اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

آک

نویسه گردانی: ʼAK
آک . (اِ) بعض فرهنگ نویسان ما این صورت را آورده و بدان معنی آسیب ، آفت ، عاهت ، عیب ، عار و آهو و زشتی داده اند. و در کلمه ٔ ده آک ، صورتی از ضحّاک نیز می آورند که چون ضحّاک صاحب ده عیب : زشتی ، کوتاهی ، بیدادگری ، بیشرمی ، بسیارخواری ، بدزبانی ، دروغگوئی ، شتابکاری ، بددلی و بی خردی بوده او را ده آک خوانده اند. و حمزه ٔ اصفهانی در کتاب خود تاریخ سنی ملوک الأرض گوید: «بیورسب ، ده آک ، اشتقاقه : ده ، اسم لعقد العشرة و آک اسم للاَّفة والمعنی انّه کان ذاعشر آفات احدثها فی الدنیا و لیس هذا موضع ذکرها و هذا لقب فی نهایة القبح فلمّا عرّبوه صار فی نهایة الحسن لأن ده آک لما عرّب انقلب الی ضحّاک و به یسمی فی کتب العربیّة و هو بیوراسف بن ارونداسف بن ریکاون ...». و صاحب مجمل التواریخ نیز که ظاهراً مأخذیگانه ٔ او همین کتاب حمزه است گوید ضحّاک بیوراسپ ، او را بیوراسپ خوانند، و گویند بیور، اسپ تازی بهره ای [ ظ : بهرّای ] از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی ... و پارسیان ده آک گفتندی از جهت آنکه ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید و آک را معنی زشتی و آفت است پس چون معرب کردند سخت نیکو آمد، ضحاک یعنی خندناک - انتهی . کلمه ٔ آک را فردوسی ، با احتیاجی که ضرورةً در قوافی پنجاه - شصت هزاربیت گاهی او را دست داده یک بار هم استعمال نکرده است . در شعرای سامانی و غزنوی با اینکه خباک و هباک و غساک و ستاک و ورکاک و فغاک و بساک و کراک و هزاک و کاک و شرفاک و آزفنداک و نظایر آن را قافیه کرده اند کلمه ٔ آک دیده نشده است . اسدی در گرشاسب نامه و هم در فرهنگ خود با اصراری که در ضبط نوادر و شوارد ورزیده ، آک را نیاورده . شعرای سلجوقی تا اندازه ای که فحص آن برای من میسر شده این لغت را بکار نبرده اند و سعدی و حافظ و بعض گویندگان دیگر که باین قافیه غزل و قطعه ای سروده اند این لفظ را ندارند. و در لغت های مترجم عربی به فارسی مانند مقدّمةالادب زمخشری و صراح قرشی و السامی میدانی و مهذب الاسماء ربنجنی و دستوراللغه ٔ نطنزی و دستورالاخوان قاضی محمد دهار و مصادر زوزنی ، در ترجمه ٔ کلمات عیب ، عار، وصمت ، نقیصه ، آفت ، عاهت ، صدمت ، ثلب ، قبح و مترادفات آنها بکلمه ٔ آک برنمیخوریم . و در تداول فارسی زبانان امروز نیز این لفظ شنیده نمیشود. تنها فرهنگ نویسان قرون اخیر از منصور شیرازی که ظاهراً همان غیاث الدین منصور دشتکی باشد بیت ذیل را برای لفظ و معنی آک شاهد می آورند :
عدوی توکه چو هیزم شکسته باد مدام
تنور حادثه میسوزدش در آتش آک .
و نیز سوزنی دو بار این کلمه را آورده است :
آکی نرسید بر تو از من
صد بار مرا ز تو رسید آک .

سوزنی .


بدین صفت که منم هرکجا فتم خیزم
که آک ناید خود آک را من آرم آک .

سوزنی .


و چنانکه مشهود است در استعمال این دو شاعر نیز (در صورتی که کلمه محرّف ِ باک و ناک و نظایرآن نباشد) معنی مدّعای فرهنگ نویسان صریح نیست مثلاً در بیت منصور معنی حرمان یا حسد مناسب تر است و در بیت دوم سوزنی «باک » بودن اصل کلمه بعید نیست . و بر فرض صراحت این معنی برای این لفظ در سه مورد فوق خودداری همه ٔ شعرا و نویسندگان سلف تا نیمه ٔ اول قرن ششم (زمان سوزنی ) و نیز احتراز تمام گویندگان خلف (به استثنای منصور) از استعمال این کلمه عجیب است . و عجب ترآنکه از معنی کلمه ٔ ضحاک یا ده آک نیز مورخین معتبر قدیم از قبیل ابوحنیفه احمدبن داود دینوری و طبری و بلعمی و ابوعلی مسکویه و مسعودی هیچیک اطلاعی ندارند:فاَحس َ بذلک َ بیورسب و هو الذی تسمیه العرب الضحاک َ. (ابوعلی مسکویه ). ثم ملک َ بعده بیوراسب بن اردواسب بن رستوان بن نیاداس ... و هو الده آک و قد عرّب اَسمائُه ُ جمیعاً فسماه ُ قوم ٌ من العرب الضحاک و سماه ُ قوم ٌبهراسب و لیس َ هو کذلک و انما اسمه ُ علی ما وَصفنا بُیوراسب و قَتل َ جمشیدَ الملک ... (مروج الذهب ). و اَن َّ الضحاک الذی تسمیه العجم بیوراسف عند ماکان َ من غلبته جم الملک و قتله ُ ایاه و اطمئنانه ُ فی الملک و فراغُه ُ اَخذ یجمعُ الیه السحرة من آفاق ِ مملکته و یتعلم ُ السحرَ حتی صار فیه اماماً. (اخبارالطوال ابوحنیفه ٔ دینوری ). ایدون گویند که این مرد [ بیوراسب ] بیامد و شهرها بگرفت ... بیوراسب جمشید بگرفت ... و ارّه بر سرش نهاد و تا پای بدو نیمه کردش . (بلعمی ). وحتی شاهنامه که هیچ فرصت را برای نمودن مثالب دشمنان ایران ، خاصه عرب ۞ فوت نکرده است به معنی زشت نام این تازی غاصب تاج و تخت ایران و صنم عقلی جور و بیدادی اشاره ای هم ندارد ۞ . و این امر مینماید که قدما از چنین معنی برای چنین صورت بی خبر بوده اند. و این لفظ با معنای منتسب بدان را ظاهراً بار اول حمزه که کتاب او مشحون بوجه اشتقاقهای مصنوع و منحوت و معانی مجعول من عندی میباشد آورده است ، و صاحب مجمل التواریخ نیزکه قدوه و امام او حمزه است باو تأسّی کرده ، بی آنکه دیگر نویسندگان و شعرا (جز سوزنی باحتمالی ضعیف ) بتقلید و تأیید و تأکید آن پرداخته باشند. و بگمان نگارنده کلمه ٔ ده آک بلهجه ای از لهجه های پارسی یا مادی یا یکی از همسایگان مثلاً بابلی ، ترجمه یا صورت دیگر بیوراسب است : ده و بیور مترادف یکدیگر به معنی عشره و آک و اسب نیز، هم معنی ، یعنی فَرَس . و این دعوی را تأیید میکند آمدن لفظ آس و اسپ و اَسپا چنانکه آش و اشوا و آک و اَک و آکا در بسیاری از اعلام اشخاص یعنی همانطور که گشنسپ ، لهراسپ ، گشتاسب (ویشتاسپ )، شیدسپ ، زراسپ ، ارجاسپ ، برجاسپ ، گرشاسپ (گرش اَشوا)، تهماسپ ، جاماسپ ، اَوروَت اسپا، پئوروش اسپ ، هورشسپ ، اَرِم اسپا (آرام اسپ )، آریااسپا (آری اسپ )، اَسپاچنا (خواهنده ٔ اسپ )، اَسپامترا، اشوامترا، اسپااِشا، کَرَن اسپا، هواسپا، اواسپا، واتاسپا (باداسپ )، فرش اسپا، رُدْراسپا، ستااسپا (صداسپ )، توری اسپا، هوداتااسپا، همازااسپا و بلاش در نامهای کسان آمده است ، همانطور هم تیماک ، لهّاک ، آرشاک ، اَرَناک ، افراواک (اوشهنگ بن افراواک . آثارالباقیه )، آرمناک ، سیماک (نامی از نامهای غلامان )، هوراماک ، فورسراسیاک (اصل نام افراسیاب )، طورک ،سیامَک ، فرانَک ، مزدک ، هروک ، ایلک ، هویدَک ، لَمبک ، برمک ، پاپک ، فورک ، آبی یاتاکا، مناشاکا (ماناهاکا)، مزدَآکا، ماهاکا، اِست وهاکا، پَشاکا، ورنداق (فارس بن رنداق ) نام گذاشته اند. و در اسماء امکنه نیز چنانکه گل اسپ ، هزاراسپ ، جاسپ ، خراسپ ، برطاس و اوطاس آمده است کلمات مختوم به آک و اَک و آق ، مانند خفچاق ، بجناک ،کیماک ، یَمک ، ارداک ، نارمَک ، سَرمَک ، هزَک ، آرمَک ، نامَک ، سینک ، انداق (قریه ای بمرو و قریه ای بسمرقند) و یلاق و امثال آن نیز بسیار است و حتی بعض از اسامی معین عیناً همانطور که به اسپ تمام شده به آک نیز ختم شده است مثل فَرَن اسپا و فَرَناکا و زیری اَسپا و زیراک (نام موبدی ). در زبان لاطینی اِکوئوس ۞ به معنی اسپ است و اِکی تاسیو ۞ به معنی سواری و سوارکاری و در زبان انگلیسی اِکستریَن ۞ به معنی سوار و در فرانسه اِکی تاسیون ۞ سواری و اِکویّر ۞ زن سوارکار و اِکوری ۞ عین کلمه ٔ آخور فارسی بمعنی آخور یعنی اصطبل و در فارسی علاوه بر کلمات هَذلَک (بمعنی اسب پالانی ) و نعلک (نوعی از رکاب ) و پشک و پشتک (بیماری در اسب ) و فتراک (دوالی که از پس و پیش زین اسب آویزند) و کرَنگ و سرخنگ و خنگ و هدنک (در رنگهای اسب ) و پالاهنگ (اسب جنیبت ) و آهِنگ (بمعنی نعل یا پابند اسب ) و بیراک (که آن را استر و خرکره ترجمه میکنند) و یراغ و یَرَغ به معنی ریاضت اسپ و ستاک (ستاغ ) به معنی کرّه یا اسپ زین ناکرده و جناغ قسمتی از ساز اسب و یراق (زین و برگ و دهنه ٔ اسب ، شاید از یهروآک ) و دفنوک (بمعنی غاشیه ) و اخیه و آخور و اخته و اَکدش که همه ٔ آنها مطرداًمعنی اسب را متضمن میباشند در دو کلمه ٔ آکنده مخفف آک کنده ، به معنی اصطبل و یَدَک (مرکب از یَد هزوارِش ، دست + آک اسب ) این دعوی ظاهرتر است ۞ . و بعید نیست که لفظ آت آذری یا ترک نزدیک نیز صورتی از آک باشد ۞ وتبدیل «ک » به «ت » در زبانهای ما و همسایگان نظائر بسیار دارد:
یابن الزبیر طالما عصیکا.

راجز.


وَتَد، وَکَد در عربی و در فارسی تارتَنک ، کارتَنک ، تملول ، کملول ، تود و توده ، کوت ، تملیک ، تملیت ، تَریوه ، کریوه ، پکوک ، پُتک . علاوه بر آنکه در تداول کودکان همیشه و در هرجا «ت »بجای «ک » آید: تَردم ، تَندی ، تُشت ، پات ، بجای کردم ،کندی ، کشت ، پاک و غیره و غیره . و از طرف دیگر کَتزیاس مورخ طبیب اردشیر دویم که ظاهراً مآخذ او اسناد دولتی ایران بوده است نام ضحاک را آسپاداس ضبط میکند واین صورت دیگر آژی دهاک است . چنانکه مردآس نیز اسم پدر ضحاک است و مینماید که آک و صورت دیگر آن ، آس مثل نام خانوادگی این دودمان است و آس در نام مرداس پدر، همان آک در نام ده آک و یا آسپاداس پسر است ، و نام کوچک پدر «مرد» و نام کوچک پسر «آژی » (مار) است . و دلیل دیگر که نشان میدهد آک در کلمه ٔ ده آک به معنی عیب نیست این است که مورخین ایرانی و یونانی و عرب آژی دهاک یا ضحاک را نام اصلی این پادشاه میدانند و متصور نیست که لقبی مذموم نام اصلی پادشاهی باشد آنهم لقبی حاکی از ده عیب (بیدادگری ، بیشرمی ، بدزبانی ، دروغگوئی ، شتابکاری و بددلی و غیره ) که البته گاه ولادت در او پیدا نبوده و نامگذاران او نمیتوانسته اند طاری شدن آن عیوب را بر او پیش بینی کرده و به مناسبت آن بدو نام دهند، علاوه بر آنکه نام زشت و قبیح دادن والدین بفرزند خاصه که فرزند شاهزاده ای باشد در نهایت غرابت است . اکنون برای روشن کردن این منظور امعان نظری در کلمه و معنی بیور و بیوراسب نیز ضرور است . کلمه ٔبیور و بیوراسب برخلاف آک در شعر و نثر ماضحاک مکرر آمده است :
نه من بیش دارم ز جمشید فرّ
که بُبْرید بیور میانش به اَرّ.

فردوسی .


جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبک سار و ناپاک بود
همان بیوراسبش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند.

فردوسی .


دانی کاین قصه بود هم به گه بیوراسب
هم به گه بخت نصر هم به گه بوالحکم .

منوچهری .


بیوراسب که او را ضحاک خوانند از گوشه ای درآمد و او را [ جمشید را ] بتاخت ... [ و او ] بزمین هندوستان گریخت . (نوروزنامه ). بیوراسب هزار سال پادشاهی کرد. (نوروزنامه ).
زمانه مملکت جم به بیوراسب ندادی
اگر بجرعه رسیدی ز جام دولت او جم .

فلکی شروانی .


کتف محمد ازدرِ مُهر نبوت است
وآن کتف بیوراسب بود جای اژدها.

خاقانی .


ولی آیا بیور به معنی ده هزار و بیوراسب بمعنی ده هزار اسب است جای شک و تردید است ، و بلکه ظواهراستعمالات همه جا ده (عشره ) بودن ِ معنی این کلمه را نشان میدهد. فردوسی در اول داستان ضحاک میگوید :
یکی مرد بد اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هریک هزار آمدندی بجای
بز و اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین
همان گاو دوشا بفرمان بری
همان تازی اسبان رمنده فری
بشیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بُد مر آن پاکدین را یکی
کش از مهر بهره نبد اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناباک بود
همان بیوراسبش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار
از اسبان تازی بزرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره بزین
ز راه بزرگی نه از راه کین .

فردوسی .


وقتی بابیات فوق بدقت به بینیم حاصل معنی این است که شیخی از شیوخ عرب یا سرشبانی از دشت سواران نیزه گذار یا دشت نیزه وران ، مرداس نام هزار بز و هزار گوسفند و چند رأس اشتر و گاو داشته و شاهی و گرانمایگی او بشیرفروشی یا شیربخشی ختم و تمام میشده است و باعزت و قدری که اسب در ازمنه ٔ قدیم داشته است ده هزار اسب زرین ستام برای سواری عادی پسر آماده کرده است و این بسیار بعید است چه با اصول زندگی شبانی و بدوی که پدر همیشه مالک مطلق اموال خانواده است ده هزار اسب داشتن پسر در حیات چنین پدری کم مایه ، آن هم بزرین ستام و تنها برای گردش و تفرج نه «از راه کین » نهایت غریب و با اصول افسانه سرائی هر ملت و هر زبان و حتّی قصه های زنانه که مادران ْ اطفال را گویند سازگار نیست ،ولی اگر بیور به معنی ده باشد با در نظر گرفتن اندازه ٔ دارائی این پدر امر منطقی تر و بقبول خاطر نزدیکتر است و در این صورت بی تردید بیت ذیل :
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار
مصحف است . مثلاً «ده هزار» ممکن است در اصل داه بار، بوده باشد ۞ و یا کلمه ٔ هزار با لفظی مانند بکار یا همار و امار (فقط برای اینکه با دعوی فرهنگ نویسان که بیورده هزار است مطابق باشد) تبدیل شده باشد ۞ . و نام بودن ده اسب در ازمنه ٔ باستانی برای مردی مستبعد نیست چه اشت اسپا (هشت اسب ) و نظایر آن در اسامی قدیمه هست و از طرفی دیگر در همه ٔ مواردی که در کتب قدیمه بیور جزء نام یا لقبی آمده است میتوان آن را به معنی ده گرفت و این امر سبب می شود که اغراق و مبالغه های گزاف و دور از ذوق سلیم که در بعض آن اسامی یا القاب تصور شده است از میان برود. مثل بیورفرسکمیا (صاحب ده هزار حمّال ) و بیورواِدهاکا (دارای ده هزار مستحفظ) و بیورسپئسن َ (دارنده ٔ ده هزار جاسوس ) و غیره . در متنی از پهلوی یادگار زریران باز کلمه ٔ بیور آمده است و آن را پهلوی دانان برحسب عادت بده هزار ترجمه کرده اند: «اپ شان ویدرفش جادوک نام خواست پسر هزار اپاک دوبیورسپاه وژیتک به بغدسپان فرستاده او ایران شهر یاتونت و پس جاماسپ پیشینیگان سردار زود اندرون اندر از یونت اوش اووشتاب شد گفت که از جانب ارجاسپ خیونان خوتای دو فرستک آمد... یکی ویدرفش جادوک و دیگر نامخواست هزاران ، پسر هزار با دوبیور سپاه وژیتک بادارند...» این دو رسول نامه ای از ارجاسب بگشتاسب آورده بوده اند که بروایت دقیقی نام یکی بیدرفش پیر جادو و نام دیگری نام خواست بوده است و این امر نیز عجیب است ، چه بیست هزار رسول فرستادن یا با رسول فرستادن امری است که در هیچ عصر و در هیچ مملکت نظیر ندارد و تجاوزبیست هزار سپاهی آن هم گزیده (وَژیتک ) در هر تاریخ و در هر کشور عین جنگ واقعی و حقیقی است ، خاصه که دقیقی شماره ٔ همراهان این دو رسول را سیصد میگوید :
بهمراهشان کرد سیصدسوار
همه جنگجویان خنجرگذار.
و البته دقیقی یا عین متن یادگار زریران و یا چیزی مانندآن را در دست داشته است و اگر بیور به معنی ده هزار بوده دوبیور را بیست هزار ترجمه میکرده است ، در صورتی که می بینیم او هر بیور را (اگر بیت مصحف و سیصد سوار،بیستی سوار نباشد) صد و پنجاه گرفته است و از این اختلاف چنین برمی آید که از زمان قدیم معنی بیور مجهول ویا مشکوک فیه بوده است و باز در عده ای از ابیات شاهنامه (که امروز به شصت هزار نمیرسد لیکن بگفته ٔ فردوسی و بقول مشهور شصت هزار بیت بوده است ) فردوسی گوید :
کهن گشته این نامه ٔ باستان
ز گفتار و کردار آن راستان
یکی نامه ٔ نو کنم زین نشان
کجا یادگار است از آن سرکشان
بود بیت شش بار بیورهزار
سخنهای شایسته ٔ غمگسار
نبیند کسی نامه ٔ پارسی
نوشته بابیات صد بار سی
اگر بازجوئی از او بیت رد
همانا که کم باشد از پنج صد.

فردوسی .


در ابیات فوق بی شبهه در شعر سوم و چهارم تصحیفی روی داده است چه اگر بیورده هزارباشد معنی بیت سوم این می شود که اشعار شاهنامه شصت هزارهزار است ، حاصل ضرب شش در ده هزارهزار، و این محال است ، لیکن اگر بیور را چنانکه گفتم به معنی ده بگیریم معنی بیت درست و عده ٔ ابیات شش ده هزار می شود یعنی شصت هزار. و در بیت چهارم «نوشته بابیات صد بار سی »، بی شک کلمه ٔ نوشته ، مصحف دوبیور است ، چه صد بار سی ، سه هزار است و مراد فردوسی اگر از نامه ٔ پارسی شاهنامه ٔ خود اوست ابیات شاهنامه بیست بار سه هزار است و اگرمراد (باحتمال بعید و دور از ذوق سلیم ) مطلق نامه ٔ پارسی است و فردوسی میخواهد بگوید پیش از او در زبان پارسی حتی کتابی که مؤلَّف از سه هزار بیت باشد وجودنداشته این هم خلاف ظاهر است ، چه گذشته از مثنویهای عنصری از قبیل وامق و عذرا و شادبهر و غیره و مثنویهای شعرای پیش از او، ازجمله آفرین نامه ٔ ابوشکور و سندبادنامه ٔ رودکی و امثال آن که فعلاً مفقود است و محتمل است که هر یک یا بعض آنها اقلاً سه هزار بیت باشد بی هیچ شبهه کلیله و دمنه ٔ رودکی از اضعاف سه هزار بیت تجاوز میکرده است . و اما اگر کلمه ٔ نوشته را دوبیور بخوانیم و دوبیور را به معنی دودَه ْ بگیریم یعنی بیست ، وقتی بیست در حاصل صد بار سی یعنی سه هزار ضرب شودبیست سه هزار بدست می آید، یعنی شصت هزار، و این همان نصاب ابیات شاهنامه است . و این تصحیف عمدی است نه سهوو غلط کاتب ، چه از آنجا که معنی بیور را ده هزار میدانسته اند و آن وقت لازم می آمده است که بیست هزار را ضرب در صد بار سی یعنی سه هزار کنند و حاصل عمل ، شصت هزارهزار میشده است ، دوبیور را بکلمه ٔ نوشته تبدیل کرده اندتا معنی آن باشد که قبل از شاهنامه ، نامه ٔ منظومی بسه هزار بیت نیز گفته نشده است و بی خبری فردوسی را از وجود کلیله و دمنه ٔ رودکی و امثال آن طبیعی تر از دعوی شصت هزارهزار بودن ابیات شاهنامه دیده اند. در صورتی که خود فردوسی شرح نظم کردن کلیله را در شاهنامه آورده است :
گزارنده را پیش بنشاندند
همه نامه بر رودکی خواندند
بپیوست گویا پراکنده را
بسفت این چنین درّ آکنده را.

فردوسی .


و باز در بیت ذیل فردوسی نیز :
بدو ماندم این نامه را یادگار
بشش بیور ابیاتش آمد هزار
کلمه ٔ بیور غیر از ده ، معنی دیگر نمیتواند بدهد، زیرا چنانکه گفتیم در آن صورت نیز عده ٔ ابیات شصت هزارهزار می شود در صورتی که اگر بیور رابه معنی ده بگیریم عدد مطلوب یعنی شصت هزار به دست می آید.
در اسدی باز کلمه ٔ بیور در بیت ذیل آمده است :
دوباره چهل بار بیور هزار
گزین کرد گردان خنجرگزار.

اسدی .


در این بیت هم اگر معنی بیور ده هزار باشد حاصل ضرب هشتاد در ده هزارهزار، هشتصدهزارهزار می شود و این عددی است که هیچ اغراق گوئی دارای عقل متعارف خاصه در تاریخ بزبان نیاورده است و مبالغه سرائی یونانیان در اینکه عدد سپاه ایران در جنگ یونان چهارهزارهزار بوده است مَثَل اعلای مبالغه ای است که تا حال در تاریخ در عده ٔ سپاه کرده اند، لیکن در همین شعر اسدی اگر بیور را به معنی ده بگیریم حاصل هشتصدهزار می شود یعنی عددی که از دایره ٔ اغراق و گزاف گوئی عادی خارج نیست . واﷲ اعلم .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
آک . (هندی ، اِ) درزبان هندی به معنی آتش و نیز نام درختی که شیره ٔ آن زهر قاتل است و یا درخت عُشَر. و رجوع به آگ شود.
آک . (پسوند) ر تباک و خاشاک و خباک و سوزاک و فغاک و کاواک و مغاک و نماک ، حرف نسبت است . و در خوراک و پوشاک افاده ٔ لیاقت کند.
ده آک . [ دَ ] (اِخ ) دهاک . دهاگ . نام ضحاک و بعضی گویند ضحاک معرب ده آک است و آک به معنی عیب است و ده عیب اوست : زشتی پیکر و کوتاهی ...
آژی ده آک . [ دَه ْ] (اِخ ) (از: آژی ، مار + ده ، عشره + آک ، ظ. به معنی اسب ) آزی ده آک . ضحاک . و رجوع به آک و بیوراسب شود.
عک . [ ع َک ک ] (ع مص ) چیره شدن بر کسی در حجت . || برگرداندن بر کسی کار را چندان که آزارد آن را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ||...
عک . [ ع َک ک ] (ع ص ) یوم عک ؛ روز گرم . (منتهی الارب ). روز سخت گرم همراه نمناکی و نوزیدن باد. (از اقرب الموارد). || رجل عک ؛ مرد درشت ...
عک . [ع َک ک ] (اِخ ) بانی و سازنده ٔ شهر عکه بوده است و ناصرخسرو نام او را در سفرنامه چنین یاد کرده است : من نفقه ای که داشتم در مسجد عک...
عک . [ ع َک ک ] (اِخ ) ابن عُدثان بن عبداﷲبن ازد، از کهلان ، از قحطان . جدی است جاهلی و یمانی . و نام او را عک بن عدنان نیز نوشته اند. بطن ه...
اک . [ اَ ] (اِ) آک و عیب و عار. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اک یا آک در فرهنگها به معنی آسیب و گزند گرفته شده است ، اما معنی اصلی آن بد...
اک . [ اَ / َ-َک ْ ] (پسوند) اک ، یعنی کاف ماقبل مفتوح که معمولاً به کلمه ملحق شود بصورت «ک » تنهادر فارسی علامت تصغیر است : پسرک . درختک ....
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.