اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پخج

نویسه گردانی: PḴJ
پخج . [ پ َ ] (ص ) پهن . پخش . پخچ . پخ : چیزی که بر زمین پهن شده باشد. (اوبهی ) :
بینیی پخج بود و روئی زشت
چشمی از آتش و رخی ز انگشت .

سنائی .


ز زیر گرز تو دانی که چون جهد دشمن
بچهره زرد و بتن پخج گشته چون دینار.

کمال اسماعیل .


- پخج شدن ؛ پخش شدن . لِه و با زمین یکسان شدن :
یعنی فکند بپای پیلش
تا پخج شود میان میدان .

خاقانی .


- پخج کردن ؛ پخچ کردن . پخش کردن .لِه و با زمین یکسان کردن . برابر و مساوی کردن با :
آن روی و ریش پرگه و پربلغم و خدو
همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخج .

لبیبی .


اگربر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش بر زمین پخج کرد.

عنصری .


و رجوع به پخچ شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.