دیوسار.[ وْ ] (ص مرکب ) (از: دیو + سار، پسوند شباهت ) بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان ) (از غیاث ). دیوسر. دیومانند. (از آنندراج ). شبیه بدیو. (ناظم الاطباء). دیوسان
: یکی نعره زد همچو ابر بهار
که ای مرد خیره سر دیوسار.
فردوسی .
گهی نیزه زد گاه گرز نبرد
از آن دیوساران برآورد گرد.
اسدی .
حبش بر یمین ، بربری بر یسار
بقلب اندرون زنگی دیوسار.
نظامی .
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهره ٔ کهربای .
نظامی .
خاصه درین بادیه ٔ دیوسار
دوزخ محرورکش تشنه خوار.
نظامی .
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
سعدی .
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزاده ٔ دیوسار.
سعدی .
|| شخصی که دیوجامه پوشیده باشد و آن جامه ای است درشت و خشن که در روزهای جنگ پوشند و نیز شبها بجهت شکار کردن کبک در بر کنند. (برهان ). کسی که در روز جنگ دیوجامه پوشد. (ناظم الاطباء). || شخصی را گویند که از او اعمال ناشایسته سرزند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که مرتکب افعال ناشایسته باشد. (ازآنندراج ). || کنایه از مردم بدخو و زشت رو. (برهان ) (ناظم الاطباء). || کسانی را در مازندران بدین نام خوانند که جنگل را می برند و هیزم میکنند و می سوزانند و زغال میسازند. (یادداشت لغتنامه ). || دیوساران مازندران هم طایفه ای از دیوان بوده اند که تا زمان صفویه در مازندران حکومت داشته اند و یکی از آنها الوند دیو نام داشته او را گرفته بفارس برده محبوس کردند. (انجمن آرا) (آنندراج ).