اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

نگین

نویسه گردانی: NGYN
نگین . [ ن ِ ] (اِ) گوهر و سنگ قیمتی که به روی انگشتری نصب کنند. (ناظم الاطباء). فص ّ. نگینه . (یادداشت مؤلف ). فیروزه و لعل و یاقوت و الماس یا دیگر سنگهای قیمتی که در نگین دان حلقه ٔ انگشتری کار بگذارند :
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر به کمتر خرد مشتری .

بوشکور.


وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید به چشم کهین .

بوشکور.


بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشی نگین .

فردوسی .


برآید رخ کوه رخشان کند
جهان چون نگین بدخشان کند.

فردوسی .


ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس .

فردوسی .


آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینی است
باریک میان تو چو از کتان تاری است .

فرخی .


قُمریَک طوقدار گوئی سر درزده ست
در شبه گون خاتمی حلقه ٔاو بی نگین .

منوچهری .


گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین .

منوچهری .


دیناری ... با ده پیروزه ٔ نگین سخت بزرگ به دست خواجه داد. (تاریخ بیهقی ).
زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک
او شهره نگین است و دهر خاتم .

ناصرخسرو.


تنگ دهان تو خاتمی است چنانک
کز دو عقیق یمن نگین دارد.

سوزنی .


بند گشا آن نگین و زیر نگین
سی ودو تا لؤلؤ ثمین دارد.

سوزنی .


یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا.

خاقانی .


جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین .

خاقانی .


دشمن تو چون نگین گر تا به گردن در زر است
کین تو بر وی جهان چون حلقه ٔ خاتم کند.

رضی نیشابوری .


نزد خِرَد شاهی و پیغمبری
چون دو نگینند بر انگشتری .

نظامی .


مردان چو نگین مانده در حلقه ٔ معنی
وز حلقه به در مانده چون حلقه ٔ در من .

عطار.


ور بود در حلقه ای صد غم زده
حلقه را باشد نگین ماتم زده .

عطار.


شد جهان همچو حلقه ای بر من
تا که چشمم بر آن نگین افتاد.

عطار.


قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین .

سعدی .


|| گوهر قیمتی . پاره های لعل و یاقوت و زمرد و فیروزه . سنگ های قیمتی که در ترصیع به کار برند :
زاسبان تازی پلنگینه زین
به زین و ستامش نشانده نگین .

فردوسی .


ز چیزی که باشد طرایف به چین
ز زرینه و تیغ و اسپ و نگین .

فردوسی .


بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر
مگر خود نه شعری بدخشان نگینی .

ناصرخسرو.


|| انگشتری و مهر پادشاهان . (ناظم الاطباء). انگشتری به حکم اطلاق جزء بر کل . خاتم شاهی . خاتم سلطنت . انگشتری سلطنت . علامت پادشاهی و فرمان روائی :
ز ترکان یکی نام او ساوه شاه
بیامد که جوید نگین و کلاه .

فردوسی .


بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین .

فردوسی .


به ایران پرستنده و تختگاه
هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه .

فردوسی .


زو قدر و جاه و عزّ وشرف یافته ست
تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار.

فرخی .


شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند.

خاقانی .


هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین و یسار.

خاقانی .


جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینش آفرینش .

نظامی .


سلیمان را نگین بود و تو را دین
سکندر داشت آئینه تو آئین .

نظامی .


ای مهر نگین تاجداران
خاتون سرای کامکاران .

نظامی .


|| در ادبیات فارسی گاه منظور از نگین مهر و خاتم پیامبری به ویژه خاتم سلیمان پیغامبر است :
محمد رسول خدای است زی ما
همین بوده نقش نگین محمد.

ناصرخسرو.


خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
آری به دست دیو دریغ نگین خوری .

خاقانی .


ملکت گرفته هرزمان برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته .

خاقانی .


تو شاد باش و مخور غم که حق رها نکند
چنان عزیز نگینی به دست اهرمنی .

حافظ.


گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی .

حافظ.


- زیر نگین ؛ به فرمان . در فرمان . در اختیار. مطیع. در ید قدرت . زیر سلطه و اقتدار. مطیع فرمان و رای . با افعال آمدن ، آوردن ، بودن ، داشتن ، کردن ، شدن ، گرفتن ، گردیدن ، مستعمل است :
ز توران بیامد به ایران زمین
جهانی درآورد زیر نگین .

فردوسی .


بردی فراوان رنج دل بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل وز رنج تن کردی جهان زیر نگین .

فرخی .


موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین .

فرخی .


دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان .

فرخی .


با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب
گر جهان گردد یک رویه تو را زیر نگین .

فرخی .


شادیانه بزی ای میر که گردنده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند.

منوچهری .


زیر نگین خاتم تو کرد مملکت
بفزود هر زمانْت یکی جاه و منزلت .

منوچهری .


او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زیر نگین شده ست .

مسعودسعد.


این یکی را زمانه زیر رکاب
وآن یکی را سپهر زیر نگین .

مسعودسعد.


آسمان زیر نگین توست و بر اعدای تو
تنگ پهنای زمین چون حلقه ٔ انگشتری .

سوزنی .


در زیر نگین جودت آورده فلک
هرچ آمده زیر خاتم فیروزه .

خاقانی .


گر به اندازه ٔ همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی .

خاقانی .


مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و ملک فراغت زیر نگین رزق ما معلوم . (گلستان ).
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
که عالم به زیر نگین آوری .

سعدی .


- نگین بدخشان (بدخشانی ) ؛ نگین که از بدخشان آرند. رجوع به بدخشان شود.
- نگین پیاده ؛ نگین بر انگشتری نانشانیده . مقابل نگین سوار. (از آنندراج ) (غیاث اللغات ). نگین که از نگین دان جدا کرده باشند.
- نگین دادن ؛ فرمان روائی دادن . مسلط کردن . تاج و تخت بخشیدن :
امر تو خورشید را بسته کمر
حزم تو جمشید را داده نگین .

خاقانی .


- نگین دولای (دولائی ) ؛ نگین عاشق و معشوق . (آنندراج ) :
شوند پرده در عیب هم به روز جدائی
مصاحبان تنک ظرف چون نگین دولائی .

طاهر وحید (از آنندراج ).


- نگین سوار ؛ نگینه ای را گویند که در انگشتری یا زیور دیگر نشانیده باشند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). مقابل نگین پیاده . (آنندراج ). نگین نصب شده . نگین کارگذاشته شده :
صراحی ز یاقوت زار آمده
به رنگ نگین سوار آمده .

مخلص کاشی (از آنندراج ).


- نگین عاشق و معشوق ؛ دو نگین که در یک خانه باشند.(آنندراج ). دو نگین مختلف اللون که در یک خانه نشانیده باشند. (غیاث اللغات ) (از بهار عجم ). دو سنگ قیمتی هریک به رنگی ، که در نگین دان انگشتری نصب شده باشد:
با وجود اتحاد از یکدگر بیگانه ایم
چون نگین عاشق و معشوق در یک خانه ایم .

ابوالحسن شیرازی (از آنندراج ).


- نگین نهادن ؛ مهر کردن . نقش خاتم بر نامه گذاشتن :
نهادند بر نامه ها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین .

فردوسی .


چو بر نامه بنهاد خسرو نگین
ستد گیو و بر شاه کرد آفرین .

فردوسی .


نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین .

فردوسی .


ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب
گر آزمایش را برنهد بر آب نگین .

فرخی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۴ ثانیه
نگین نگین . [ ن ِ ن ِ ] (ق مرکب ) قطعه قطعه . (آنندراج ). لخته لخته . قطره قطره چون قطعات کوچک لعل که بر انگشتری نصب کنند. (یادداشت مؤلف )....
نگین گر. [ ن ِ گ َ ] (ص مرکب ) فَصّاص . (یادداشت مؤلف ).
نگین دان . [ ن ِ ] (اِ مرکب ) نگین خانه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جای نصب کردن نگین در انگشتری . آن جای از انگشتری که نگین در آن نشانند ...
نگین سای . [ ن ِ ] (نف مرکب ) حکاک . (منتهی الارب ) (تفلیسی ) (السامی ). حکاک مهر و جواهرتراش . (ناظم الاطباء).
نگین بیگ . [ ن ِ گیم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار، در 40هزارگزی شمال غربی چاه بهار،در جلگه ٔ گرمسیری واقع است و 2...
نگین . [ ن ِ ] (اِ) گوهر و سنگ قیمتی که به روی انگشتری نصب کنند. (ناظم الاطباء). فص ّ. نگینه . (یادداشت مؤلف ). فیروزه و لعل و یاقوت و الماس یا دیگر ...
نگین خامه . [ ن ِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) خامه ٔ فولادی که بدان نگین کنده کنند و خامه ٔ حکاک نیز گویند. (از آنندراج ). قلمی که بدان مهر می کنن...
نگین خانه . [ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) نگین دان . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن جزء انگشتری که در روی آن نگین و سنگهای قیمتی را نصب میکن...
نگین سایی . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) عمل نگین سای . حکاکی .
طالب نگین . [ ل ِ ن ِ ] (ص مرکب ) خواهان نگین و نگین دار. و مجازاً آراسته به نشانه های پادشاهی : ای بتو صاحب درفش ، چتر فریدون ملک وی ز تو ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.