اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

چش

نویسه گردانی:
چش . [ چ ِ ] (موصول + ضمیر) مخفف چه اش . چه آنرا.
- هرچش ؛ هرچه آنرا. هرچه ورا. هرچه او را :
چو هرچش ببایست شد ساخته
وز آن ساخته گشت پرداخته .

فردوسی .


ز پیغام هرچش بدل بود نیز
بگفتار بر نامه بفزود نیز.

فردوسی .


از این همه بستاند بجمله هرچش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بودآنرا.

ناصرخسرو.


- هرآنچش ؛ هرآنچه او را. هرآن چیز که او را:
بفرمود تا پهلوان سپاه
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه .

فردوسی .


نه آن تواست ای برادر در او
هرآنچش گمان میبری کان تست .

ناصرخسرو.


|| (ادات استفهام + ضمیر) چش است ؛ بمعنی چیست او را، و به گمان فقیر مؤلف مخفف «چه شی » ای «چه چیز» است . (آنندراج ) ۞ . چش است ؛ کلمه ٔ فعل بطور استفهام ، یعنی چیست او را. (ناظم الاطباء) :
زاهد بخدا بگو می ناب چش است
می خوردن شام و گشت مهتاب چش است
از گندم وقف زشت تر چیزی نیست
چون نان حرام میخوری آب چش است .

اشرف (از آنندراج ).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
چش . [ چ َ ] (اِ) مخفف چشم است که بعربی «عین » خوانند. ۞ (برهان ) (آنندراج ). بمعنی و مخفف چشم است . (انجمن آرا). چشم و عین . (ناظم الاطبا...
چش . [ چ َ ] (نف مرخم ) چشنده . و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد، مانندنمک چش . (ناظم الاطباء). و تلخی چش . چشان : بسا تنگ عیشان تلخی چشان که ...
چش . [ چ ُ ] (صوت ) کلمه ایست که بدان خر الاغ را از رفتار بازمیدارند. (ناظم الاطباء). لفظی است که خر الاغ از شنیدن آن از رفتار بازماند و بای...
چش پش . [ چ ِ پ ِ ] (اِخ ) نام پسر هخامنش که هخامنش سر سلسله ٔ دودمان هخامنشی بوده است . داریوش شاه گوید: پدر من ویشتاسپ است ، پدر ویشتاسپ ...
لب چش . [ ل َ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چاشنی که برای دریافت مزه ٔ چیزی کنند. (غیاث ). نمک چشه : تا مست بوسه روز جزا افتمت بپاخواهم به لب چشی ...
مزه چش . [ م َ زَ / زِ چ َ / چ ِ ] (نف مرکب ) چاشنی گیر. که مزه ٔ غذا را چشد. چشنده ٔ طعم غذا : در جهان هر که شمس دین لقبندشاه ایشان توئی به ...
نمک چش . [ ن َ م َ چ َ / چ ِ ] (اِمص مرکب ) نمک چشیدن . (غیاث اللغات ). پاره ای طعام چشیدن برای دریافتن نمک آن و به مجاز به معنی مطلق چشی...
چش بلشت. ("ب" آوای زبر، "ل" با آوای زیر)، (ا)، (زبان مازنی)، پررو.
تلخی چش . [ ت َ چ َ / چ ِ ] (نف مرکب ) رنج بر. که تحمل سختی و محنت و مشقت کند : بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامن کشان . سعدی (بوس...
چاشنی چش . [ چ َ ] (نف مرکب ) چاشنی چشنده . آنکه طعم طعامی یا مزه ٔ چیزی را چشد. چاشنی گیر. مزه چش : در جهان هر که شمس دین لقبندشاه ایشان ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.