اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سهل

نویسه گردانی: SHL
سهل . [ س َ ] (ع اِ) زاغ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زمین نرم . (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث ) : و پارس ولایتی است سخت نیکو چنانکه هم سهل است . (فارسنامه ٔابن البلخی ). || (ص ) رجل سهل الوجه ؛ مرد کم گوشت روی . || نهر سهل ؛ جوی ریگ ناک . (منتهی الارب ). || آسان در مقابل دشوار. (برهان ).آسان . (غیاث ) (دهار). هین . اهون . خوار :
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل بشمشیر گران شغل گران .

منوچهری .


بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222).
صد سال در آتشم اگر سهل بود
آن آتش سوزنده مرا سهل بود.

خواجه عبداﷲ انصاری .


به امید طلب رضا و فراغ ملک بر من سهل و آسان میگذشت . (کلیله و دمنه ).
همچنانکه سهل شد ما را حضر
سهل باشد قوم دیگر را سفر.

مولوی .


- امثال :
چون یار اهل است کار سهل است .
سهل البیع است .
- سهل الانقیاد ؛ آنکه زود تسلیم شود.
- سهل البیع ؛ ارزان فروش .
- سهل التناول .
- سهل الحصول ؛ که آسان بدست آید.
- سهل العبور ؛ آسان گذر.
- سهل العلاج ؛ زوددرمان .
- سهل القبول ؛ زودپذیر.
- سهل القیاد ؛ سهل الانقیاد.
- سهل المأخذ .
- سهل المؤنه .
- سهل المعونه .
- سهل الوصول ؛ آسان رس . آسان یاب .
- سهل الهضم .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
سهل .[ س َ / س َ هَِ ] (ع ص ) نرم از هر چیزی : رجل سهل الخلق ؛ مرد نرم خوی . (منتهی الارب ). مرد نیک خوی . (دهار).
سهل . [ س َ ] (اِخ ) سهل بن بشربن هانی یا هایا الیهودی ، مکنی به ابوعثمان . او در خدمت طاهربن الحسین الاعور و سپس نزد حسن بن سهل بود و او ی...
سهل . [ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن حسن بلخی . وی در زبان فارسی شاعری ممتاز و فرد بود. یاقوت گوید: از بلخ چهار تن منفرد بودند. ابی القاسم الکع...
سهل . [ س َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ تستری . از طبقه ٔ ثانیه است . کنیت او ابومحمد است . از کبراء این قوم و علماء این طایفه است . از شاگردان ذوالنون...
سهل . [ س َ ] (اِخ ) ابن علی ارغیانی . وی در عصر خود پیشوای مردمان بود و در دانش و زهد مرتبتی عظیم داشت . مدتی در محضر شیخ ابوعلی سنجی به ...
سهل . [ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن سلیمان بن محمدبن سلیمان صعلوکی نیشابوری ، مکنی به ابن طبیب فقیه شافعی وفات 404 هَ . ق . او راست المذهب ....
سهل . [ س َ ] (اِخ ) ابن محمدبن عثمان بن یزید جشمی . رجوع به ابوحاتم سجستانی شود.
سهل . [ س َ ] (اِخ ) ابن هارون بن رامنوی فارسی الاصل دشت میشانی ، حکیم و شاعر و فصیح و شعوبی مذهب و سخت با عرب دشمن . و کتبی بسیار در مثال...
ام سهل . [ اُم ْ م ِس َ ] (اِخ ) کنیه ٔ چند تن از زنان صحابی بوده است . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 247 ببعد شود.
احمد سهل . [ اَ م َ دِ س َ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن سهل شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.