اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زبد

نویسه گردانی: ZBD
زبد. [ زَ ب َ ] (ع اِ) کفک آب و شیرو سیم و جز آن . (منتهی الارب ). زبد، کفی که بالای آب و جز آن قرار میگیرد. و بدین معنی است «الحداء زبد الفوائد» یعنی همانگونه که آب کف می آورد قلب حداء را بیرون میدهد یعنی همانگونه برای او آسان است . (اقرب الموارد). کفک آب و شیر. (دهار). کف آب و آن اشتر و جز آن . (مهذب الاسماء). کفک ، کف آب ، شیر، سیم ، شتر، اسب ، دریا، صابون و جز آن . از امثال است که : «صرح المحض عن الزبد»؛ در موردی این مثل آرند که صدق یک خبر پس از مظنون بودن ، هویدا گردد. (تاج العروس ). زبد دراین مثل ، سرشیر، و محض است ، شیر خالص زیر سرشیر است و مقصود روشن شدن صدق یک خبر است پس از مظنون بودن .(اقرب الموارد). زبد برای آب و جز آب مانند شتر و نقره است . و زبد شتر که به هیجان آمده باشد عبارت است از لعاب سفیدی که اطراف دهان او را آلوده میسازد. ودریا وقتی زبد می آورد که دارای موج باشد. (تاج العروس ). کف آب و کف شیر و مثل آن و کف سیم و زر گداخته و آن چرک زر و سیم باشد. (غیاث اللغات ) :
اینهمه چون و چگونه چون زبد
برسر دریای بیچون میطپد.

مولوی .


|| پلیدی . حبث . (اقرب الموارد). چرک زر و سیم . (غیاث ) : فاحتمل السیل زبداً ۞ رابیا و مما یوقدون علیه فی النار ابتغاء حلیة او متاع زبد مثله . (قرآن 17/13). حریری گوید: آنگاه به سخن نشستیم . زُبد سخن را انتخاب میکردیم و زَبد آن رابدور میفکندیم . زُبَد را که جمع زبده است کنایت از بهترین سخن و زَبَد را کنایت از سخنی که خوبی ندارد آورده است . (اقرب الموارد) :
از کبد فارغ شدم با روی تو
و از زبد صافی شدم در جوی تو.

مولوی .


بهر آنست امتناع نیک و بد
تا بجوشد بر سر آرد زر زبد.

مولوی .


|| چرک . وضر. (اقرب الموارد) (البستان ). || عرق . خوی . (از دزی ج 1). || اثیر. (از دزی ج 1). || جوهر. عصارة. ذات . (از دزی ج 1 ص 578). || خلاصه ٔ یک کتاب . جان کلام . مغز مطلب . (از دزی ج 1).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
زبد. [ زَ ] (ع مص ) خورانیدن سرشیر کسی را. (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (آنندراج ): زبده زبدا از باب نصر ۞؛ سرشیر خورانید او را. (ناظم الاطبا...
زبد. [ زُ ب َ] (ع اِ) ج ِ زُبد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
زبد. [ زُ ] (ع اِ) کفک شیر و سرشیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج العروس ). || آنچه بوسیله ٔ جنبانیدن و حرکت دادن (مشک و مانند آن ) از شیر...
زبد. [ زَ ب َ ] (اِخ ) نام حمص یا دهی است در حمص . (منتهی الارب ). اسم حمص ویا قریه ای است در او. (ترجمه ٔ قاموس ). نام قدیم حمص یا قریه ای...
زبد. [ زَ ب َ ] (اِخ ) دهی است به قنسرین . (منتهی الارب ). قریه ای است به قنسرین متعلق به بنی اسد. (تاج العروس ). رجوع به معجم البلدان ش...
زبد. [زَ ب َ ] (اِخ ) کوهی است به یمن . (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ قاموس ) (آنندراج ). از ابن حبیب نقل است که زبد کوهی است به یمن . (تاج الع...
زبد. [ زَ ب َ ] (اِخ ) موضعی است غربی بغداد. (منتهی الارب ). محمدبن موسی گوید: زبد که در قسمت غربی مدینةالاسلام است در کتب تاریخ متأخّرین...
زبد. [ زَ ب َ] (اِخ ) نام اسب حوفزان . (منتهی الارب ). نام اسب حوفزان بن شریک . نام حوفزان خود حرث و زعفران نام اسب دیگری است از او که ...
زبد. [ زَ ب َ ] (اِخ ) ام ولد سعدبن ابی وقاص . (قاموس ) (تاج العروس ) (منتهی الارب ). در متن طبری چ دخویه و فتوح الشام و بلاذری نام ام ول...
زبد. [ زَ ] (اِخ ) پسر سنان . (ترجمه ٔ قاموس ) (منتهی الارب ). برخی زبدبن سنان را با یاء تحتانی (زیدبن سنان ) ضبط کرده اند. (تاج العروس ).
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.