پدیدار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی . مشهود. هویدا. عیان . بارز. نمایان . روشن . واضح . طالع. مکشوف . منکشف . جلی
: پدیدار کردن ؛ روشن ، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن ، معلوم ، معین ، مقرر کردن .
کجاباشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه بر ما مپوش .
فردوسی .
به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
فردوسی .
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه ٔ قار بود.
فردوسی .
بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه .
فردوسی .
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدار از پشت اهریمنند.
فردوسی .
نیاید پدیدار پیروزئی
درخشیدنی یا دل افروزئی .
فردوسی .
دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار.
فرخی .
چو در فرجام خواهد بد یکی کار
هم ازآغاز کار آید پدیدار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
چو گوهر میان گهردارسنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ .
اسدی .
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد.
اسدی .
از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار.
ناصرخسرو.
وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم ، بعلم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم .
ناصرخسرو.
در این حلقه یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست .
نظامی .
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود روز پدیدار نباشد.
سعدی .
چنین گویند دانایان هشیار
که نیک و بد بمرگ آید پدیدار.
|| ممتاز. جدا
: بآزادگی از همه شهریاران
پدیدار همچو یقین از گمانی .
فرخی .
-
پدیدار آمدن ؛ پدید آمدن . آشکار شدن . ظاهر شدن . نمایان شدن . بوجود آمدن . حاصل شدن
: چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو.
فردوسی .
چو آمد پدیداراز ایشان گناه
هیونی برافکند نزدیک شاه .
فردوسی .
بیامد پدیدار گرد سپاه
ز شمشیر و جوشن ندیدند راه .
فردوسی .
و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی ). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت . (نوروزنامه ).
-
پدیدار بودن ؛ آشکار بودن . واضح بودن . معلوم بودن . روشن بودن . پیدا بودن . پدید بودن . ظاهر بودن . نمایان بودن . بارز بودن . مرئی بودن
: سپه دید بهرام چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست .
فردوسی .
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار بود هفتورنگ .
فرخی .
چون دور برفت [ امیرمحمد ] و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست . (تاریخ بیهقی ).
-
پدیدار دیدن ؛ آشکارا دیدن
: شنیده پدیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفته ٔ رهنمون .
فردوسی .
و شاید کلمه بدیدار باشد.
-
پدیدار شدن ؛ پیداشدن . آشکار شدن . تجلّی . نمودار شدن . نمایان شدن . پدید شدن . ظاهر شدن . مرئی شدن . مکشوف شدن . منکشف شدن . مکتشف شدن . طلوع کردن . طالع شدن . عارض شدن . ظهور. واضح شدن . نشأت کردن . ناشی شدن . لایح شدن . جلوه کردن . جلوه گر شدن . تجلّی کردن
: دل بپرداز ز قالی
۞ و منه پشت بدو
که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص 422).
چو آمد بشادی بایوان خویش
پدیدار شد درشبستان خویش .
فردوسی .
-
پدیدار کردن ؛ آشکار کردن . تصریح کردن . معلوم کردن .واضح کردن . تقشّع. بوح . تعیین کردن . معین کردن . مقرر داشتن
: بدو گفت پیش فرستاده رو
هنرها پدیدار کن نو بنو.
فردوسی .
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد.
فردوسی .
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدارکرد اندرو خوب و زشت .
فردوسی .
مرا بر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد.
فردوسی .
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبان آور و کامران در سخن .
فردوسی .
بنوک سنان و به تیر و کمان
هنرها پدیدار کن یکزمان .
فردوسی .
نبشته بر آن حقّه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن .
فردوسی .
بهر سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
فردوسی .
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
که بر چهره ٔ تو نشان کئیست .
فردوسی .
-
پدیدار گشتن ؛ پدیدار شدن . و رجوع به پدید شود.