مرتبت . [ م َ ت َ ب َ ] (از ع ، اِ) منزلت . جاه . مقام . مکانت . قدر. پایگاه . رتبه . حرمت . پایه . مرتبه . ج ، مراتب . رجوع به مرتبه و مرتبة و مراتب شود
: ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.
فرخی .
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی .
منوچهری .
بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروائی .
منوچهری .
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانک در خور او باشد و جدیر.
منوچهری .
نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت . (تاریخ بیهقی ص
207). اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را به مقدار و محل مرتبت بداشتن . (تاریخ بیهقی ). این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است .(نوروزنامه ).
نظم ارچه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است .
نظامی .
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .
سعدی .
دیدن روی ترا دیده ٔ جان بین باید
وین کجا مرتبت این دو جهان بین من است .
حافظ.
|| درجه . مرتبه . پله . طبقه . رجوع به مرتبه شود
: جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا.
مسعودسعد.
-
مرتبت دادن ؛ بالا بردن . ارج نهادن . ترقی دادن . به منزلت و مقام رساندن
: نفرین کنم به درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری .
کس را خدای ، بی هنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر.
منوچهری .
-
مرتبت ساختن ؛ مرتبت دادن
: درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .
سعدی .
-
مرتبت نهادن ؛ مزیت نهادن . مرجح شمردن . مقدم داشتن
: به ناراستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی .
سعدی .