اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بیجان

نویسه گردانی: BYJAN
بیجان . (ص مرکب ) بی روان . بی حیات . (ناظم الاطباء) :
چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند.

ناصرخسرو.


روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد. یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا. (نوروزنامه ص 95).
از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن .

خاقانی .


بی جان چه کنی رمیده ای را
جانیست هر آفریده ای را.

نظامی .


کافران از بت بی جان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد.

سعدی .


گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.

سعدی .


آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم .

سعدی .


|| زبون و ناتوان . (ناظم الاطباء). حالت افسردگی مار و حشرات از سرما. (یادداشت بخط مؤلف ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
بی جان شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بی حیات شدن . بی روان گردیدن : بسا دشمنا کز تو بی جان شده بسا بوم و بر کز تو ویران شده . فردوسی .وگر آز ورز...
بی جان کردن . [ ک َ دَ] (مص مرکب ) کشتن . از بین بردن . گرفتن : من او را به یک سنگ بی جان کنم دل زال و رودابه پیچان کنم . فردوسی .بفرمود ...
بی جان گشتن . [ گ َ ت َ ](مص مرکب ) مردن . زندگی را از دست دادن : از آن ساعت که شیرین گشت بی جان ز آب چشمه ها برخاست طوفان .نظامی .
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.