اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خوراک

نویسه گردانی: ḴWRʼK
خوراک . [ خوَ / خ ُ ](اِ مرکب ) قوت . طعام . (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف ). این کلمه مرکب از «خور» بمعنی خورش و «َاک » کلمه ٔ مفید معنی نسبت است . (از غیاث اللغات ).
- هم خوراک ؛ هم غذا. کسی که با دیگری طعام میخورد.
|| توشه . ذخیره . تدارک . || نان روزینه . || خورش . || به اصطلاح هندی یک نوع اضافه مواجبی که کشاورزان به کسی دهند که وی را برای جمع کردن مالیات می فرستند. || چیزی که خوردنی باشد. || مقداری از خورش . (ناظم الاطباء). خوردنی برای یک تن . (یادداشت بخط مؤلف ).چون : یک خوراک بیفتک ، یک خوراک کتلت . || یک مقدار شربت از دواء و از آب . (ناظم الاطباء). چون :یک خوراک سولفات دوسود. || پختنی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خوراک فرنگی ؛ پختنی فرنگی . غذائی که فرنگان پزند. غذائی که به اسلوب فرنگی پخته شود.
|| قابل اکل . قابل خوردن .
- بدخوراک ؛ غیرقابل اکل .بدمزه . بدطعم .
- خوش خوراک ؛ قابل اکل .خوشمزه . خوش طعم .
|| خورنده .
- بدخوراک ؛ آنکه خوب نمی خورد. آنکه هر غذایی نمی خورد.
- خوش خوراک ؛ آنکه خوب غذا می خورد. آنکه بهر غذائی می سازد.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
خوراک پز. [ خوَ / خ ُ پ َ] (نف مرکب ) پزنده ٔ خوراک . آشپز. طباخ . || طباخی که طعامهای خارجیان پزد. (یادداشت مؤلف ).
هم خوراک . [ هََ خوَ / خ ُ ] (ص مرکب ) هم خور. هم کاسه . دو تن که با هم خورند. هم خوان . (یادداشتهای مؤلف ).
خوش خوراک . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَ / خ ُ ] (ص مرکب ) لذیذ. بامزه . خوشمزه . خوش طعم . خوشخور. || آنکه غذاهای نکو خورد. آنکه غذاهای لذیذ خورد. (از...
خوراک پزی . [ خوَ / خ ُ پ َ ] (حامص مرکب ) غذاپزی . آشپزی . طباخی . (یادداشت بخط مؤلف ).- چراغ خوراک پزی ؛ چراغهایی که برای پختن غذا بکار می...
جای خوراک . [ ی ِ خوَ / خ ُ را ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) طعام گاه . محل غذا خوردن . (ناظم الاطباء).
خوراک آباد. [ خوَ / خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان راهجرد بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم ، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری دستجرد سر راه فرعی ...
گنده خوراک . [ گ َ دَ / دِ خوَ / خ ُ ] (ص مرکب ) آنکه خوراکش چیزهای گنده چون سیراب و شکنبه و جز آن است . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به گنده ...
نازک خوراک . [ زُ خوَ / خ ُ ] (ص مرکب ) نازک خوار. نازک چر.
خوراک دادن . [ خوَ / خ ُ دَ ] (مص مرکب ) غذا دادن . طعام دادن . (یادداشت بخط مؤلف ). || ماده ٔ اولیه تهیه کردن ، چنانکه : بماشین حساب خوراک...
خورد و خوراک . [ خوَرْ / خُرْ دُ خوَ / خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) خوراک . عمل خوردن . (یادداشت مؤلف ). غذا. آنچه تغذیه را بکار است .
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.