اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رامش

نویسه گردانی: RʼMŠ
رامش . [ م ِ ] (اِمص ،اِ) ۞ شادی و طرب . (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا). عیش و طرب . (برهان ) (لغت محلی شوشتر) (دهار) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 7) (فرهنگ سروری ). سرور. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). خوشی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). عشرت ونشاط. (یادداشت مؤلف ) :
مر او را برامش همی داشتند
بزندانش تنها بنگذاشتند.

دقیقی .


سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش .

فردوسی .


برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان فرزانه و نیکبخت .

فردوسی .


زمانه پر از رامش وداد شد
دل همگنان از غم آزاد شد.

فردوسی .


که هر کاو بمرگ پدر گشت شاد
ورا رامش زندگانی مباد.

فردوسی .


مخور انده و باده خور روز وشب
دلت پر ز رامش پر از خنده لب .

فردوسی .


بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله .

فرخی .


هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.

فرخی .


فرخنده کناد ایزد بر صاحب و بر تو
نو کردن عهد کهن رامش احرار.

فرخی .


انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته را بگشاد.

فرخی .


پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال .

فرخی .


دلی که رامش جوید نیابد آن دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.

عنصری .


روی برامش نهد امیر امیران
شادو بدو شاد این خجسته وزیران .

منوچهری .


چنان بسازد با عزم تو تهور تو
چنانکه رامش را طبع مردم می خوار.

بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).


چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
مجلس نزهت بسیج و چهره ٔ معشوق بین
خانه ٔ رامش طراز و فرش دولت گستران .

؟ (از لغت فرس اسدی ).


غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت .

طیان .


کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج .

اسدی .


بدینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه .

(ویس و رامین ).


جوانست او بسال و بخت و رامش
چو پیر است او بعقل و رای و دانش .

(ویس و رامین ).


ملک چون شنید این سخن زان جوان
ز رامش رخش گشت چون ارغوان .

(یوسف و زلیخا).


همی یافت یعقوب ازآن آگهی
همی شد ز رامش روانش تهی .

(یوسف و زلیخا).


ز ما دانه را منع کردش عزیز
نیابیم ازو هیچ رامش بنیز.

(یوسف و زلیخا).


گر پخته ای بعقل می خام خواه ازو
رامش نخیزدت مگراز ذات خام می .

مسعودسعد.


بباغ لهو تو رامش چوارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود.

مسعودسعد.


شادی ولهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین نداشت .

مسعودسعد.


از باغ نشاط تو بروید گل رامش
وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح .

مسعودسعد.


- بارامش ؛ باشادی . باخرمی . طربناک . خوشحال :
همه شاد و بارامش و من به بند
نکردند کس یاداین مستمند.

فردوسی .


و رجوع به شواهد ذیل رامش شود.
|| عشرت و نهایت سرور :
غمت شادی شود شادیت رامش
بلا خوشی و نادانیت دانش .

(ویس و رامین ).


|| بمجاز، حظ. بهره . نصیب . لذت :
هرآن پادشاهی که دارد خرد
ز گفت خردمند رامش برد.

فردوسی .


و رجوع به رامش بردن شود.
- برامش ؛ بارامش . قرین رامش . بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده :
همی جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش برامش بود.

فردوسی .


برامش بود هر که دارد خرد
سپهرش همی در خرد پرورد.

فردوسی .


چنین داد پاسخ که دانش بود
که راننده دایم برامش بود.

فردوسی .


چو در انجمن مرد خامش بود
ازآن خامشی دل برامش بود.

فردوسی .


|| مخفف آرامش است ، چه آن سبب شادی و آرامیدگی خواهد بود. (آنندراج ) (ازفرهنگ رشیدی ). آرامیدن و آرامش و آسودگی و فراغت . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). آرامش و راحت و قرار. (از شعوری ج 2 ورق 7). آرامش و فراغت و راحت و آسودگی . (ناظم الاطباء). راحت . (فرهنگ نظام ). طمأنینه ٔ قلب . سکون خاطر. آسایش ضمیر. (یادداشت مؤلف ). آسایش و راحت :
بهشتی است سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته .

فردوسی .


بدو گفت مندیش و رامش گزین
من ازتو ندارم بدل هیچ کین .

فردوسی .


هرآنکس که دارد بدل دانشی
بگوید مرا زو بود رامشی .

فردوسی .


راحت و آرام روح و رامش و تسکین دل
نزهت دیدار چشم و زینت و فر شباب .

فرخی .


بر او مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب و از خورد.

فرخی .


وآشفته کنی بدست بیدادی
احوال بنظم و نغز رامش را.

ناصرخسرو.


و در مقابله ٔ وی [افراسیاب ] دیهی بنا کرد [ کیخسرو ] و آن دیه را رامش (رامتین ) نام کرد و رامش برای خوشی او نام کردند.(تاریخ بخارا نرشخی ص 19). آن را که دوست نیست رامش نیست . (مرزبان نامه ).
نشسته شاه چون خورشید در بزم
برامش دل نهاده فارغ از رزم .

نظامی .


برامش ساختن بی دفع شد کار
بحاجت خواستن بی رفع شد کار.

نظامی .


زمین بوسید شیرین کای خداوند
ز رامش سوی دانش کوش یکچند.

نظامی .


پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش بعز و دولت اوست .

(گلستان ).


نقش نگین انوشیروان چنین بوده : «راه بسیار تاریکست مرا چه بینش ، هستی دوباره نیست مرا چه خواهش ، مرگ در پی است مرا چه رامش ». (آنندراج ) (برهان ) (فرهنگ محلی شوشتر).
- رامش جان ؛ آرامش جان . راحت روح :
همه گوش دارید و فرمان برید
ز فرمان او رامش جان برید.

فردوسی .


همه پیش تو جان گروگان کنیم
زدیدار تو رامش جان کنیم .

فردوسی .


همه گوش دارید و فرمان کنید
ز فرمان من رامش جان کنید.

فردوسی .


چنین داد پاسخ که فرمان کنم
ز دیدار او رامش جان کنم .

فردوسی .


خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان .

فرخی .


ایارامش جان و آرام دل
قرار تن و راحت و کام دل .

(یوسف و زلیخا).


- || نام نوایی است در موسیقی . رجوع به همین ماده شود.
- رامش دل ؛ مایه ٔ آرام دل . آرامش خاطر :
او را نتوان گفت که تو انده من خور
کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار.

فرخی .


|| فکرو رأی . (شعوری ج 2 ورق 7) :
یکی نامه بنوشت نزدیک رای
پر از دانش و رامش و هوش و رای .

فردوسی .


هر آن شه که با رای و رامش بود
همه ملک منقاد و رامش بود.

لطیفی (از شعوری ).


|| پندگویی . (ناظم الاطباء). || آرمیده . (منتخب اللغات ). || (اِ) نغمه و سرود. (غیاث اللغات ). ساز و نوا. (برهان ). سرود. (شعوری ج 2 ورق 7) (منتخب اللغات ). ساز و نواز. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). سرودگویی از شعف . (ناظم الاطباء). سرود :
ز کوپال و خنجر بیاسود دوش
جزآواز رامش نیامد بگوش .

فردوسی .


می و رامش و زخم چوگان و گو
بزرگی و هرگونه ای گفت وگو.

فردوسی .


همه شهر گرمابه و رودو جوی
بهر برزنی رامش و رنگ و بوی .

فردوسی .


چهل روز با شاه کاوس کی
همی بود با رامش و رود و می .

فردوسی .


خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن برامش و بگماز.

فرخی .


لیک این ماه که پیش آمد ماهی است که او
با طرب گردد و با رامش و با رامشگر.

فرخی .


ز رامشگران رامشی کن طلب
که رامش بود نزد رامشگران .

منوچهری .


هیچکس چیزی اظهار نکند ازبازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
هم اندر بر کله ٔ زرنگار
ز بگماز و رامش گرفتند کار.

اسدی .


کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامش شراب خوردندی . (مجمل التواریخ و القصص ).
طاق ابروان رامش گزین درحسن طاق و جفت کین
بر زخمه ٔ سحرآفرین شکر ز آوا ریخته .

خاقانی .


|| مطرب و مغنی و خنیاگر. (ناظم الاطباء).اما ظاهراً به این معنی رامشی باید باشد. || روز چهارم از خمسه ٔ مسترقه ٔ سال ملکشاهی . (فرهنگ رشیدی ) (منتخب اللغات ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
رامش . [ م ِ ] (اِخ ) قریه ای است از اعمال بخارا. (از معجم البلدان ج 4) : و در مقابله ٔ وی [ افراسیاب ] دیهی بنا کرد [ کیخسرو ] و آن دیه را ...
رامش بر. [ م ِ ب َ ] (نف مرکب ) برنده ٔ رامش . برنده شادی و عشرت . بهره مند از خوشی . خوشحال و مسرور و محظوظ که از رامش بهره برد : یکی هاتف ا...
رامش جوی . [ م ِ ] (نف مرکب ) مخفف رامش جوینده . آنکه طالب خوشی و شادی است . بمجاز، خوش گذران . عشرب طلب . شادی جوی . طرب جوی . || آرامش طلب ....
رامش داد. [ م ِ ] (اِ مرکب ) روغنی دارویی است و برای فلج و لقوه و نقرس و رعشه و دردهای مفاصل و پشت و قولنج سودمند است . رجوع به قانون ا...
رامش طلب . [ م ِ طَ ل َ ] (نف مرکب ) طلبنده ٔ رامش . خواهنده ٔ رامش . خواهنده ٔ عشرت و طرب و شادی . شادی خواه . عشرت طلب . جوینده ٔ خوشی . رامشجو.ر...
رامش فروز. [ م ِ ف ُ ] (نف مرکب ) رامش افزوز. فروزنده ٔ رامش . بمجاز، شادی بخش . فرح انگیز. طرب انگیز. روحبخش . دلنواز. دل افزا. روح افزا : مگر کز یک...
رامش فزای . [ م ِ ف َ ] (نف مرکب ) رامش افزای . مخفف رامش فزاینده . افزاینده ٔ رامش . شادی افزای : دو منزل پدر بدش رامش فزای وراکرد بدرود و شد با...
رامش سرای . [ م ِ س َ ] (نف مرکب ) مخفف رامش سراینده . سازنده . نوازنده . سراینده ٔ رامش . سراینده ٔ نغمه و نوا. مطرب : پرستندگان ایستاده بپای ا...
رامش پذیر. [ م ِ پ َ ] (نف مرکب ) مخفف رامش پذیرنده . شاد. مسرور. خوشحال . پذیره ٔ رامش . قبول کننده و برتابنده ٔ طرب و عشرت . ملایم . بارامش : ان...
رامش جان . [ م ِ ش ِ ] (اِمرکب ) نام نواییست از مصنفات باربد جهرمی شیرازی که سالار بار پرویز بود. (آنندراج ) (انجمن آرا). نام نوایی است . (از...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.