اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دست

نویسه گردانی: DST
دست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و جز آن . (منتهی الارب ). ج ،دُسوت . (اقرب الموارد) (دهار) (مهذب الاسماء). شیخ عبدالرحمان کویتی در هجو مفتی بغداد گوید :
تصدر الدست منفوخاً من التیه
بوﱡ ولکنه من غیر تشبیه .
|| حیله و خدعه . (اقرب الموارد). || صدر و قسمت بالای خانه . (از اقرب الموارد). صدر. (دهار) (نصاب ). || مجلس . (اقرب الموارد). || وسادة. (اقرب الموارد). چاربالش . (مهذب الاسماء). چهاربالش . (دهار). حریری اغلب این معانی را درعبارتی گرد آورده و گفته است : نشدتک اﷲ ألست الذی أعاره الدست (یعنی جامه ) فقلت لا والذی أحلک فی هذاالدست (یعنی صدر مجلس ) ما أنا بصاحب ذلک الدست (یعنی جامه ) بل أنت الذی تم ّ علیه الدست (یعنی حیله و خدعه ). (از اقرب الموارد). || آنکه در شطرنج پیروز شده و بازی را برده است ، گویند «الدست لی » و «الدست علی » و آن فارسی است . (از اقرب الموارد).
- حسن الدست ؛ شطرنج باز ماهر و حاذق . (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۶ ثانیه
دست گر. [ دَ گ َ ] (ص مرکب ) (از : دست + گر، پسوند فاعلی ) سازنده ٔ دست . صانع دست . (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق ...
دست آب . [ دَ ] (اِ مرکب ) دستاب . آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آبدست . وضو. (آنندراج ). آب وضو : هم خلا...
از دست . [ اَ دَ ت ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) (حرف اضافه + اسم ) از طرف ِ. از جانب . از قبل : شهریار از دست تو بسیار هست هیچ گلخن تاب را این کار ...
چپ دست .[ چ َ دَ ] (ص مرکب ) کسی که با دست چپ کار میکند و چپه باشد. (ناظم الاطباء). چپ . چپه . آنکه با دست چپ بهتر کار کند. شخصی که بتواند...
خط دست . [ خ َطْ طِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دستخط. (یادداشت بخط مؤلف ) : زآن تا بخط دست عزیز تو اهل فضل از ذل فقر بازرهند اندرین دیار.سو...
دست پز. [ دَ پ َ ] (ن مف مرکب ) دست پخت . با دست پخته شده . دستی پز: نان دست پز. || (نف مرکب ) آنکه نان در خانه پزد فروختن را نه در خبازی ...
دست پزا. [ دَ پ َ ] (ن مف مرکب ) دست پز. با دست پخته شده . رجوع به دست پز شود.
دست پزی . [ دَ پ َ ] (حامص مرکب ) دستی پزی . با دست پخته بودن : نان دست پزی . نان دستی پزی .
دست پس . [ دَ ت ِ پ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست پسین . آخر کار. (برهان ).- دست پس زده ؛ کنایه از آن است که در سودا دیر می کند و بهانه ...
دست پیچ . [ دَ ] (اِ مرکب ) دست آویز و ذریعه . (غیاث ). مرادف دست آویز. (آنندراج ). بهانه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : قضا را دست پیچ خود کند در کجروی...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.