع طبیعی و شروح آن و بعضی از اوضاع و تعالیق ما مضبوط است اما کیفیات بواسطه ٔ آنکه بحس ادراک شود جز نوزده نباشد و این را فیلسوف در مقاله ٔ ثالثه از کتاب نفس شرح کرده است و مفسرین مثل ثامسطوس ۞ و اسکندر و غیر اینها تفسیر کرده اند و اگر نبود مخافت تطویل من بسط میدادم قول او را ولی شمه ای از آن بیانات ذکر میکنم . طبیعیین گفته اند مادامی که نوع اَخس ّ بجمیع کمالات ممکنه آراسته نگردد در شمار نوع اکمل نیاید و داخل در نوع اعلی ۞ نشود و همچنین نوع عالی تا استیفاء کمالات نکند نوع اعلی نشود مثلاً صورت جسمیه ای که نوع اول انقص اخس ّ است مادامی که طبیعیت جمیع خصایص کیفیات جسمیه را که موجود در این عالم است به آن عطا نکند او را بنوع ثانی که اشرف است بالاضافه مثل صورت نباتی نمیرساند و همچنین صورت نباتی مادامی که طبیعت جمیعخصایص نباتیت را مثل قوه ٔ غاذیه و نامیه و مولده و سایر کمالات دیگر که در سابق اخس بود در آن استیفاء نکند او را بمرتبه ٔ حیوانیت نمیرساند و مرتبه ٔ حیوانیت منقسم است بر حس و حرکت ارادیه پس مادامی که برای صورت حیوانیه جمیع خصایص این مرتبه حاصل نشود تعدی از آن مرتبه بمرتبه ٔ ناطقیت نخواهد شد پس طبیعت در عالم موالید جوهر ناطقی تحصیل کرده است پس بالضروره جمیع قوای حسیه را بکمالها و تمامها به او داده تا قابل قوه ٔ نطقیه شده است پس این نوع ناطق مدرک جمیع محسوسات است پس محسوسی سوای مدرکات باطن ۞ نخواهد بود و چون آن مدرکات در آن نوزده انحصار دارد پس به یقین میدانیم که جسمی که در آن کیفیتی باشد که سوای آن نوزده است نخواهد بود و الا ادراک میگردد پس عالمی که مخالف این عالم باشد در کیفیات جسمیه موجود نخواهد بود. نقض دیگر آنکه آن گروه گفته اند که هرچه وجود آن ممکن است بایستی موجود باشد هرگاه چنان باشد که گفته اند بایستی غیرمتناهیه موجود باشد و علم بایستی از اشیا ممکن نباشد (؟) و آنچه فرقه ٔ سوفسطائیه گفته اند ثابت باشد و معالجه ٔ آن اشخاص بمسائل علمیه نخواهد بود بایستی به ادویه ٔ طبیه معالجت ورزند.
سؤال ششم ابوریحان : ذکر کرده است ارسطو در مقاله ٔ ثانیه که شکل بیضی و عدسی محتاجند در حرکت مستدیره بموضع خالی وکره احتیاج به موضع خالی ندارد و امر چنین نیست که مقرر داشته زیرا که شکل بیضی متولد است از دوران قطعناقص بر قطر اطول و شکل عدسی از دوران آن قطع بر قطر اقصر پس اگر در حین اداره از اقطاری که این اشکال از آنها تولد شده اند خلافی و انحرافی نشود عارض نمیشود چیزی که ارسطاطالیس گفته است و لازم نمیشود بر این دو شکل مگر لوازم کره زیرا که اگر محور حرکت شکل بیضی را قطر اطول قرار دهیم و محور حرکت شکل عدسی را قطراقصر نمائیم دوران خواهند کرد مانند کره و محتاج نمیشوند بکمالی ۞ که خالی از آن باشند ولکن اعتراض ارسطاطالیس و قول وی در صورتی صادق آید که ما قطر اقصر را ۞ محور بیضی قرار دهیم و قطر اقصر را محور شکل عدسی گردانیم و با وجود این ممکن است که حرکت کند بیضی بر قطر اقصر و عدسی بر قطر اطول و محتاج بر خلأ نباشند بلکه هر کدام از آنها متمکن شوند بتعاقب مانند اجرامی که در جوف فلک قرار گرفته اند و حال آنکه در فلک خلائی نیست بنابر قول اکثر ناس و من از روی اعتقاد نمیگویم که شکل فلک اعظم کروی نیست بلکه بیضی و عدسی است زیرا که من اجتهاد کرده ام در رد این قول اجتهاد بلیغی ولکن از صاحب منطق متعجبم .
الجواب : در این مسئله چه بسیار خوب متفطن شده ای و چه نیک اعتراض آورده ای خدایت عمر دراز ارزانی دارد من نیز در بعضی از اوضاع آن ایراد وارد را بر آن فیلسوف یگانه اعتراض کرده ام ولی هر یک از شُرّاح و مفسرین در آن مقاله از جانب فیلسوف اعتذاری جسته اند و از آن معاذیر چیزی که بالفعل در یاد دارم این است که ثامسطیوس آورده است ، گوید: شایسته و سزاوار آن است که سخن فیلسوف را بر احسن الوجوه حمل کنیم و گوئیم مراد فیلسوف این بوده است که شکل کروی نسبت به سایر اشکال از هر جهة و هر باب بهتر است زیرا که بهیچ وجه من الوجوه شکل کروی مستلزم خلأ نیست ولی در بیضی و عدسی بعضی حرکات متصور و ممکن است که مستلزم خلأ است چه هرگاه در شکل بیضی قطر اقصر محورشود و بر آن قطر حرکت نماید خلأ لازم باشد و همچنین شکل عدسی هرگاه بر قطر اطول حرکت نماید از وجود خلأ گزیر نباشد پس مراد فیلسوف همان است که بیان شد من میگویم با آنکه آن اعتراض بر وی وارد است و مناص و خلاصی ندارد آن اعتذار که ثامسطیوس آورده است قباحت و شناعت آن گفتار را از میان نمیبرد و ممکن است که اثبات کرویت فلک ۞ براهین قاطعه واضح و روشن شود و دلایل طبیعیه و تعالیمیه ٔ هندسه بسیار است به اعتماد آنکه در معالم ریاضیه ترا مهارت وحذاقت زیاده است و هم در آن نواحی فضلائی فراهمند که در صناعت هندسیه رتبه ای بکمال دارند بدان ملاحظات ازطول و تفصیل و بسط و تطویل اغماض شد. و اما اینکه تقریر کردی که متصور است بیضی و عدسی حرکت نمایند و خلائی لازم نیاید و خود تنظیر آوردی به اجرامی که در جوف فلک میباشند مانند تداویر و متممات و امثال آنها و ۞ همواره متحرک میباشند و بهیچوجه در آنجا خلائی نیست آن تقریر و آن تنظیر در این مقام زیاده نامناسب است چه اجسام متحرکه در عالم کون و فساد را اجسام دیگریست که با یکدیگر تماس دارند اما فلک اگر عدسی باشد بر قطر اطول حرکت نماید یا بیضی باشد و بر قطر اقصر حرکت کند بالضروره خلأ خواهد بود چه جسمی ماورای فلک نیست که متماس با جرم فلک باشد و وجود آن جسم مانع از خلأ باشد چنانچه در اجسام موجوده در حشو فلک این حالت موجود است .
سؤال هفتم ابوریحان : ارسطاطالیس در ذکر جهات و تعیین آنها فرموده است که جهة یمین مبداء حرکت است در جمیع اجسام و بعد از این تحقیق امر را منعکس نموده و فرموده است که حرکت فلک از مشرق است زیرا که مشرق یمین است و این عکس جایز نیست و راجع میشود در مقام توضیح ببرهان دوری زیرا که موقوف میشود بنابه این تقریر معرفت مشرق به معرفت یمین و معرفت یمین نیز موکول است به معرفت مشرق بعد از توضیح و برهان این قسمت که حرکت فلک چرا از مشرق باشد زیرا که مشرق یمین و یمین نیز عبارت است از سمتی که مبداء حرکت باشد دراین حال اگر مشرق را یمین گویند و مبداء حرکت در این صورت ضرری نخواهد داشت .
جواب شیخ الرئیس : ثابت نکرده است فیلسوف بزرگ ازبرای فلک حرکت از مشرق را به جهت یمین بودن مشرق ازبرای فلک بلکه ثابت کرده است این بیان که مشرق یمین است زیرا که حرکت فلک ظاهر است از مشرق و حرکت حیوان ظاهر است از یمین وفلک متحرک را نظیر حیوان قیاس کرده است پس صریح است قول او بر این مطلب که مشرق چون مبداء حرکت فلک است یمین فلک باشد و این فقره از جمله ٔ محالات است که تواند عاقل قصد اثبات آن نماید که فلک متحرک است از جانب مشرق بنابر این مطلب باید چنان دانست که مبداء حرکت فلک موضع مشرق خواهد بود بلکه مقصود فیلسوف از این قول اثبات حقیقت یمین فلک است ۞ .
سؤال هشتم ابوریحان : فیلسوف بزرگ ارسطاطالیس را عقیدت آن است که فلک را در حال حرکت حرارتی حاصل شود و سخونتی ظاهر گردد ما خود میدانیم و واضح است در هر جسمی حرکت خود احداث حرارت نماید چنانچه سکون موجب برودت شود و جسم فلکی چون بحرکت سریعه متحرک شود از آنروی در هوای مماس و مجاور خود حرارت مفرطاحداث کند و عنصر نار مسمی به اثیر از آن هوای مسخّن مکون گردد و در نزد هر عاقلی مکشوف است چندان که حرکت سریعتر باشد تسخین هوا و احداث حرارت بیشتر مینماید و این مطلب نیز واضح است که سریعترین حرکات در جسم فلک حرکت دایره ٔ معدل النهار است و بطی ٔترین آنها مواضعی است که نزدیک دو قطب باشد ما خود از برای توضیح مطلب که بر هر کس محسوس و مشهود شود از براهین محسوسه ٔ هندسیه برهانی آوریم و فرض میکنیم فلک را ا ب ج د و دو قطب آن ا ب و معدل النهار ج د از آنروی که گفتیم چندان که حرکت سریعتر باشد تسخین آن زیادتر خواهدبود لازم آید که غلظت و ثِخَن نار متکون از هوا در نزد نقطتین هَ ز بیشتر و زیاده تر باشد چه حرکت آن نقطتین اسرع از جمیع حرکات است و خود دورترین نهایاتند و چندان که از این دو نقطه دورتر گردد بواسطه ٔ بطوء حرکت تکون نار کمتر و عنصر ناری ضعیفتر باشد و بدین قاعده که مقرر داشتیم باید شکل ناری بر صورت خارجین وشکل هوا بر صورت داخله متعین و محصور شود ۞ باآنکه جمهور حکماء اولین وفاق دارند بر کروی بودن شکل نار همچنانچه اتفاق دارند بر کروی بودن شکل هوا چگونه ممکن است ازبرای ارسطو اتفاق بر این قول و وفاق با حکماء سلف با آنکه چیزی که ما خود از آن یاد کردیم مستلزم قول ماست ؟
جواب شیخ الرئیس : در نزد اکثر ازفلاسفه کره ٔ نار خود اسطقسی مستقل و عنصری اصل است که از حرکت فلک متکون نگشته و از عنصر دیگر منقلب نشده است و آنچه را آن حکیم بزرگ حکایت کرد بمذاهب گروهی مناسب است که هر یک از عناصر اربعه را اصل مستقل نپندارند بلکه اصل ارکان را در یکی یا دو یا سه عنصر انحصار داده و باقی را از آن متکون میدانند چنانکه ثالیس حکیم جز به عنصر آب قائل نیست و گوید عناصر دیگراز آب متکون میشود و از آن قبیل است فلنطس ۞ حکیم که بغیر از عنصر نار معتقد نشده است و بدین عقیدت است اسکندروس ۞ حکیم که هوا را اصل عناصر دانسته و مابقی بزعم آنها از آن عنصر متکون گشته اند و گوید در عالم کون و فساد جوهر اول و عنصر اصل هوا بوده است سپس به جهت تأثیر کیفیت برودت در آن عنصر آب از آن متکون گشته و بسبب سخونتی که از حرکت فلک در آن پدید آمده کره ٔ نار مسمی به اثیر متولد گردیده اما حکیم اجل ارسطاطالیس اگرچه معتقد شده است که انقلاب و استحاله ٔ جزئیات از عناصر با یکدیگر شاید بشود اما هر یک از کلیات عناصر اربعه را اصلی مستقل میداند و انقلاب آنها رابه یکدیگر و تکون آن عناصر را از یکدیگر جایز نمیشمارد از این تقریر که ما نمودیم بهر عاقلی واضح و مبرهن است که اعتراض آن فاضل یگانه بر ارسطاطالیس و آنانکه بقول او قائل باشند وارد نیست بلکه رأی و قول او مقدم بر اقوال سلف و خلف است و عین صواب . اینک در مقام تدقیق برآمده بتفصیل و تشقیق قول آن فاضل فرزانه پرداخته گوئیم آن شکلی را که بقاعده ٔ خود تشکیل دادی بسی از قانون صواب دور و از طریقه ٔ سداد مهجور است چه در شکلی که تو وضع کرده ای دو زاویه ٔ هَ ز لازم آید ولیکن بر قیاس رأی تو شکل چنان باید که من گویم و آن این است که باید وصل شود قوس از بقوس ز ب بطریق استداره بدون اینکه در میان ز ب زاویه ای بهم رسد و همچنین قوس ا هَ با قوس هَ ب باید بدین شکل باشد که مرتسم شد.
سؤال نهم ابوریحان : هرگاه حرارات از جانب مرکز متصاعد میشود پس چرا حرارت از شمس و شعاعات بما میرسد و حقیقت شعاعات چه چیز است اجسامند یا اعراض و یا غیر آنها؟
جواب شیخ الرئیس : بباید دانست که حرارات در عالم کون و فساد از مرکز صعود نمینمایند چه حرکتی ازبرای حرارت بالذات متصور نیست جز بالعرض و بوساطت جسم متحرک آخر مانند شخصی که در سفینه بنشیند چه آن شخص در آن مکان بالذات ساکن است و بحرکت سفینه بالعرض متحرک میشود و نیز باید دانست که وصول حرارت از جرم آفتاب بدین عالم بطور نزول و هبوط نیست که از جرم آفتاب منفصل شده بدینجا هابط و نازل شود و ما را بر این دعوی وجوه چندیست ، وجه اول چنانکه یاد کردیم این است که حرارت را بالذات حرکتی متصور نیست وجه دویم آنکه ازبرای ما در این مقام جسم حار متحرکی نیست که آن جسم خود بالذات حرکت نموده حرارت نیز بمتابعت آن جسم بالعرض حرکت نماید. وجه سوم آنکه جرم آفتاب را خود فی حد ذاته حرارتی نیست پس بدین وجوه ثلاثه واضح و روشن شد که حرارت در این عالم کون و فساد از عالم فوق نازل و هابط نمیشوند بلکه حدوث حرارت و سخونت هوا از جهت انعکاسات اضواء و اشعه است همچنانکه در مرایای محرقه مشاهد و محسوس میشود که شعاع منعکس از آنها موجب احتراق اشیائی که محاذات با شعاع آن پیدا کند میگردد و نیز باید دانست که اشعه از قبیل جواهر و اجسام نیستند چه اگر آنها از قبیل اجسام باشند در صورت اجتماع هوا با شعاع لازم آید اجتماع جسمین مختلفین درحیّز واحد بلکه اضواء و الوان از جمله ٔ لوازم و ذاتیات جسم شفاف میباشند. ارسطاطالیس در مقاله ٔ ثانیه از کتاب نفس روشنائی را تعریف کرده است و در مقاله ٔ اولی از کتاب حس نیز گفته است که ضوء و روشنائی کمال است از برای جسم شفاف از آن جهت که شفاف است یعنی درخشنده و رقیق .
سؤال دهم ابوریحان : از چه روی انقلاب و استحاله ازبرای بعضی از اشیاء و عناصر بر بعضی دست میدهد که هر یک از آنها منقلب و مستحیل بدیگری میشوند آیا انقلاب و استحاله بر سبیل مجاورت است بعضی را بر بعضی یا بر سبیل تداخل است در خُلَل و فُرَج یکدیگر به این معنی که بعد از امتزاج عناصر صورت اصلی باقی ماند و از فرط ممازجت در ظاهر شیئی واحد نماید یا آنکه بر سبیل تغیر و تبدل است اینک مثال میزنیم بر هوا و آب ، پس آب هرگاه مستحیل بر هوا شود ۞ حقیقتش متغیر شده و بالحقیقه هوا میشود یا اینکه متفرق میشود در هوا بدانسان که بحس درنیاید پس از شدت امتزاج اجزاء مائی مستقلاً مرئی نمیشود.
جواب شیخ الرئیس : استحالات بعض اشیاء بر بعض دیگر چنانکه خود مثال آوردی استحاله ٔ آب بر هوا را اینچنین نیست که اجزاء آب متفرق در هوا گشته از فرط اختلاط بحس درنیاید بلکه حقیقت استحاله در نزد حکمای طبیعیین آن است که ماده و هیولای آب که قابل هرگونه صورت است صورت آبی را از خود خلع نموده کسوت هوائی بر خود پوشد و اگر کسی بخواهد این مطلب را بطور تحقیق بشناسد نظر کند در تفسیر مفسرین از کتاب کون و فساد و کتاب آثار علویه و مقاله ٔ ثالثه از کتاب سماء و العالم ، من نیز بتقریر آن مطلب بطرزی که حکماء فرزانه بتحریر بیان آورده اند مبادرت جویم و بر مثال استقرائی که با او قول خود را ثابت نموده اند متعرض شده میگویم اگر قمقمه ٔ ضیقةالرأس را از آب مملو نمائیم و بعد از محکم نمودن سر، او را در آتش شدیدی بگذاریم معاینه می بینیم که آن قمقمه منشق و پاره میشودبالضروره معلوم است که علت انشقاق زیاده گشتن آن مقداری است که در جوف آن بوده از هر سوی . و ما اکنون در علت زیاده شدن آن جرم سخن رانیم و گوئیم زیادتی ِ آن جسم یا بواسطه ٔ تخلل خلأ است در میان اجزاء او بمثابه ای که آنها را از هم متفرق و پاشیده نموده یا این که سبب این زیادتی تفرق اجزاء و تخلل خلأ نیست بلکه وجود خلأ ممتنع و محالست پس گوئیم بالضروره قسم دویم حق است که سبب زیادتی ِ آن مقدار و تخلل خلأ نیست بلکه این تغییر بواسطه ٔ قبول نمودن هیولی آب است صورت هوائی را اگر گوئید که بر قمقمه ٔ هوائی چیزی دیگر ازخارج داخل شده فی الجمله موجب زیادتی ِ مقدار جسم محاط او گردیده است جوابش این است که دخول شیئی خارج در قمقمه محال است زیرا ظرفی که مملو و پر است تا اینکه از او چیزی خارج نشود متصور نیست چیزی بر آن داخل شود و ممتنع است که از قمقمه ٔ مسدودةالرأس آب خارج شود و من معاینه دیده ام قمقمه ٔ صغیره ای را محکم نموده در آتش گذاردیم زمانی نگذشت که منشق گشته و هرچه درجوف آن بود مستحیل به آتش شده بود و معلوم است آبی که در او بود ممزوج به شیئی دیگر نشده که اجزای آن متفرق و بدان واسطه متغیر گردد زیرا که اول در قمقمه ناری نبود و به جهت نبودن منفذ امکان دخول شیئی خارج هم نداشت که ثانیاً داخل شده باشد پس معلوم است که استحاله ٔ آب بر آتش بواسطه ٔ انقلاب ذات او بوده است بهوا و آتش نه بر سبیل تفرق اجزاء وی و من مثال آوردم از جهت تأیید قول ارسطاطالیس در کون و تغیّر از جزئیات طبیعیه و اکتفا نمودم به آنقدر از آنروی که مجال بسط و تطویل نبود.
تا اینجا بود سوءالات و جوابات ابوریحان و شیخ الرئیس که ازکتاب سماء و العالم ارسطاطالیس بود و اکنون می نگاریم هشت مسئله ٔ دیگر که ابوریحان خود سؤال کرده و جوابات شیخ الرئیس را:
سؤال اول ابوریحان : هرگاه شیشه ٔ صافی که مدور باشد از آب زلال مملو [ کنیم ] در احراق و سوزانیدن اجسام محاذیه ٔ خود [ قائم مقام بلور مدور است ] ۞ بخلاف عنصر دیگر چه اگر آب را از شیشه بریزیم و هوا در جای آن قرار گیرد بهیچوجه آن اثر از وی بروز نمیکند.جهة احراق آن با آب و نسوزانیدن بی آب چیست ؟
جواب شیخ الرئیس : چون آب جسم کثیف صیقلی است و در حد ذات خود صاحب لون قلیل است و هر چیزی که باین صفت باشد شعاع از وی منعکس گردد پس بدین جهت شعاع از شیشه ٔ مملو از آب منعکس شده و از انعکاسات متراکمه ٔ قویه ، اجسام محاذی خود را میسوزاند برخلاف هوا که بواسطه ٔ شفافیت و لطافت صاحب شعاع نمیشود و انعکاسی که موجب احراق است بعمل نمی آید.
سؤال دویم ابوریحان : طایفه ای گویند که عناصر اربعه متحرکند بجانب مرکز ولی هر کدام اثقل است زودتر بمرکز میرسد و هر یک سبکتر دیرتر. طایفه ای دیگر گویند که ارض و ماء متحرکند به مرکز و هوا و نار متحرکند از مرکزبه محیط قول کدامیک از این دو فرقه صحیح و مطابق واقع است ؟
جواب شیخ الرئیس : قول طایفه ٔ اولی باطل و از صواب و سداد دور است چه اگر عناصر اربعه موافق قول آنها بجانب مرکز حرکت طبیعی نمایند از دو وجه بیرون نیست زیرا که وصول بر مرکز برای آنها یا ممکن است و یا غیرممکن وجه اول که وصول بر مرکز برای آنها ممکن باشد صحیح نیست بواسطه ٔ اینکه سوای حرکت قسری که از صواعق و غیره است الی الاَّن برای احدی مشهود نیفتاده که ناری از محیط حرکت طبیعی نموده بمرکز رسیده باشد و اما وجه دویم که وصول بمرکز برای آن ممکن نباشد کاشف است بر مطلوب ما چه متصور نیست که عنصری بموضعی حرکت بالذات نماید و هیچگاه بدان موضع نرسد. اکنون ما خود آن گروه را بخطابات حکیمانه مخاطب میسازیم و نخست گوئیم شما که جمیع عناصر را بجانب مرکز متحرک پنداشته اید در خصوص نار متصاعد چه عقیدت دارید صعود آن بجانب فوق از روی طبیعت و ذات است یا بواسطه ٔ محرک و قاسریست خارج از طبیعت . بدیهی است که بدین صراحت ببطلان قول خود اعتراف ننموده و شق اول را اذعان نخواهید کرد و ما نیز در شق دویم از شق اول اعراض نموده گوئیم بدان قاعده که سابق یاد کردیم اگر حرکت نار بجانب فوق از روی قسر و قهر باشد قاسر دیگری باید که از خود بالطبع متصاعد بوده و نار را قسراً همراه ببرد و این بقول ایشان خلاف و غیرممکن است چه عقیدت ایشان آن است که هیچ عنصری از عناصر اربعه بجانب فوق بالطبع متحرک نیست وهم گوئیم که آن قاسر جرم فلک و اجزاء فلک نیز تواند ۞ بود زیرا که این قسر موقوفست بر حرکت مستقیمه و چنانچه گذشت حرکت مستقیمه برفلک روا نیست فبالضروره چاره ندارید جز اذعان نمودن و عقیدت آوردن بر اثبات وجود جرم متصاعد بالطبع در این عالم و ما را جز از اثبات آن مقصودی نیست .
سؤال سیم ابوریحان : ادراک باصره چگونه است چرا ادراک می کند اشیائی را که در زیر آب است وحال اینکه آب از اجرام صیقلیه است و بدان قاعده که هست باید شعاع باصره از سطح آن منعکس گردیده نفوذ درآن نکند و اشیائی که در زیر آب است رؤیت نشود؟
جواب شیخ الرئیس : این اعتراض در صورتی است که ارسطاطالیس ادراک باصره را بخروج الشعاع بداند. نخست باید دانست که ادراک باصره بچه کیفیت بوقوع میرسد سپس علت دیدن باصره ۞ که در زیر آب است واضح شود زیرا که بواسطه ٔ صقالت آب نبایستی ۞ شعاع بصر از سطح آب منعکس گشته اشیائی را که در زیر آب است احساس نماید ۞ باآنکه هرچه در زیر آب باشددر نهایت صفا مرئی و محسوس است و این طریقه ٔ افلاطون است نه ارسطو. اگرچه در مقام تحقیق فرقی با هم ندارند زیرا که افلاطون این قول را بقدر افهام عوام و برحسب ادراک آنها فرموده و شیخ ابونصر فارابی در کتاب خود اتفاق رأی این دو حکیم بزرگوار را ثابت کرده و بالجمله بطریقه ٔ ارسطاطالیس مسئله ٔ ابصار باین طریق است که هوای مشف و بسیط متکیف و متلون میشود به الوان مبصرات و چون سطح هوای شفاف مماس است با بصر فلهذا رطوبت جلیدیه که در چشم است مستحیل میشود به لونی که مماس با اوست و منفعل میشود از سطح هوا و این رطوبت آلت ادراک قوه ٔ باصره است . هر انفعالی و لونی که دراین رطوبت حادث شده است بعینها قوه ٔ باصره ادراک او را مینماید و این قوه را ابصار میگویند و بیان این مطلب در تفسیر مقاله ٔ ثانیه ای از کتاب نفس و در تفاسیر و شروح حکما بدان سان است که ارسطو در کتاب حس بیان فرموده . چون قوه ٔ ابصار را بدینسان توضیح نمودیم پس شبهه مرتفع خواهد بود زیرا که آب و هوا جرم شفافی هستند (و) ادا میکنند الوان را بر حس بیننده و ابصارحاصل میشود.
سؤال چهارم ابوریحان : این مطلب را جهة چیست که ربع ۞ از ارض محل عمارت و آبادانی گشته (و) ربع شمال دیگر باد و ربع جنوبی غیرمعموره مانده است و حال اینکه احکام این دو ربع جنوبی مثل دو ربع شمالی است و در جمیع احکام با هم مشارکند.
جواب شیخ الرئیس : اسباب مانعه ای از عمارت بقاع بقواعد طبعی یا شدت حرارت است و یا شدت برودت و یا دریاهاست امّا بسبب ۞ شدت حرارت یا (بسبب ) انعکاسات شعاع شمس است بر زوایای قائمه که متراکم باشد بر یکدیگر یا دوام طلوع آفتاب است در آن بقعه چنانچه در قطبین این فقره محسوس میشود و سبب شدت برودت انعکاسات شعاع شمس است بر زوایای منفرجه ٔ واسعةالانفراج و دوام غیبوبة آفتاب از آن بقعه . تا این قدر جوابش متعلق بمن بود که فن طبیعی باشد (و) آن مقادیر بطور برهان و تعیین که بالمره از درجه ٔ خفا بیرون آمده و هیچ عذری باقی نمانده موکول است بر عهده ٔ اصحاب ۞ هندسه و ریاضی . و مهارت آن فاضل فرزانه در این علم شریف در چنین مقام از بسط مقال و طول گفتار مانع آمد و اگر تو را خود معرفت در علم ریاضی نبود منجمله از مسائل هندسه که متعلق به این مطلب بود مذکور میداشتم .
سؤال پنجم ابوریحان : سطوح اربعه ٔ ا ب ج د بدین هیأت :
و در میان آنها خطوط وهمیه بدون عرض توهم مینمائیم و محسوس است که این سطوح با اضلاع همدیگر متماس خواهد بود تا چهارضلعی پیدا شود واضح است که سطح را از جهات مقداری جز طول و عرض نیست پس اگر سطح الف تماس کند با سطح ب در طول و با سطح ج در عرض با سطح د چگونه تماس خواهد کرد و ظاهر است که مابین اشیاء متماسه حاجبی نیست که مانع از ملاقات باشد با آنکه ملاقات نیز ممکن نیست زیرا که چنانچه بیان کردیم جز طول و عرض سطح را مقداری نیست که مابه التماس باشد و نیز اگر سطح الف د با هم متماس باشند سطح ب با سطح ج چگونه متماس میشود؟
جواب شیخ الرئیس : خدای عمرت دراز کناد این مطلب را که بیان نمودی و گفتی نیست ازبرای سطح جهات مگر در طول و عرض این قول محل تأمل است زیرا که ازبرای سطح غیر از طول جهة دیگری نیست اگر برای سطح عرضی باشد آن عرض را عرضی دیگر خواهد بود و هکذا الی غیرالنهایه و این محال است که تماس کند سطح الف با سطح ج در جهة عرض بلکه اگر لابد شود از تماس با جهة طول خواهد بود زیرا که غیر از طول برای سطح جهتی نیست و اینکه بیان نمودی مابین اشیاء متماسه شی ٔ آخری نیست غیرصحیح است زیرا که مابین دو تماس فصل مشترکی است ومن آنرا در ضمن فرق مابین تماس و اتصال ثابت مینمایم و رجوع میکنم بجواب مسئله به توفیق خداوندی اما تماس را بقاعده که فیلسوف اعظم ارسطو در مقاله ٔ خامسه از کتاب سمع طبیعی ممهد کرده جمع شدن اشیاء مماسه است باهم و در این اجتماع از وجود فصلی مشترک چاره نیست والا شی ٔ واحد خواهند بود پس ثابت شده که مابین متماسین شی ٔ مباینی موجود است و اما اتصال عبارت است ازمتحد بودن نهایات متصلین و در اینجا واجب است که شی ٔ مباینی فاصله واقع نشود بین المتصلین پس هرچه را نهایت و طرف باشد اتصال و تماس ازبرایش ممکن است و هرچه را طرف و نهایتی نیست اتصال و تماس غیرممکن و از این جهة اجزای لایتجزی را نفی کرده است پس تماس جسم با جسم دیگر در سطح است که نهایت جسم و تماس سطح با سطح با خط است که نهایت سطح است و تماس خط با خط در نقطه است که نهایت خط و نهایةالنهایات است و ازبرای خودش نهایتی نیست و بدین سبب تماس او با چیزی جایز نیست و همچنین است حال در مابین کمیات متصله من حیث الوجودو در نقطه من حیث الامتناع و اگر در نقطه ها مثل اجتماع چیزی مفروض و متوهّم شود باید اعتقاد کنیم که آن ماورای اتصال و تماس است بلکه اجتماع نوع آخریست معدوم الاسم و سزاوار است که بدانیم حال چنین است در سطوح وخطوط اگر مجتمع شوند از غیر جهت نهایت خود (اگر سطحی با سطحی در جهتی که نهایت او نبود و همچنین اگر خطی با خطی ملاقات کند در غیر نقطه ) آن نوع اجتماع از قبیل تماس و اتصال نیست و به حدی محدود نی و نیز بایددانست که اجتماع سطوح متراکمه را عمق نمیگویند و اجتماع خطوط را نیز سطح نمینامند و اجتماع نقاط را خط نام ننهند بلکه در اجتماع این اشیاء چیزی بر مرتبه ٔ اولی افزوده نمیشود. برهان این مطلب آنکه اگر دو سطح با هم مجتمع گشته زیاده از سطح واحد باشند آن زیادت لامحاله عمق خواهد بود و عمق خود کمیت ممتده ای است که دو طرف آن منتهی بسطحین باشند و ما که در مابین سطحین مقداری وضع نکردیم بلکه بیش از دو سطح چیزی مفروض نکرده بودیم پس این مقدار مابین سطحین از چه راه پدید آمد و از کجا پیدا شد؟ و نیز گوئیم اگر مابین آن سطحین بُعدی متعین شود لازم آید که سطحین با هم اجتماعی که مشابه تماس و اتصال است نکرده باشند و هنوز اتصالی و تماسی واقع نشده باشد بلکه مابین آنها بُعدیست که مرتفع نگشته مگر اینکه این اجتماع را در وهم قراردهیم و حال آنکه موضوع مطلب تماس و اجتماع در خارج است و از اینروی واضح آمد که اگر دو سطح با هم مجتمعشوند زیاده از سطح واحد نمیباشد و سطوح کثیره را نیز بدین بیان فرض می کنیم زیرا که اگر سطوح کثیره بر روی هم متراکم آیند در هر اثنین از آنها این کلام گوئیم چون آن اثنین زیاده بر واحد نشد آنگاه آن اثنین رابا اثنین دیگر ملاحظه کنیم و از این ملاحظه حاصل آید که مجموع سطوح متراکمه بر سطحی واحد مزید نیاورد و همچنین است کلام در خط و نقطه آنگاه گوئیم سطح الف تماس کرده در طول واحد و متصل گشته و متماس شده با سطح ج نیزاز طول دیگری زیرا که نهایات سطوح ا ب ج منتهی گشته بر نقاط هَ و ز، و این نقاط با هم نوعی از اجتماع حاصل کرده و متحد گشته اند و از جهة اجتماع و اتحاد این نقاط زاویه ٔ ط پیدا گشته و آن خود نقطه ٔ واحدیست مابین آن نقاط و منضم مینمائیم بر سطوح ثلثه که با هم متحد شده اند سطح د را و آن سطح متماس گردد و متصل شود با خطین خود با دو خط سطحین ج ب و نقطه ٔ آن دو و نقطه ای که ط باشد بر سبیل مجاز مشترک است مابین سطوح ثلثه به این معنی که نقطه هر کدام از این سطوح تواند شد.
سؤال ششم ابوریحان : اگر مقرر است در نزد ما که وجود خلأ در خارج و داخل عالم محالست پس چرا شیشه ٔ ممصوصه ای را که بشدت مکیده شود سرازیر بر روی آب گذاریم آب را متصاعداً بطرف بالا می کشد؟
جواب شیخ الرئیس : علت صعود آب وجود خلأ نیست بلکه زمانی که قاروره مکیده می شود چون هوای شیشه از جهة لزوم خلأ امتناع از خروج مینماید فلهذا بواسطه ٔ شدت مص ّ هوا را حرکت قسریه حادث شده سخونت و انفشاش در اجزای وی پدید و طالب میشود مکان اوسع را و بدین جهة بعضی از آن هوای متفرق شده بیرون رفته و بعضی بقدر گنجایش و سعه ٔ قاروره باقی میماند و چون قاروره بر روی آب گذارده شود بوصول برودت آب منقبض شده بقدر انقباضش که قاروره خالی نماند آب مجذوب میشود بجانب علو. آیا نمی بینی اگر مص ّ قاروره نکنی بلکه بضد آن اقدام کرده و بدمیدن ، هوا در او داخل سازی باز همین حالت مشاهده میشود؟ پس معلوم گردد که بسبب نفخ سخونتی در هوا و قاروره پیدا شود زمانی که مکبوب شد بر روی آب همان بروز میکند و نیز قاروره را گرم کرده این عمل را از او بخواهی ممکن است . در مقام جواب اینقدر کفایت است .
سؤال هفتم ابوریحان : اگر بسبب حرارت در اجسام انبساطی و بسبب برودت انقباضی حاصل است و منشق شدن قماقم از جهة انبساط است پس شکستن اوانی در حین انجماد آب میان آنها به چه جهت است ؟
جواب شیخ الرئیس : جواب این مطلب خود از نفس مسئله ظاهر و هویداست زیرا که هوا در حین انبساط و سخونت طالب مکان اوسع گشته علت شکستن قمقمه میشود و همچنین در حین تبرد منقبض گردیده مکان اصغری میگیرد و نزدیک میشود که خلأ در قمقمه پدید آید و از جهة ضرورت عدم امکان خلأ منشق میگردد و ازبرای این قسم قواعد طبیعیه وجوهات دیگری هست ولکن آنچه ما ذکر کردیم کافی است .
سؤال هشتم ابوریحان : از چه روی یخ را چون بالای آب افکنند بر زبر آن میماند و فرونمی رود و حال آنکه یخ را اجزای ارضیه غالب و سنگین تر از آب است بواسطه ٔ انجماد و تراکم برودت در آن .
جواب شیخ الرئیس : این معنی واضح و هویداست که یخ در حین جمود نگه میدارد در خُلَل و فُرَجهای خود قدری از اجزای هوائیه را و آن اجزای هوائیه مانع است یخ را از رسوب بسفل بدان جهة بر روی آب میماند.
تمام شد ترجمه ٔ سوءالات ابوریحان و جوابات شیخ الرئیس و باﷲ التوفیق .
اعتراض ابوریحان بر جواب شیخ از مسئله ٔ اول : بودن هر یک از عناصر در محل طبیعی خویش مسلم نیست برای آنکه محل طبیعی ثقیل یعنی جهت سفل ، مرکز است و مکان طبیعی خفیف علو یعنی محیط. اما مرکز نقطه ای بیش نیست چه جزئی از زمین را هرقدر که خرد تصور کنیم درمرکز گنجایش ندارد بلکه آن جزء از زمین از اطراف و جوانب مرکز متمایل بمرکز است و اما محیط، آن نیز گنجایش هیچ جسمی را ندارد تا اجسام خفیفه بدان صعود کنند چه محیط بسیطی (یعنی سطحی ) وهمی است و بعلاوه ، اگر آب را رها کنیم و مانع از پیش آن برگیریم بی شبهه بمرکز خواهد رسید پس دعوی اینکه مکان طبیعی آب بالای خاک است بر اساسی نخواهد بود و بالنتیجه برای هیچیک از اجسام مکان طبیعی خاصی نیست . با این مقدمات دعوی آن کس که گوید فلک ثقیل است لکن اتصال او مانع افتادن است باطل نمیشود.
اعتراض ابوریحان بر جواب دوم شیخ : حاشا که یحیی را به نمویه نسبت توان کرد و اگر کسی سزاوار این نسبت باشد شاید خود ارسطو است که کفریات خویش را بزخارف و تمویهات آراسته است و گمان میکنم کتاب یحیی را در ردّ قول برقلس در سرمدیت عالم ندیده باشی وهم بر کتاب وی در نقض و ابطال مزخرفات ارسطو وقوف نیافته ای و تفاسیر او را بر کتب ارسطو نخوانده ای و من از این رو بگفتار ارسطو معترضم که حرکات و ازمان رااز جهت ابتدا متناهی می بینم و ارسطو نیز آنجا که وجود غیرمتناهی را ممتنع شمرده خود بدان اعتراف کرده هرچند در این جا بمتابعت هوای نفس از قول نخستین خویش اعراض جسته است و اینکه گوئی از سخن ارسطو که گوید عالم را ابتدائی نیست انکار فاعل و موجد برنمی آید گفتاری بی حاصل است چه اگر برای افعال ابتدائی فرض نشود فاعلی نیز توهم نخواهد شد و اگر مذهب ارسطو این است که عالم را علت موجده هست لکن ابتدای زمانی نیست چرا به ذکر قرون و شهادات آنان تمسک جسته و گفته است تغیرصفات موجب تغیر ذات نیست (یعنی این استشهاد ارسطو کاشف از آن است که عالم ذاتاً غیرمتغیر و صفات او متغیر است و این دلیل است که آنرا بالذات محتاج بعلت نمیداند).
اعتراض بر جواب مسئله ٔ سیم : هر یک از نهایات جسم چون با مرکز مقایسه شود نهایت مرکزی سفل است و مقابل آن علو اما اگر چنین قیاس نکنیم هیچیک از ابعادطول احق از دو بعد دیگر نیست یعنی هر امتداد را بهر نام که بخوانیم دیگری نیز درخور آن نام هست و همچنین اگر جسمی حرکت مستقیمه کند بازاء مرکز جهت سفل آن جسم دائماً در تغیر است و اینکه گوئی مبداء حرکت حی ّ جهت یمین اوست دعوائی است مخالف حقیقت چه من آنچه در خود می بینم حرکت من از وراء به قدام است ، مگر اینکه مرا از جمله ٔ احیاء بیرون کنی و نیز هیچکس منکر نیست که کره را طول و عرض و عمق هست و هر یک از اقطار غیرمتناهیه ٔ آن سزاوار داشتن هر یک از این سه نام باشدلکن آنگاه که سه قطر معین آن این سه نام را بخود تخصیص کرد برای سایر اقطار هیچ نام نماند پس یا باید جهات را غیرمتناهی گفت و یا اقطار غیرمتناهیه را از آن بیرون کرد.
اعتراض به جواب مسئله ٔ چهارم : این جواب را بوعلی از محمدبن زکریای رازی فراگرفته و اگر محمدبن زکریا متکلفی فضولی است چگونه از وی متابعت میکند؟ محمدبن زکریا گوید اگربرای هر یک از این اشیا (یعنی اجزای جسم ) دو طرف و یک وسط باشد انقسام نامتناهی است و این محال است . و اما اینکه گوئی بالفعل معنی این گفته نمیدانم چه سرمه را هرچند نرمتر سائی هرگز بدان جزء که تو گوئی نرسد چه تجزیه ٔ بالفعل پیش از رسیدن بدان جزء منقطع شودو بهر حال قوه بر جای خویش است و نیز از قول تو لازم آید که ضلع مربع مساوی قطر آن باشد و اگر بدان اعتراف کنی انکار عیان کرده ای و اگر انکار آری با اصل خویش مخالفت ورزیده ای و یا اینکه گوئی بین اجزاء خللی است در این صورت سؤال میکنم خلل بزرگتر از اجزاء لایتجزی است یا خردتر از آن (ظاهراً مراد ابوریحان این است که اگر مربعی مرکب از اجزاء لایتجزی باشد عده ٔ اجزاء ضلع مساوی با عده ٔ اجزاء قطر است چنانکه در این شکل :

0 0 0 0


0 0 0 0


0 0 0 0


0 0 0 0


پس اگر اجزاء لایتجزی متصل بهم بوده باید قطر و ضلع مساوی باشند و حال آنکه بالعیان مساوی نیستند و اگر اجزا در ضلع بهم متصل و در قطر منفصل فرض شوند باید بین آن اجزاء فرجه ها باشد. در این حال ابوریحان سؤال میکند که آیا فرجه ها مساوی بااجزاء لایتجزی است یا نه اگر مساوی است باید قطر دوبرابر ضلع باشد و اگر مساوی نیست و فرجه ها کوچکتر یا بزرگتر از اجزائند پس اجزاء لایتجزی دارای مقدار و قابل تقسیم باشند).
اعتراض بر جواب مسئله ٔ پنجم : یا من بدین اقوال محیط نیستم و یا این سخنان غیرمقنع است و یا گوینده ٔ این اقوال معتقد است قادری که عوالمی جز این عالم یعنی مثلاً دو زمین و دو آتش را مبدع تواند بودن نمیتواند برای هر یک فوق و سفلی جدا و متمایز ایجاد کند و اگر این معنی نزد او مسلم نیست من نیز مسلم ندارم که حرکات از مرکز به محیط حرکاتی متفقه و از جنس واحد است (در اینجا این صورت هست «و قلت بقول المصرمین » و معنی آن معلوم نشد) و اینکه در آخر جواب خود گوئی قائلین بدین قول سوفسطائیانند اگر نام سوفسطائی بدین سبب بر آنان اطلاق میشود من نیز از قبول این نام ابا ندارم چه مسلم ندارم که مشاعری زیاده بر آنچه ما داریم نتواند بود و از اینرو جز محسوسات این مشاعر موجوده چیز دیگری موجود نیست .
بر جواب مسئله ٔ ششم اعتراض نیاورده است چه شیخ نیز اعتراض او را تصدیق کرده .
اعتراض بر جواب مسئله ٔ هفتم : اینکه گوئی جهت مشرق یمین فلک است بر پایه ای نیست چه همه ٔ فلک بتمامی یمین و همه ٔ آن بتمامی یسار است از آنرو که مشرق هر موضع مغرب موضع دیگر است و شیئی واحد در حالت واحده بدو اسم متضاد موسوم نتواند بود.
ابوریحان بر جواب مسئله ٔ هشتم اعتراض نیاورده است .
در اعتراض بر جواب مسئله ٔ نهم گوید: اینکه گوئی حرارت از انعکاس اشعه ٔ واقعه بر اجسام حاصل میشود برهان آن چیست و نیز در تشبیه حرارت منعکس به حرارت مرایای محرقه وجه شبه آن کدام است ؟ چه در مرایا موضع احراق از موضع انعکاس شعاع دور است و اگر فی الحقیقه احراق را منسوب به انعکاس شعاع دانی صورتی از آن رسم باید کرد چه این گفته بی ترسیم تعقل شدنی نیست . آنکس که گوید شعاع جسم است یا وجود خلأ را ممکن می شمارد و یا محال اگر ممکن شمارد در آن صورت اجتماع جسمین در محل واحد نشده است چه در خلأ غیر از شعاع جسم دیگری نیست و اگرخلأ را محال داند باز ممکن است نور را جسمی داند قابل امتزاج با هوا چنانکه آب و خاک در گل ، چه صاحب چنین عقیده جسم بودن آب را منکر نتواند شد ۞ و اینکه گوئی ضوء لونی است و هوا و جسم شفاف قابل آن مرا عقیدت این نیست و چنان دانم که ضوء بر جسم غیرشفاف رؤیت شود و بر جسم شفاف مرئی نگردد و ضوئی که از روزن ها افتد و مرئی است ضوء بر هباافتاده است چه اگر هوا صافی باشد بالتمام رؤیت ضوء میسر نخواهد بود و میان هوا و غیرهوا فرقی نیست .
اعتراض بر جواب مسئله ٔ دهم : آنکس که گوید استحاله عبارت است از تفرق اجزاء چیزی در اجزاء چیز دیگردرباره ٔ تسخین نمیگوید که جسم طالب مکان واسعتر میشود بلکه میگوید اجزاء نار از منافذ و مسام وارد جسم دیگر میشود و باین سبب اجزاء ناریه بر او افزوده شده و برای اجتماع دو جسم کمیت مجموع بیشتر میشود چنانکه اگر قمقمه را به آتش گرم کنند اجزاء آتش در آن نفوذ کرده آنرا تمدید میکند و می شکند و دلیل بر این مطلب آن است که می بینیم هر وقت آب صورت مائی را خلع کردو صورت هوائی پوشید باز در هنگام تکاثف و اجتماع صورت هوائی را رها کرده و بدل به آب میشود پس اگر آب حقیقةً هوا شده بود در وقت تکاثف بار دوم مبدل به آب نمیشد و از سایر هواها احق بعود به مائیت نبود و ایضاً گوئیم بر تو لازم است برهان آوری بر اینکه اگر جسمی حرارت بر اقطار آن افزوده شود در ازای او جسم دیگری بهمان اندازه ناقص شود دفعةً، تا مکان از متمکن خالی نباشد وگرنه آن زیادت بکجا مندفع تواند شد؟
اعتراضات ابوریحان بر اجوبه ٔ مسائل هشتگانه ٔ خود او از شیخ :
1 - قول بانعکاس نور از اجسام تعقل آن محتاج برسم صورتی است وگرنه این جواب جزتأکید کلام با تکرار مفید فائده نیست . 2 - دعوی اینکه حرکت شی ٔ بجانب مکانی مستلزم وصول او بدان مکان است درست نمی نماید چه سنگ طبعاً بسوی مرکز متحرک است و هرگز بدان نمی رسد و آنکس که گوید همه ٔ عناصر میل بمرکز دارند لیکن آنکه سنگین تر است بر سایر عناصر سبقت گیرد معتقد است که حرکت نار بسوی فوق مانند حرکت آب است در ظرفی دارای دو دهانه ، که از یک دهانه سنگ در آن ریزیم و از دهانه ٔ دیگر آب بسوی بالا برآید چه در اینجا هیچ قاسر یا غیرقاسری نیست که طبعاً متحرک بجانب علو باشد و آب را با خود بالا برد. و امر نار نیز بعینه امر آب است در این مثال . و اگر انصاف دهی خود ترجمان من باشی و بینی جز مسابقه بسمت مرکز امری در میان نیست . 3 - این جواب معنی ابصار را واضح نمی کند و در حقیقت نقل تحدید و تعریف ابصار است بقول ارسطو نه تفسیر آن و در پاره ای امور نمی توان به یک تفسیرو تعریف اکتفا کرد بلکه باید به تفاسیر و اقوال مختلف مراجعه کرد تا محدود و معرف چنانکه باید شناخته شود و دیگر آنکه از این جواب لازم آید که ناظر بین ابعاد فرق نگذارد و چیزی خرد را در جای نزدیک و چیزی بزرگ را در جای دور در مکان واحد بیند و در اصوات نیز بانگ خر را در بعد ابعد مانند صورت خفی در بعد اقرب درک کند و اصوات مصوتین را از یکدیگر تمیز ندهد و نیز اگر جسم شفاف از لون منفعل شود لازمه ٔ آن اين است که اگر در محاذات نقطه ای از قطعه ٔ بلوری جسمی سیاه گذاریم از هر سوی که بدان بلور درنگریم بلور را سیاه بینیم درصورتی که بالعیان چنین نیست و در خاتمه متذکر میشوم که سؤال من از کمیت ادراک اشیاء در زیر آب نبود بلکه سؤال از این بود که چگونه میشود که در وقت واحد اشیاء زیر آب را بنفوذ بصر و اشیاء مقابل آب رابا انعکاس شعاع ادراک میکنیم . 4 - این گفته که حرارت لازمه ٔ دوام شروق آفتاب است غلطی است فاحش که از حکیمی چون تو سزاوار نیست چه آنجا که خورشید مدتی طویل طالع است (یعنی قطب ) همانجاست که مدتی طویل غائب است و فقدان عمارت را در آنجا علت سردی است نه گرمی و حرارت تنها در جائی که در یک دوره ٔ فلک ، زمان شروق شمس و غیبت آن مساوی باشد [ یعنی نواحی استوا ] پیدا آید و اما انعکاس نور بر زاویه ٔ قائمه و یا منفرجه ودعوی اینکه این امر سبب احداث حرارت و برودت است امری است که بی تصویر و ترسیم تعقل نمیتوان کرد. 5 - اگر عرض محتاج بعرض نباشد چرا نگوئیم که سطح طول نیز ندارد چه طول آن هم محتاج بطولی است الی غیرالنهایه و این سفسطه ای بیش نیست و سخن ما در معانی است و جدال لفظی در آن به کاری نباشد. 6 - این احتجاج مؤید قول مثبتین خلأ است ولی اگر معتقد بعدم امکان خلأ باشیم وقتی که بواسطه ٔ مکیدن قاروره هوا متفرق شد و آنچه بیرون از گنجایش قاروره است از آن خارج گشت آن زیادتی بکجا میرود جز اینکه گفته شود بهمان اندازه هوا سرد و منقبض میگردد بطوری که انقباض آن با انفشاش هوای قاروره تکافو کند و دعوی تجربه ٔ در این امر بدین قسم که اگر در قاروره بدمیم همان حال پیدا شود که در مکیدن ، تجربه ٔ من بخلاف آن است چه در نه قاروره ٔ من که در آب جیحون شکست دیدم که هوا با صوت از شیشه بیرون شد و آبی وارد شیشه نگشت . 7 - اگر شکستن قمقمه از درون سوی باشد این قول صحیح است لکن بالعیان امر برخلاف آن است و می بینیم که شیشه ببیرون سوی میشکند و چنین مینماید که ظرف گنجایش مظروف را ندارد - انتهی .
پروفسور ادوار ساخائو معلم دارالفنون همایونی برلین را بر کتاب ماللهند ابوریحان مقدمه ای است که اینک برای تکمیل افاده ترجمه ٔ آن را که یکی از دوستان ما از انگلیسی کرده است ذیلاً درج میکنیم :
مقدمه
1 - هندوستان در نظر اعراب : در میان کتب عربی کتابی مشتمل بر عقاید هندوستان برهمائی نادر و هم برخلاف روش و شیمه ٔ عرب است و بعید مینماید که یک نویسنده به زبان عرب آنقدر دارای وسعت نظر باشد که طرز تفکر هندوان را موضوع نگارش و تصنیف قرارداده نتیجه ٔ مطالعات خود را کتابی کند. ۞ مهارت اعراب صدر اسلام در این بود که دست بشمشیر کیش خود رادر اقطار زمین منتشر کنند و بتسخیر کشورهای بیگانه و استعمار آن پردازند و هیچوقت در این مقام نبوده اندکه به تتبع و تحقیق آثار باستانی ممالک مسخره متوجه شده و بفهم اوضاع پیشین آن ممالک رغبت کنند. کلیه ٔ نویسندگان اسلامی آنچه راجع به اوضاع و احوال پیش از اسلام کشورهای مصر و شام و آسیای صغیر و اسپانیا و غیره نوشته اند بحقیقت واقع مجموعه و توده ای است از موضوعهای مبهم و درهم و برهم و جز مواردی شاذ عاری از قدر و قیمت تاریخی . این نوشته ها اگر از لحاظ ادبی تحت نظر دقت و تأمل قرار گیرد و به دست محققین بصیر تار و پود آن از یکدیگر باز و مورد مطالعه و انتقاد واقع گردد کمتر اتفاق میافتد سوای آنچه تماس مستقیم باامر مبحوث عنه دارد شامل نتایج سودمندی دیگر باشد و مطالعه کننده را به حل موضوعی ادبی یا کشف مسئله ٔ تاریخی رهبری کند. هدف اسلام تسخیر و تصرف سراسر جهان است و معتقد است هرچه پیش از ظهور اسلام بوده و آنچه غیر از اسلام است مصنوع شیطان و محکوم بزوال و فناء محض است و بالتبع آرزوی یک نفر مُسلِم وصول بمقام بلند سعادات روحانیست و مسلمان هرچه به این امور شیطانی بی اعتناتر باشد روح و ضمیرش بهتر میتواند از آن سعادات بهره مند شود و به ثواب و اجر نائل گردد. این تمایل دینی اسلام از اعمال سلطان قاهر مسلمانی که کتاب حاضر در زمان او تألیف شده بخوبی آشکار است و تصویری که تاریخ هند از سلطان محمود کبیر غزنوی ترسیم میکند سرتاپا عبارت است از برکندن پرستشگاهها و شکستن بتها. با این حال در زیر سایه ٔ پرچم این سلطان فاتح یک تن طالب علم متواضع و فروتن سرگرم کار و کوشش بود و این مرد که در میدان کامیابیهای معنوی دلیر بینظری است بجای آنکه در جنگ با هندوها شرکت کند مجاهدت داشت از آنان کسب اطلاع کند و زبان و ادبیات سانسکریت را بیاموزد و کتب آنان را به عربی ترجمه کند. و در عین حال که به بلندی مقام و عظمت و برتری اسلام ایمان داردبفکر دقیق و دوراندیش هندوان و نتایج ادبی و صناعی آن با دیده ٔ تکریم و احترام بنگرد و چون به این اصل معتقد بود که آنانکه میخواهند با هندوها وارد جدال ومبارزه در امور عقلی و فکری شوند و عقاید و افکار آنان را از روی انصاف و عدل مورد انتقاد و اعتراض قرار دهند باید بدواً آنچه را که از آداب و رسوم مخصوص و طرز تعقل و تفکر مربوط به این قوم است مورد مطالعه و دقت نظر کامل قرار بدهند لذا در کتاب خود از تمدن هندی معرفی کامل کرده و در طی آن همواره میکوشد مانند یک نفر ناظر بیطرف عصاره ٔ مطلب و جان کلام را با تعیین دقیق سایه و روشن آن تشریح کند و قسمت مقبول و مرذول آنرا بطور صحت با عقل سلیم آزموده و از نظر دقت بگذراند. با همین نظر هم نام ثقیل کتاب را که خود معرف دیگری از فکر نقاد و ذوق لطیف و صافی نگارنده است «تحقیق ماللهند من مقولة مقبولة فی العقل او مرذولة» برگزیده است . مندرجات کتاب مزبور اگر بالتمام برای مسلمانان زمان تألیف ، تازگی نداشته است شک نیست قسمت اعظم مطالب آن نوظهور و بدیع و تا آن تاریخ مسلمین را از آن اطلاعی نبوده است اینک باید دید برای اروپای پردانش و تحقیق عنصر کنونی با ترقیات بی نظیری که در خواندن و فراگرفتن زبان سانسکریت و سایر مطالعات علمی مربوط به هندوستان حاصل شده ویژه از زمان سر ویلیم جانس به بعد نیز کتاب مزبور شایستگی دارد مقداری مطلب تازه و سودمند به دست دهد یا نه . از مراجعه ٔ بکتاب مزبور جواب موضوع به دست آمده بسهولت معلوم میشود که صرف نظر از عقیده ای که ناشر کتاب شخصاً در این باب دارد باید خاطرنشان کرد که محققین فن و استادان زبان سانسکریت هیچگاه از تمایل و اظهار اشتیاق به ترجمه و نشر این کتاب خودداری نکرده اند و از تاریخی که بعض قسمتهای آن منتشر و در دسترس عموم قرار گرفت قسمت اعظم آن مورد توجه و عنایت محققین شد و از آن استفادات بسیار کردند و اگر احیاناً بعض آنان در بعض قسمتها با نوشته های مؤلف توافق نظر نداشتند بطور کلی آنرا از معتبرترین مآخذ تاریخی شناخته مورد استشهاد و استفاده قرار دادند و ما معتقدیم اعتبار و شهرت بیرونی از این به بعد رو به ازدیاد گذارد چه این اثرجاوید برای اولین دفعه عیناً بهمان صورت اصلی که مؤلف نگاشته بعالم علم و دانش عرضه و اهداء میگردد. چنانکه یک نفر عالم زمین شناس گاهی که بطبقه ٔ روشنی ازقشر زمین برخورد به اصل آن قشر و تاریخچه ٔ پیدایش وتشکیل و گذشته ٔ آن و حالت حاضر و کیفیت آینده پی میبرد همانطور نیز هرودت در تألیفات خود و تاسیتوس درکتاب ژرمانیای خود و بیرونی در ماللهند خویش ما را به معلومات و طبقه ٔ روشنی از اطلاعات راجع به تمدنهای یونانی و شرقی و توتنها و هندیهای زمان خود مطلع و آشنا میکنند. و چون این نویسندگان آنچه از معلوماتی را که یافته اند و چگونگی یافتن آنرا برای ما توضیح کرده و روشن میکنند بر ما نیز لازم است در اطراف طریقه ای که آنان به یافتن آن تمدنها نائل شده و نتیجه ای که از کسب آن حاصل آمده به تتبع و تحقیق پردازیم . هنگامی که تاسیتوس به نگارش تألیف خود مشغول بود قبائل توتنی مراحل بدویت و صحراگردی را طی میکردند و هنوز از فرمانفرمایان رومی خویش فنون جنگجوئی و تأسیس دولتهای بزرگ را نیاموخته و هنوز مبلغین ایرلندی و سایر ملل که اولین بذرهای تمدن مسیحی را در میان آنان افشاندند بین آنان راه نیافته بودند. هنگامی که هرودت مشرق را سیاحت میکرد تمدنهای وسیع هر دو کشور مصر و آسیای صغیر روی به پشت کرده گذشته ٔ طولانی ملتهائی را از نظر میگذرانید که رشته ٔ تشکیلات ملی و انتشار و سیر قومیتشان بصدها و هزارها سال پیش متصل ولی در آخرین هنگام روزگار سقوط و زوال واقع و مقدمه ٔ باز کردن راه برای نفوذ و انتشار و استیلاء افکار و عقاید یونان در عالم شرق بود. مصنف مسلمان ما مانند تاسیتوس بتصویر دوره ٔ صباوت ملت بزرگی نمیپردازد چه مدتها پیش از عصر وی طاق کاخ مدنیت هندی زده و پی و بن لاد آن ریخته و حائط و جدار آن برافراشته و تاریخ بنای طبقات اولیه ٔ آن نیز قرن ها پیش ، از حافظه ٔ ملت محو شده بود.بیرونی در هندوستان چون هرودت در بابل و مصر یک نوع مدنیت بیگانه ای را یافت که در عهد خود هم حیرت زا و هم واجد مراحل کمال بود ولی در معرض این بود که مهاجمین شکسته و خرد گشته راه زوال پوید. عصر بیرونی یا دوران فرمانروائی محمود کبیر غزنوی مقارن است با پایان استقلال سیاسی هندوستان و تسلط و استقرار قوانین اسلامی و در واقع آغاز پیشرفت یک دوران تاریخی که به بسط و برقراری قواعد و نظامات بریتانیائی در سراسر شبه جزیره ٔ هند منتهی میشود. چندی پیش از محمود مهاجمین خارجی قسمت هائی از هندوستان را تسخیر کرده بودند ولی پس از مدتی مغلوب تمدن هند شده و هندی خوانده میشدندو در واقع اصل استحاله در آنان تأثیر کرده بود مانند بلغارها که از حیث نژاد یکی از قبائل ترک هستند ودر عنصر اسلاو استحاله شده اند. مسلمین نیز وارد هند شده و با اینکه در همانجائی که ورود کردند باقی ماندند بتدریج زبان و بسیاری از رسوم و آداب رعایای خود را پذیرفتند و فقط در قوانین و مذهب با آنان اختلاف داشته و بیگانه بودند. هندوستانی که بخامه ٔ بیرونی ترسیم و توضیح شده هندوستانی است در شرف زوال حیات ملی و مدنیت خود و با اینکه تصادم ممتدی با مدنیت بودائی داشته اساساً برهمائی است . بیرونی آثار مدنیت بودائی هند را با اینکه تا آن وقت از مدنیت هندی اخراج نشده و در بعض قسمتهای هند بشکل نیروی سیاسی وجود داشته در آزمایشها و تتبعات خود نشناخته است . پیشقدمهای ادبی بیرونی عبارتند از یک سفیر یونانی و چند تن زائر بودائی چین در حدود سال 295 ق . م . پادشاه سلوکوس اول مگاستنس ۞ نامی را بعنوان سفارت بدربار شاه ساندروکوتوس ۞ یا کاندارا کوبیتا در کشور پتالیاپوترا ۞ یا پتنا ۞ فرستاده است سفیر سودمندی دست یافته ولی از سوءحظ هموطنان او مهیا نبوده اند حق گزارشهای ذی قیمت و سودمند وی را ادا کرده و آنرا چنانکه باید نگاهداری کنند و بهمین علت بیش از چند جزء آن تا این زمان باقی نمانده است ، حال باید دید که آیا ممکن است مطالبی را که مگاستنس دیده و یادداشت کرده از مبادی اولیه ٔ مدنیت هندی باشد؟ مشکل بتوان تصدیق کرد. زیرا تمدن هندوستان به اعصار باستانی بسیار دوری می کشد درصورتی که پاره ای از اطلاعات و تحقیقات وی ظاهراً از منابع پورانی ۞ اخذ شده و معلوم است که پورانا در شمار مبادی اولیه ٔ ادبیات هند نیست . چهارصد سال پیش از بیرونی یکی از روحانیان چینی به نام هون تسانگ ۞ مملکت هند راسیاحت کرده و در بازگشت از سفر نتیجه ٔ مشهودات و مسموعات خود را کتابی کرده است . پیشقدمهای او در این راه عبارتند از فاهیان ۞ که بین سالهای 399 و 413 م . و سونگ یون ۞ به سال 502 م . هند را سیاحت کرده اند. نوشته های سیاحان مذکور دارای نهایت اهمیت و با وجود نقائصی که بدانها نسبت میکنند خاصه در مسائل جغرافیائی وتاریخی از مآخذ معتبر شناخته شده اند - هون تسانگ بسالهای میان 629 تا 645 م . هندوستان را دیده است . مسافرتهای بیرونی قرنها پس از مسافرت آنان بوده و باندازه ٔ مگاستنس نیز نقاط کشور هند را ندیده و هم سفرهای او در آن کشور با سفرهای هون تسانگ قابل مقایسه نیست معهذا کار و عمل او از حیث رفعت قدر و عظمت مقام بحدی مورد توجه و منظور نظر است که مناسب میدانیم یک قسمت از جمله های مدایحی را که یکی از عالی مقام ترین محققین زبان سانسکریت و دانشمندان علامه ٔ همزمان ما درباره ٔ وی نگاشته در اینجا بیاوریم : «نوشته ها و یادداشتهائی که از یونانی ها و زُوّار چینی بما رسیده در مقابل کتاب بیرونی درست همانند کتابهای کودکان یا مسودات مردم عامی و خرافی است که بعالمی پر از عجایب افتاده و از مشهودات خود دچار شگفتی و بهت شده و نتوانسته باشند از حقایق و امور واقعی جز مقداری ناچیز درک کنند» ۞ . لازم است تذکر دهیم که جزوه های مگاستنس راجع به هند در اساس و از حیث کمیت هم با کتاب بیرونی طرف مقایسه و سنجش نیست و نیز در کتاب اخیرالذکر آنچه از مطالب مربوط به هند نگاشته شده از جهت کیفیت و اهمیت موضوع و احاطه و دقت نظر نگارنده در مقامی است که نگارشات هون تسانگ را نمیتوان با آن طرف نسبت قرار داد - کتاب بیرونی بمفهوم عصر ما رساله ای محققانه یا دانشنامه ای باستانشناسی است - بیرونی نه فقط کشور هند و ساکنین آنرا مورد مطالعه و تتبع قرار داده بلکه در زبان و ادبیات آن کشورنیز تحقیق و تدقیق کافی بعمل آورده معلوم میشود که برای کسب اطلاع منابع بهتر و بیشتری از مگاستنس و هم هون تسانگ تحت اختیار داشته است . بیرونی در کتاب خویش آنچه را شخصاً دیده و شنیده و بنحو مبسوط ومفصل تر آنچه را شخصاً خوانده و فراگرفته است برای ما حکایت میکند و با دماغی مأنوس بمطالعات و استدلالات ریاضی وفلسفی به موضوعهائی که تحت مطالعه قرار میدهد نزدیک شده و به سبک تعلیمات ارسطو و افلاطون و بطلمیوس و جالینوس در آن تحقیق و هر موضوعی را با روح انتقادی عصر حاضر ما در معرض دقت و بحث می آورد و بنحوی از عهده ٔ انجام منظور برمی آید که بالاتفاق نظر اعتماد و اعجاب محققین را بخود جلب میکند. بیرونی عادتاً از هر گونه افکار خرافی آزاد و مبراست و برای درک حقیقت هر منظوری از خودگذشتگی بیحد ابراز و از تحمل هیچگونه رنج و مشقت روگردان نیست و هیچ فرصتی را تا وقتی که بطور کلی یا نحو خاصی راه حق و صواب را دست آرد فوت نمی کند و بااینکه مردیست مُسلِم توانائی دارد با فلاسفه ٔ هندوی کافر بعطوفت و مهربانی بحث و مناظره کرده ومسائل و قضایای علمی آنان را تصدیق یا رد کند. برای اینکه احساسات برتری خواهی و خودپسندی مسلمانی را برکنار کرده باشد هر جا از نقطه ٔ تاریک زندگی هندوئی گفتگو میکند مواظب است هیچوقت از مقابله و مقایسه ٔ آن با عادت و رسوم دوره ٔ جاهلیت عرب خودداری نکند. بیطرفی نویسندگی که در نظر یک فرد مسلمان ممکن است ترک اولی یا ارتکاب منکری باشد در وی بقدریست که خواننده ٔکتاب وی ممکن است صفحات بسیاری از آن را مطالعه کندو هیچگونه اثری از اینکه کتاب بقلم مسلمانی نوشته شده نیابد. وی بیش از هر چیز دوستدار حقیقت است و جداً با باطل و حق کشی معاندت دارد درحالی که هیچگاه شخصیت خود را در بحثهای علمی کتاب دخیل نمیکند در پاره ای موارد که موضوع هتک حرمت و اهانت اخلاق (؟) در بین آید شخصاً چون یک نفر مبارز مدافع از حق و واقع و یکه سوار میدان ملکات فاضله یا نامداری که جریده ٔ نکونامی و عواطف عالیه بنامش ممهور و سرتاپای وجودش از جرئت و تهوّر ترکیب شده پای بعرصه ٔ میدان میگذارد و مادام که در نظرش امری نیک یا موضوعی صواب مورد حمله و دستخوش تجاوز است از وارد آوردن ضربتهای برنده و قاطع و متوالی خودداری ندارد. اگر مسلمین را درخور است با اعجاب و تفاخر بحق کتاب حاضر را در آسمان ادجیات خود ستاره ٔ قدر اول بشمار آرند هندوها را نیز پسندیده است که آنرا عطیه سعادتی بشناسند که یک فرد حقیقت دوست مهذب تصویری از مدنیت اجداد آنان درست مطابق آنچه در زمان او وجود داشته رسم و بیادگار گذارده است . اینان ممکن است با بسیاری از مباحثی که مؤلف در تألیفش آورده موافق نباشند و نیز شاید بعضی از نقدهای او را موهن گمان برند ولی ناگزیر باید اذعان کنند یکتا منظور و تنها هدف مؤلف وصول و نیل به یک حقیقت تاریخی و نشان دادن آن است طابق النعل بالنعل . و نبایداز نظر دور دارند که مؤلف مزبور هر وقت از مدنیت آنان سخن میراند آنرا با کلماتی بیطرفانه و دارای اعجاب و تکریم بیان کرده و میستاید.
2 - سرگذشت کتاب در اروپا: کتاب ماللهند را از روزی که اروپائیان شناختند تا هنگام طبع و نشر آن دارای سرگذشت خاصی است و ما قارئین را راهنمائی می کنیم به رساله ٔ پرنس بَلدَسار بُن کمپانیی ۞ که تحت عنوان : «راجعبه کلیات بیرونی در موضوع هند» ۞ در شهر روم نشر شده است و ضمناً مناسب میدانیم بنحو اختصار تاریخچه ٔ اروپائی آنرا در اینجا نقل کنیم : یک نسخه ٔ خطی کتاب به سال 1816 م . داخل کتابخانه ٔ ملی پاریس شد و در قسمت Ducaurroy 22 Fonds ثبت و ضبط گردیده است . تا سال 1839 که توجه مسیو رِنو ۞ به آن جلب شد کسی از آن اطلاع نداشت . اندکی بعد از تاریخ مذکور در آوریل 1843 اس مومک ۞ وعده کرد کلیه ٔ آنرا طبع و ترجمه کند. رِنو در شماره های سال 1844-1845 روزنامه ٔ آسیائی مقالاتی تحت عنوان «رسائل طبعنشده ٔ عربی و فارسی راجع به هند» ۞ منتشر کرد و بسال 1845 نیز مجموعه ٔ آنها را بشکل کتابی جداگانه طبع کرد و منتشر ساخت ، مقالات مزبور علاوه بر موضوعهای باارز دیگر حاوی بابهای 18 و 40 و 49 این کتاب بود. مسیو رِنو در سالهای 1845 و 1846 در انستیتو یکی از تألیفات دیگر خود را که تحت عنوان «یادداشتهای جغرافیائی و تاریخی و علمی راجع به هند» ۞ تألیف کرده بود بصورت خطابه قرائت کرد و به سال 1849 آنرا چاپ و منتشر ساخت - مندرجات کتاب مزبور اکثراً از کتاب ماللهند التقاط و بیرون نویس شده است . در آلمان الکساندر فن هومبولت ۞ اول کسی است که در فهرستی ازعلوم طبیعی و موالید که به سال 1847 Cosmos تدوین کرد نظر عموم علماء فن را بکتاب ماللهند معطوف ساخت . ژول مُل ۞ در 13 ماه اکتبر 1860 به انجمن آسیائی پاریس پیشنهاد کرد که طبع و نشر کتاب ماللهند را بعهده ٔ آقایان وپک ۞ و ماک گوکن دو سلان ۞ واگذار کنند. دانشمند نخستین ، اولین ثمر زحماتی را که در کتاب مذکور کشیده بود بصورت کتابی تحت عنوان «یادداشتهای مربوط به نشر ارقام هندی » ۞ به سال 1863 در پاریس طبع و نشر کرد.پس از آنکه وُپک در سال 1864 وفات کرد و مونگ هم نابینا و سپس به سال 1867 درگذشت ماک گوکن دو سلان که خود نیز بسیار سالخورده شده بود دست بکار شد که برای انجمن آسیائی کاری را که به اسلافش فرصت اتمام داده نشده بپایان رساند. این هنگام لزوم یک دوره مطالعه و تتبع، مرا در بهار سال 1872 بپاریس کشانید. یکی از روزها که بمناسبت کتابی که به نام «تحقیقات بیرونی در تواریخ ایام شرقی » ۞ تألیف وبه سال 1878 در لایپزیک چاپ و منتشر شد و نیز ترجمه ٔکتابی که به نام «تاریخ ملل باستانی » ۞ در لندن چاپ و انتشار یافت من بکار مقابله ٔ نسخه ٔ خطی کتاب تاریخ بزرگ بیرونی مشغول بودم ، در آن ایام مصادف شدم با پیری بلندقامت و موقر و شریف و متعین که از اهل نظام بنظر می آمد معظم له که دو سلان معروف بود خود را معرفی کرده و در طی محاوراتی بمن تکلیف کرد بجای وی کار طبع و نشر ماللهند را بعهده گیرم چه نگران بود که عمرش باتمام مشروع فیه وفا نکند و در همان روز از من خواستار شد با دادن قول شرف خود را بکوشش و مجاهدت ملزم دارم که متن عربی کتاب رابا ترجمه و نقل به یکی از زبانهای اروپائی چاپ کنم - من که بخوبی از اهمیت کتاب آگاه و افتخار بروز عنایت و اعتماد مردی را هم که در نظرم یکی از بزرگترین رجال عالم محقق متبحر در عربیت است که تاکنون دنیا همانندش را ندیده دریافته بودم ، قول دادم . در یکی از جلسات انجمن آسیائی که به تاریخ 12 آوریل 1872 تشکیل یافت ژول مُل به انجمن پیشنهاد کرد که خود او از طبع و نشر نسخه ٔ ماللهند صرف نظر کند و کار را بمن واگذار کنند با پیشنهاد او موافقت بعمل آمد و مُل مسودات و یادداشتهائی که از وپک باقی مانده بود نزد من فرستاد ۞ . در همان ایام مسیو شفر نسخه ٔ خطی ماللهند خود را که برای منظور ما گنجینه ای بود منحصر و منفرد تحت اختیار من گذارد و از آن هنگام که ملاقات م . گ . دو سلان دست داد و مورد اشفاق و اعتماد وی قرار گرفتم ژول مُل و ک . شفر از مکرمت و احسان باری بدوشم گذاردند که ناتوانی خود را در مقابل سنگینی آن درنیافته بودم و محققاً هرگاه مقصود با موفقیت بپایان برسد جهان دانش و فرهنگ پیش از هر چیز وامدار جوانمردی و آزادگی مسیو کرتین شفر عضو انستیتو و صاحب مقامات متعدده ٔ دیگر، میباشد. نسخه ٔ من بیش از یک سواد و رونویسی از نسخه ٔ خطی معظم له نیست ولی اگر وی آنرا از هر جهت تحت اختیار من نگذارده بود وتا این ساعت در دست نداشتم بتمام معنی برایم غیرمقدور و نامیسور بود در دوره ٔ طولانی استنساخ و کارهای لازم دیگر کتاب ، مکرر و هر آن بدان مراجعه و مقصود را طبق منظور انجام و کتاب حاضر را مهیا کنم . بوسیله ٔ نامه ای از اداره ٔ امپراطوری هند مورخ 8 آوریل 1876 اطلاع یافتم که از طرف وزیر هندوستان اعتبار مصارف لازم چاپ متن عربی کتاب ماللهند بتصویب رسیده است . با این شاهد تازه از نیات عالیه ای که پیوسته از طرف اولیاء دولت امپراطوری نسبت به نگاهداری و حفظ هر اثر ادبی و علمی که بمنافع رعایا و اتباع هندوستانی دولت مربوط باشد ابراز میشود هرگونه اشکال از سر راه چاپ کتاب برطرف گردید. از تاریخی که کتاب ماللهند از دست دو سلان که خود در چهارم اوت 1878 درگذشت بدست من رسید چهارده سال سپری شد در قسمتهای اول این مدت برحسب ندرت و اتفاق مجال اشتغال به امر این کتاب دست میداد زیرا یک قسمت از اوقات مرا اشتغالات ادبی خاص گرفته بود و قسمت دیگر را تکالیف و وظائف استادی دانشگاه وین در سالهای 1869-1876 و دانشگاه برلین (شعبه ٔ علوم شرقی در سال 1876) و من مکلفم از قارئین برای دخیل کردن نام خود در صفحات بدوی کتاب پوزش بخواهم ولی تصور میرود این انحراف جزئی و بی اهمیت را کمال اهمیت و بلندی قدر و منزلت کتاب و قبول عام که برای آن تاکنون در اروپا پیدا شده جبران کند و نیز بمناسبت تأخیری که در کار انتشار این کتاب روی داده باید از اشخاصی که با وجود علاقه ٔ مفرط بطبع آن و تشویق و تشجیعی که از من بعمل آورده اند و هرگز اصرار و تأکید را روا نداشته اند اعتذار جویم . چه پیشقدم و سردسته ٔ آنان دو نفر دوست درگذشته ٔ من ادوارد تماس و جیمز فرگوسن بودند و برای من پیوسته خاطره ٔ دردناکی است که دست تقدیراجازه نداد که انجام مهم را در حیات خویش ببینند.
3 - چه وقت و کجا ماللهند نگاشته شده است ؟ هنگامی که بیرونی ماللهند را مینوشته پادشاه متبوع او محمودکه در بهار سال 408 موجب مهاجرت او از زادگاه و وطن اصلی بخاک افغانستان شد ۞ بدرود حیات گفته بود چه در تضاعیف کتاب چند جا که بمناسبت از وی نام میبرد عباراتی دیده میشود که معمولاً در تجلیل و احترام درگذشتگان بکار میرود. واقعه ٔ محمود در تاریخ سه شنبه سی ام آوریل 1030 م . مطابق 23 ربیعالثانی 421 هَ . ق . اتفاق افتاده است در آخرین صفحه ٔنسخه ٔ خطی متعلق به شفر (برگ 161a) جمله ای به عربی نوشته شده که از آن معلوم میشود نسخه ٔ خط دست بیرونی کتابتش در شهر غزنین غُرّه ٔ محرم 423 هَ . ق . مطابق 19 دسامبر 1031 م . بپایان رسیده یعنی یک سال و نیم بعد از وفات محمود. بنابر این ماللهند باید در بعض مدت بین سی ام آوریل 1030 م . و 19 دسامبر 1031 م . نگاشته شده باشد. بطوری که از مندرجات قسمت دیگر کتاب (ص 195 س 20) استنباط میشود اوقات نگارش و تألیف بزمانی محدودتر میرسد بدین تفصیل که بیرونی در قسمت مذکور ازموضع صورت فلکی دب اکبر در زمان نگارش کتاب گفتگو کرده زمان مزبور را با وشکگال یا سال هندی 952 تطبیق و موضع صورت فلکی را بین یک درجه و ثلث از برج اسد وسیزده درجه و نیم برج سنبله تعیین میکند و وشکگال 952 مطابق است با هشتم مارس 1030 تا 25 م . فوریه ٔ 1031 م . یعنی سال بعد از فوت محمود. و در جای دیگر کتاب (ص 196 س 9) بهتر تشخیص میشود بدین شرح که در این قسمت مؤلف سال تألیف را با سنه ٔ 1340 اسکندری تطبیق میکند و چون سال 1030 م . با سال 1341 سلوکیدی اسکندری مطابق است نه سال 1340 که وی تعیین کرده ، نیازمند مختصر توضیحی است از این قرار که : آغاز تاریخ سلوکیدی اول اکتبر 312 ق . م . است در اول ژانویه ٔ 1030 م . ازتاریخ مذکور 1340 سال کامل و سه ماه سپری شده و در اول اکتبر 1030 م . درست 1341 سال کامل سپری شده است . اگر تاریخ نگارش بیرونی بعد از اول اکتبر 1030 بود مطابقه ٔ آن با سال 1340 اسکندری میسر نبود و چون تاریخ نگارش پیش از اول اکتبر 1030 م . بوده بیرونی آنرا با سال 1340 اسکندری مطابق درآورده است با رعایت این امر که در محاسبه سالهای کامل را بحساب آورده و از کسور سنوات صرف نظر کرده است . از ملاحظات و نکات مذکور به این نتیجه میرسیم که بیرونی کتاب خود را در ماههای بین 30 آوریل و 30 سپتامبر سال 1030 م . نوشته است وبنظر من زیاده از حد حیرت انگیز و شگفت آور است که برای وی میسر شده باشد در چنین مدت کوتاه کتابی سازد دارای آن قدر و منزلت عظیم و آن جدولهای نیازمند محاسبات طولانی دقیق در منتهای صحت و آن انشاء روان و سبک تحریر صافی و لطیف . حق این است که فرض شود مشارالیه در پاره ای از موارد موضوعهای کتاب را از پیش تهیه و حاضر کرده و در آن چند ماه بطور ساده قسمتهای مزبور را از یادداشتهای پیشین به این کتاب نقل و تدوین کرده است و نیز ظن غالب این است که جدولهای نجومی و غیرنجومی کتاب که مخصوصاً پاره ای از آن نیازمند محاسبه ٔ دقیق و طولانی است بیرونی از پیش ضمن مطالعات و تحقیقات خویش تهیه و برای هنگام تألیف حاضر و مهیا داشته است و بهمین نحو اخیراً شواهدی یافت شده که از روی آن میتوان احتمال داد در زیر دست او کُتّاب و نُسّاخ بسیار دانشوری بوده اند که میسر بوده از معلومات و معاونت آنان مستفید و بهره مند گردد. چند ماه تابستانی که بیرونی بتألیف ماللهند مشغول بوده (1030 م .) اوقاتی بوده است بسیار سهمناک و آشفته در سرتاسر ممالک دولت غزنوی که آن هنگام عبارت از کشور ایران و نیمه ٔ غربی آسیای میانه و کشور افغانستان و قسمتهائی از هندوستان بود همه چیز بنظر متزلزل و ناپایدار می آمد، هنگامی که طوفان مزبور آغاز میشود بیرونی نیز خویش را در کنج انزوای مطالعات علمی پنهان کرده و در نهانخانه ٔ کارهای ادبی مختفی میسازد و گاهی که حدت و شدت آن فرومی نشیند او نیز بر سرعت و تعجیل میافزاید که نتیجه و پایان کار را به دست آورد و چنین مینماید که بنحوی خاص اهتمام دارد تا سیر علمی این تألیف را با مسیر حوادث و تغییرات سیاسی زمان همعنان گرداند. محمود پیش از فوت (که به تاریخ 30 آوریل 1030 م . اتفاق افتاد) پسرش محمد را که در بلخ سکنی داشت برحسب صورت با مراسم معمول به ولایتعهد خویش منصوب کرد پس از فوت وی این پادشاه تازه بطرف شهر پایتخت یعنی غزنین حرکت و بعد از چهل روز در حدود نهم ماه ژون همان سال بدانجا وارد شد. مسعود برادرش که آن هنگام در شهر اصفهان و از پایتخت کاملاً دور و تقریباً با محمد همسن بود نامه ای به برادر نوشته امارت و پادشاهی نیمه ٔ غربی کشور را درخواست و به رد سؤال و امتناع شدید پاسخ یافت . محمد برای اینکه شعله ٔ دعوی برادر را فرونشاندو کار را با وی یکسره کند با لشکر از پایتخت به سمت هرات خیمه بیرون زد و در اول رمضان (2 سپتامبر) بدانجا رسید و در موضعی به نام تکین آباد لشکرگاه ساخت وماه صیام را در آن مقام اقامت کرد و در سوم شوال (4اکتبر) درحالی که به نشاط شراب و سرور عیش و سور سرگرم بود مورد حمله و هجوم سپاهیان 4 خویش شد و دستگیر گردید. سران و رهبران این طغیان عموی او امیریوسف و سپاهداری مورد علاقه و میل محمود موسوم به علی خویشاوند بود پس از گرفتن آنان و بستن وی به استقبال موکب مسعود شتافتند و بندی ِ خود را به وی تسلیم کردند. مسعود پس از اینکه جنگ با اصفهان را پایان داد صلح گونه ای کرد و از طریق ری و نیشابور به هرات نزول کرد و در این شهر امرای توطئه با امیر نو دیدار کرده از نتیجه ٔ رفتار و حاصل کردار خود بهره مند و برخوردار گردیدند بدین قرار که : علی خویشاوند فوراً مقتول و امیریوسف عم تسلیم بند و محمد مقید و پس از چندی مکحول شد. مسعود در ماه ذوالقعده (31 اکتبر - 29 نوامبر) به عنوان جانشین بلامنازع و معارض پدر مورد تهنیت رسمی قرار گرفت و زمستان را در نواحی شمال هندوکش گذرانید و چندی نیز در بلخ بسر برد و در تاریخ هشتم جمادی الثانیه ٔ سنه ٔ 422 هَ . ق . (سوم ژون 1031 م .) بشهر غزنه تختگاه کشور وارد گشت . و مسعود همان پادشاه است که چندی بعد بیرونی بزرگترین اثر علمی دوره ٔ زندگی خود یعنی قانون مسعودی را به نام او کرده است . حوادث مذکور گاهی که خاطره ٔ آن از دور بذهن مؤلف ما خطور میکند ظاهراً اثر پسندیده ای نداشته زیرا در انشاء کتاب سبک تحریر و اسلوب نگارشی که اختیار کرده نشاطآور و مسرت بخش نیست و از بیشتر آن تیرگی روان و کدورت خاطر و سردی و افسردگی روح نمایان و حتی در مطالب مشکوک هم طرف رجحان و استحسان را اختیار نکرده است . شاید از سقوط ناگهانی دولتی باشکوه و عظمت یا زوال یکی از پرافتخارترین و زیباترین دوره های تاریخ مشرق اندوهگین یا از مخاصمه ٔ بنیان کن دو امیرزاده ٔ رقیب و متخاصم وپیش بینی نتایج سوء آن تشویش و نگرانی داشته است ؟ در این امر قضاوت و داوری به وجه صواب برای ما میسر نیست زیرا بیرونی در سراسر کتاب از آغاز تا انجام با سیمائی گرفته و درهم بی آنکه به راست یا چپ گردن خم کند راست و مستقیم به مسائل و موضوعهای منظور چشم دوخته و فقط بر سبیل اتفاق و ندرت عطف توجه به گزارشی ازتاریخ زمان خود میکند چنانکه ، تفصیل و شرح آنرا در جای دیگر خواهیم آورد. هنگامی که ماللهند را مینوشته 58 سال داشته و 13 سال آنرا ناظر و شاهد تاخت و تازهای بیمانند سلطان کبیر بوده که فتوحات او در تاریخ اسلام و مخصوصاً تاریخ هند فصلی تازه و نو باز کرده است . راجع به محل نگارش کتاب هیچگونه اطلاع صریحی در دست نیست فقط بطوری که از نسخه ٔ خطی شفر برمی آید بیرونی کتاب خود را در غزنه بپایان رسانده است . بنابر این میتوان چنین فرض کرد که کتاب ماللهند در شهر غزنه که در آن زمان یکی از پایتختهای معروف آسیا بوده برشته ٔ تحریر درآمده است . بیرونی در شهر غزنه فرصتهای بسیار داشت که با طبقات مختلف هندوها آمیزش کرده از اطلاعات آنان استفاده کند زیرا در آن موقع غزنه پر از هندوهای بومی کابلستان و اسرای جنگی و نیز اشخاص آزادی بود که بمرکز قدرت و عظمت روی آورده بودند غالباً بکارهائی از قبیل خدمتکاری و صنایع دستی و معماری و بنای مساجد و قصور مسلمین اشتغال داشتند همچنانکه معماران یونانی در عهد خلفای بنی امیه در دمشق بهمین قسم کارها میپرداختند بعلاوه عده ای سرباز و صاحبمنصب و سیاستمدار و تاجر و غیره نیز از کلیه ٔ نقاط غربی هند بدان شهر آمده بودند. اما تحقیقات بیرونی راجع به هند منحصر به آنچه در غزنه بعمل آورده نبود بلکه وی در کشورهند مسافرت ها کرده و به اغلب احتمال چندین سال در آنجا گذرانیده است . راجع به کیفیت آموختن زبان سانسکریت در فصل دیگر شرح خواهیم داد در اینجا فقط اسم نقاطی را که بنا بگفته ٔ خود او، بیرونی در هندوستان دیده است ذکر میکنیم . این موضوع که آیا بیرونی مسافرت های خود را بعنوان یک نفر از عمال رسمی دولت غزنوی بعمل آورده و یا آنکه بدون هیچ سمت رسمی و فقط در نتیجه ٔ قدرت آن دولت شخصاً اقدام به این کار کرده است اطلاعی در دست نیست و خود وی نیز کوچکترین اشاره در این باب نمیکند شهرهائی که بیرونی علاوه بر غزنه و کابل دیده است از این قرار است : گندی که آنرا رباطالامیر نیز گویند و شاید همان «گندمک » (!) و یا جائی در نزدیکی آن بوده باشد، که در قانون مسعودی طول آن 95/25 و عرضش 33/40 است . دنبور که بعقیده ٔ نگارنده شاید همان جلال آباد باشد و در قانون مسعودی طول آن 96/50 و عرضش 33/45 است آمده . شهرهای لمغان ، پیشاور، ویحند یا آتک ، جیلم ، سیالکوت (سالکوت )، لاهور، نندنا، قلعه ای بر فراز کوه بالناث (؟) که کوهی است بلند در مجاورت جیلم وامروز تیلا نامیده میشود. رجوع به کتاب تاریخ هند تألیف الیوت ۞ ج 2 شود. بنا بگفته ٔ بیرونی (ص 163 س 6) عرض آن 32 درجه و مطابق قانون مسعودی طول آن 98/30 و عرضش 33/10 است . مندککور که شاید همان مندهوکور باشد که بیرونی خود نیز ذکر میکند و بقول او عرض جغرافیائی آن 50/31 است و ظاهراً قصر مستحکمی در شمال لاهور بوده است . رجوع به تاریخ الیوت ج 1 ص 530 و ج 2 ص 129 شود. در قانون مسعودی به این قلعه نام لاهور داده شده و طول آن 99/20 و عرضش 31/50 میباشد. نسخه ٔ خطی لندن اسم آنجا را مندککاور ضبط میکند و با نسخه ٔ برلین اختلافی ندارد، و بالاخره شهر مولتان . بیرونی شخصاً عرض جغرافیائی تمام این نقاط را تعیین کرده است . بنابر این مقدمات در هندوستان بیرونی فقط دره ٔ رود کابل و ناحیه ٔ پنجاب را دیده چنانکه خود نیز در ص 163 س 8 اظهار میدارد که وی در کشور هند جز در این نقاط بجای دیگری مسافرت نکرده است . پس باید گفت که ناحیه ٔ سند و کشمیر را ندیده است اما در سرحد جنوب غربی کشمیر دو قلعه ٔ مستحکم را دیدن کرده و اسم آنها را راجگیری و لهور ۞ میدهد. چون نگارنده وضعیت جغرافیائی ناحیه ٔ راجگیری را نمیداند خوانندگان ممکن است در مورد لهور بتحقیقات کانینگهم ۞ مراجعه کنند، بعقیده ٔ او لاهور ۞ در شمال شرقی ویحند بوده و از آن 14 3 میل فاصله داشته است و همان نقطه است که به اسم سالاتورا معروف و مسقطالرأس پانینی ۞ میباشد. رجوع به کتاب «جغرافیای کهن هند» ۞ شود. بنابه قانون مسعودی قصر لوهاور در جبال کشمیر دارای 98/20 طول و 33/40 عرض جغرافیائی بوده است . راجگیری نیز در همان جا و دارای 99/55 طول و 33/20 عرض بوده است . در چندین جا از کتاب خود بیرونی راجع به ناحیه ٔ مولتان اظهاراتی میکند که بعقیده ٔ نگارنده چنین میرساند که اطلاعات وی نسبت به این ناحیه عمیق تر از سایر جاها بوده است ، مثلاً در ص 103 س 14 راجع بهوای مولتان یادداشتی دارد که میگوید آنرا از بومیان آنجاشنیده و در جای دیگر یادداشتی راجع به تعیین و تشخیص روز اول سال در مولتان دارد (ص 206 س 16 و 17) و نیزدر خصوص جشنی مخصوص جماعت هندوی مولتان اشاره ای دارد (ص 204 س 14، ص 290 س 15 تا 18). بیرونی تاریخ محلی و نقشه ٔ جغرافیائی مولتان را خوب میداند (ص 56 س 1 تا 6)و دو بار اسم یکی از علمای آنجا را که نامش دورلابهاست ذکر میکند. بالاخره باید تذکر دهیم که بیرونی در محلی به نام پرشور ۞ هندوان را دیده که برای نمودن وقتی معلوم در روز طبل و شیپور میزده اند. نگارنده جایی به نام پرشور سراغ ندارد واحتمال میرود نظر ابوریحان پیشاور ۞ میباشد. در زمان بیرونی هنوز ابواب مراکز عالی علم و هنر کشمیر و بنارس بر روی مسلمانان بسته بود (ص 11 س 12 و ص 52 س 9).
4 - سانسکریت آموختن ابوریحان : بیرونی برای اینکه زندگی در هندوستان را خوب تحقیق کند در ابتدا به فراگرفتن زبان سانسکریت پرداخت و این کار در نظر کسانی که بطرز فکر و عمل ملل شرقی بخصوص علمای آنان آشنائی دارند بسی عجیب می نماید، درست است که مسلمانان مثلاً مسلمانان ترک زبان ، علاوه بر زبان مادری خود فارسی و عربی نیز می آموزند ولی تصور اینکه مسلمانی بمنظور دست یافتن به ذخایر علمی ملتی بیگانه به یاد گرفتن زبان آنان پردازد نزدیک به محال مینماید. تا جائی که من میدانم هیچیک از اعراب زبان ادبی یونانی را بمنظور آشنائی به ادبیات یونان نیاموخته است و بطور قطع ابن رشد و ابن سینا کاملاً از زبان ارسطو و جالینوس بی خبر بوده اند و با اینکه آن دو تن از علوم یونانی نهایت استفاده را کرده اند هرگز بدین فکر نیفتاده اند که از سرچشمه ٔ اصلی استفاده کنند بلکه به ترجمه های ناقصی که اعراب از ترجمه های سریانی کتب اصلی یونانی بعمل آورده بودند قناعت کرده اند. بنابراین ازاین لحاظ بیرونی در تمام تاریخ تمدن مشرق اعجوبه ای بشمار میرود. این مرد با اصولی که شباهت به اصول عصرحاضر دارد سعی میکند که سدّی را که اختلاف زبان بین ملل مختلف ایجاد کرده از میان بردارد بنابراین شروع به یاد گرفتن سانسکریت میکند و مساعی او را فقط کسانی که امروزه به انجام این امر کمر میبندند تقدیر توانند کرد - انتهی . ناگفته نماند که شناختن و شناسانیدن علوّ مکانت و رفعت منزلت ابوریحان در انواع علوم وفنون منوط احاطه بر همه ٔ آن علوم و فنون و نیز اطلاع بر مجموع تألیفات کثیره ٔ اوست و با فرض امکان شرطِاول ، چون دست بیرحمی زمان و همدست قاسی ترِ وی ، یعنی بلای مدنیّت سوز هدم و حرق و اغاره ٔ قوم شوم مغول از آن همه مصنفات جز معدودی برجای نمانده است ، هر فاحص ومتتبّع بصیر نیز در تعریف شخصیّت ادبی او بقناعت ازحدّ به رسم و اکتفاء از رسم نیز بناقص آن ناگزیر است . با این همه همین بقیه ٔ قلیل الحجم و کثیرالمعنی که در دسترس ماست بحدّ اوفی برای نمودن نبوغ و دهاء این اعجوبه ٔ شرق یا بقول خود ابوریحان غصن دوحه ٔ ایران ۞ و نبعه ٔ سرحه ٔ آن ، گواهانی زنده اند. در هزار سال پیش بر دو تسطیح از تسطیحات چهارگانه ٔ کره متفطّن گشتن و نوع چاه آرتزین کشف کردن و به استخراج جیب درجه ٔ واحده توفیق یافتن و بالاتر از همه بنای علوم طبیعی بر ریاضی نهادن و قرنها پیش از باکن برای حل ّ معضلات علمی و فنّی متوسّل به استقراء شدن و صدها سال مقدم بر کپرنیک و گالیله در مسمع و مرآی پادشاهی چون محمود یعنی خونخواری جبّار و مستبدّ و متعصب در ظواهر دین ، در عقیده ٔ متحرک بودن ارض اصرار ورزیدن برای معرفت اجمالی این داهی کبیر کافی است . چنانکه دیدیم ترجمه ٔ حیات ابوریحان مانند همه ٔ دُهات و نوابغ هر جا و هر عصر مکسوف بسحب افسانه ها و ملفوف بحجب و استار اساطیر است ، و از جمله اِخبار او به بیرون شدن سلطان محمود از سوراخ ِ به دیوار کرده ، و اعتقاد وی به سهم الغیب و هم فروافکندن محمود وی را از بام قصر و نیز پیش گوئی ابوریحان از این حادثه ، با آنکه او در همه جا با حکامیان با چشم استخفاف می بیند و آنان را منجمین حشوی نام میدهد. و باز از پُرسشها و پاسخهای او و شیخ الرئیس مشهود است که در بیشتر مسائل مبحوثةعنها چون بناء ابوریحان بر استقراءو ریاضیّات است عقاید او با تتبعات امروزی اوفق و با مکشوفات زمان ما سازوارتر است . امید است که بعد ازاین با تفحص ها که در کتابخانه های شخصی و عمومی ایران و هندوستان و ترکیه و اروپا بعمل آید بعض دیگر از آثار این مرد بی عدیل به دست افتد و روشنی های دیگر برحیات علمی و ادبی این وجود عدیم النظیر بتابد تا دنیای تمدّن به تمتّع از بهره های نوآئین تر توفیق یابد. (شرح حال نابغه ٔ شهیر ایران ، ابوریحان نوشته ٔ دهخدا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۳ ثانیه
ابوریحان محمدبن‌احمد بیرونی(۴۴۰-۳۶۲ هجری قمری)، دانشمند برجسته‌ی ایرانی، در رشته‌های گوناگون دانش، ریاضی، جغرافیا، زمین‌شناسی، مردم‌شناسی، فیزیک و اخت...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.