اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دست

نویسه گردانی: DST
دست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و جز آن . (منتهی الارب ). ج ،دُسوت . (اقرب الموارد) (دهار) (مهذب الاسماء). شیخ عبدالرحمان کویتی در هجو مفتی بغداد گوید :
تصدر الدست منفوخاً من التیه
بوﱡ ولکنه من غیر تشبیه .
|| حیله و خدعه . (اقرب الموارد). || صدر و قسمت بالای خانه . (از اقرب الموارد). صدر. (دهار) (نصاب ). || مجلس . (اقرب الموارد). || وسادة. (اقرب الموارد). چاربالش . (مهذب الاسماء). چهاربالش . (دهار). حریری اغلب این معانی را درعبارتی گرد آورده و گفته است : نشدتک اﷲ ألست الذی أعاره الدست (یعنی جامه ) فقلت لا والذی أحلک فی هذاالدست (یعنی صدر مجلس ) ما أنا بصاحب ذلک الدست (یعنی جامه ) بل أنت الذی تم ّ علیه الدست (یعنی حیله و خدعه ). (از اقرب الموارد). || آنکه در شطرنج پیروز شده و بازی را برده است ، گویند «الدست لی » و «الدست علی » و آن فارسی است . (از اقرب الموارد).
- حسن الدست ؛ شطرنج باز ماهر و حاذق . (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۲ ثانیه
دست شور. [ دَ ] (نف مرکب ) دست شوی . (یادداشت مرحوم دهخدا): آفتابه ٔ دست شور؛ آفتابه که با آن دست شویند.
دست شوی . [ دَ ] (نف مرکب ) دست شوینده . شوینده ٔ دست . کسی که دست را می شوید. (ناظم الاطباء). || (اِمص مرکب ) دست شوئی . تغسیل ید : بدو گفت ...
دست طلب . [ دَ طَ ل َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) درخواست کننده . || گدا و محتاج . (ناظم الاطباء).
دست فال . [ دَ ] (اِ مرکب ) دست لاف . آغاز وابتدای سودا، یعنی سودای اولی باشد که اصناف و اهل حرفت کنند. (برهان ). سودای اول . (آنندراج ). دشت...
دست قلم . [ دَ ق َ ل َ] (ص مرکب ) مقطوع الید، یعنی دست بریده . (آنندراج ).
دست قلم . [ دَ ق َ ل َ ] (ص مرکب ) کتابت کننده و نویسنده . (از ناظم الاطباء).
دست چپ . [ دَ ت ِ چ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )دستی که در سمت چپ بدن است . یسار. شمال . رجوع به دست چپ ذیل ترکیبات دست شود. || سپرز، ...
دست چرب . [ دَ چ َ ] (ص مرکب ) معاون . || صاحب مکنت . || (به اضافه ) کنایه از صاحب مکنت . || مددکننده . اعانت کننده . رجوع به این ترکیب ذ...
دست چمک . [ دَ چ َ م َ ] (اِ مرکب ) به معنی دست قدرت و قوت است ، چه چمک ، به معنی قوت و قدرت و بیشی و افزونی و پیشدستی و شأن و شوکت آمده...
دست چوب . [ دَ ] (اِ مرکب ) چوبدست . چوبدستی . (آنندراج ). چوبی که هنگام راه رفتن به دست گیرند. (ناظم الاطباء). عصا.
« قبلی ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ صفحه ۷ از ۴۳ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.