لاشک . [ ش َ ] (ع ق مرکب ) (از: لا + شک ) بی شک . بلاشک . بی گمان
: هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفر
چون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی .
فرخی .
اکنون لاشک مرا پیش او باید رفتن . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
تو بیماری در این زندان و بیماریت را لاشک
دوا باشد، طبیبی جوی تا روزی دوایابی .
سنائی .