اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

درشدن

نویسه گردانی: DRŠDN
درشدن . [ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اندرون شدن . (آنندراج ). درآمدن . داخل شدن . درون آمدن . در رفتن . (ناظم الاطباء). درون رفتن . بدرون شدن . داخل گردیدن . داخل گشتن . ورود کردن . حلول کردن . وارد گردیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دخول . ولوج . ادخال . تغلغل . (دهار) (المصادر زوزنی ). دخول . (دهار). مدخل . (تاج المصادر بیهقی ) : زکریا علیه السلام از شهر بگریخت و روی سوی شام نهاد که از پس مریم برود... و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
درشد به چتر ماه سنانهای آفتاب
وز حیف ۞ شخص ماه سر اندر سپر کشید.

کسائی (از سندبادنامه ص 221).


به گوش و سر هر کسی در شود
همه نیک و بد آن سخن بشنود.

فردوسی .


به دژ در شد و کشتن اندر گرفت
همه گنجهای کهن برگرفت .

فردوسی .


به دژ درشدآن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان .

فردوسی .


گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور.

فرخی .


درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشت ۞ به آتش همچو مرغابی به جوی .

منوچهری .


تا پیش ملک درشد. (تاریخ سیستان ). درشدن احمدبن اسماعیل به بست و بند کردن محمدبن علی لیث را. (تاریخ سیستان ). بعاقبت ، امیر اجل تاج الدین ابوالفضل در شد در شارستان به امیری نشست . (تاریخ سیستان ). عبدالرحمان گفت معنی ندارد که ده مرد به یک جسم درشود. (تاریخ سیستان ). در میان ده هزار مرد درشد. (تاریخ سیستان ).
به آتش درشود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا درشود ورچه چو جود اوست پهناور.

؟ (از لغت نامه ٔ اسدی ).


گفتند اگر خداوند [ مسعود ] فرماید... وی را [ محمود را ] فروگیریم که چون ما درشویم بیرونیان نیز با ما یار شوند و تو ازغضاضت برهی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون عجم رابزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت و آن کارهای بزرگ بانام برفت اما در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115).
به هر جایی که خواهی درشدن را
نگه کن راه بیرون آمدن را.

ناصرخسرو.


عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش .

ناصرخسرو.


خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانه ٔ پیغمبر
گر در شوی به خانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.

ناصرخسرو.


در هر فرسخی صدهزار سوار را باز می گردانید تا تنها ماند، به غاری درشد و توبره ٔ اسب در گردن انداخت . (قصص الانبیاء ص 8). گفت عصایم را در زیر درخت طوبی گذاشتم درشوم و بیاورم ، درشد و بر تخت نشست و بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 31). گفت در این بتخانه شود این بتان را به من بخوان ، کودک درشد. (قصص الانبیاءص 191). گفتا هر کس را هوس تماشا و نعمت ... درشود. (مجمل التواریخ والقصص ). از دروازه ٔ رودبار اشتر درمی شد و جنازه ٔ فردوسی به دروازه ٔ رزان بیرون همی بردند. (چهارمقاله ). روی به عنصری کرد و گفت پیش سلطان درشو و خویشتن بدو بنمای . (چهارمقاله ).
تا صبح دمد آمده باخدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان .

سوزنی .


حاجب درشد و گفت ... (تاریخ بیهق ).
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه ست بهش هست که دلها در است .

انوری .


چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم .

خاقانی .


[ گازر] خواست که درشود و پسر و خر را از سطوات بلیات و غرقاب سیلاب بیرون آرد. (سندبادنامه ص 116). نقلست که جماعتی بر او درشدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند.(تذکرةالاولیاء عطار).
عبدالواحد عامر گوید من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم از هیبت او سخن ابتدا نتوانستم کرد. (تذکرةالاولیاء عطار).
به دروازه ٔ مرگ چون درشوند
به یک لحظه با هم برابر شوند.

سعدی .


اًقمار؛ درشدن به ماهتاب . (از منتهی الارب ). تخلل ؛میان گروهی درشدن . (دهار). ثغر؛ درشدن میان کفر و اسلام . خدع ؛ به سوراخ درشدن سوسمار. (از منتهی الارب ).
- به خواب درشدن ؛ به خواب رفتن : سوم قدح بخوردم به خواب خوش درشدم . (نوروزنامه ).
- به زمین (سنگ ، خاک ، گل ) درشدن ؛ فروشدن . فرورفتن . فروشدن به خاک . غائب شدن در خاک . فروشدن در گل . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
که گر سنگ را او بسر برشدی
همی هر دو پایش بدو درشدی .

فردوسی .


گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم مائی .

منوچهری .


- به کاری درشدن ؛ به کاری مشغول شدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). داخل شدن در آن . آغاز کردن بدان . شروع کردن به کاری . آغازیدن آن . (یادداشت مرحوم دهخدا). اًرجاف . تنشیم . (تاج المصادر بیهقی ). خَوض :
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد.

فرخی .


- در زره درشدن ؛ ملبس به زره گردیدن . زره به تن کردن :
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبود در زره داودی .

منوچهری .


|| مخلوط شدن . در هم شدن . آمیختن :
باید که بود مرد گهی شاد گهی زار
نیکی به بدی درشده و کام به ناکام .

قطران .


- بهم درشدن ؛ داخل یکدیگر گردیدن . در هم تنیدن . پیچیدن در یکدیگر. اختلاف . اشتباک . التفاف . (دهار). تداخل . تواشج .(المصادر زوزنی ) (دهار). موج ؛ به هم درشدن مردمان . (دهار).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
دور درشدن . [ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تعقر. (المصادر زوزنی ). تعمق . (تاج المصادر بیهقی ). تنوش . (دهار). فروشدن . به عمق و ژرفا شدن . (یادداشت مو...
بهم در شدن . [ ب ِ هََ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مخلوط شدن و آمیخته شدن و بر هم زده شدن . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ) (زوزنی ). انسکاک . اشمئزاز. ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.