دیوبند. [ وْ ب َ ] (نف مرکب ) بندکننده ٔ دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند. || کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده ٔ دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کننده ٔ دیو است چون سلیمان و در این موارد صفت است برای این افراد
: گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی .
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتر دیوبند.
فردوسی .
چو گیتی سرآمد بدان دیوبند
جهان را همه پند او سودمند.
فردوسی .
و او را طهمورث دیوبند خواندندی . (نوروزنامه ).
حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای .
خاقانی .
گر در زمین شام سلیمان دیوبند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
خاقانی .
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت .
خاقانی .
همه در هراسیم ازین دیوزاد
توئی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی .
سکندر منم خسرو دیوبند
خداوند شمشیر و تخت بلند.
نظامی .
شتابنده شد خسرو دیوبند.
نظامی .
|| افسونگر. (ناظم الاطباء). مسخرکننده ٔ دیو. گیرنده ٔ جن و دیو
: این بود حساب زورمندی
وین بود فسون دیوبندی .
نظامی .
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی فرشته پیوندی .
نظامی .
|| (اِ مرکب ) روز شانزدهم ازهرماه ملکی . (برهان ). (جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). || جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. (ناظم الاطباء). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته . (آنندراج )
: سرون در فشارد بشاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند.
نظامی .
|| (اِخ ) لقب قارن برادرزاده ٔ جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. (از برهان ) (از جهانگیری ). || لقب جمشید. (از برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). || [ در داستانهای ملی ایران ] لقب طهمورث . (برهان ). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت . لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. (آنندراج )
: نگه کن بجمشید شاه بلند
همان نیز تهمورس دیوبند.
فردوسی .
پسر بد مر او را یکی هوشمند
گرانمایه تهمورس دیوبند.
فردوسی .
منوچهر چون زاد سرو بلند
بکردار طهمورس دیوبند.
فردوسی .
طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود و او را دیوبند گفتندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
10). || لقب رستم
: چنین گفت کزبارگاه بلند
برفتم بر رستم دیوبند.
فردوسی .
پدر را چنین گفت کاین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند.
فردوسی .
و دیگر که از رستم دیوبند
ز لهراسب و از اشکش هوشمند.
فردوسی .