اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

فندق

نویسه گردانی: FNDQ
فندق . [ ف َ دُ / ف ُ دُ ] (اِ) درختی است از تیره ٔ پیاله داران و از دسته ٔ فندقها که در مناطق گرم و معتدل نیمکره ٔ شمالی میروید. برگهایش دارای بریدگیهای مضاعف است و پهنک برگها در سطح خلفی دارای پرز میباشد. گلهای نر این گیاه از گلهای ماده جدا هستند ولی هر دو بر روی یک پایه قرار دارند بنابراین فندق جزو گیاهان یکپایه است . گلهای نر در بهار تشکیل سنبله های درازی میدهند و گلهای ماده تشکیل اعضاء پیاله مانند قرمزی را میدهند که پس از باروری میوه ٔ فندق در داخل این پیاله ها تشکیل میشود. تکثیر این گیاه اکثر بوسیله ٔ قلمه یا خوابانیدن صورت میگیرد. مغز دانه ٔ فندق به مصرف خوراک انسان میرسد و از آن روغنی هم میگیرند که در عطرسازی به کار میرود. جلوز. بندق . شجرةالجلوز. جوز فنطس . قویون . فندق آغاجی . (فرهنگ فارسی معین ). گلوز. جلوز. بندق . (یادداشت مؤلف ). اگر مغز آن را با انجیر و سداب بخورند زهر کار نکند. (برهان ) :
اگر چون فندقم بر سر زنی سنگ
ز عنّابم نیابد جز توکس رنگ .

نظامی .


فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمابش .

نظامی .


تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر از این فندق سنجاب رنگ .

نظامی .


آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
زُ استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم .

خاقانی .


سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده و بادام کآن کدام ؟

خاقانی .


ترکیب ها:
- فندق بستن . فندق بند. فندقچه . فندق زدن . فندق زنان . فندق سنجاب رنگ . فندق سیم . فندق شکستن . فندق شکل . فندق شکن . رجوع به هر یک از این کلمات شود.
- فندق صحرایی ؛ گونه ٔ وحشی درخت فندق را گویند که در جنگلها میروید. فندق وحشی . (فرهنگ فارسی معین ).
- فندقلو . رجوع به این کلمه شود.
- فندق وحشی ؛ فندق صحرایی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ترکیب فندق صحرایی شود.
ترکیبات های دیگر:
- فندقه . فندق هندی . فندقی کردن . رجوع به هر یک از این کلمات شود.
|| کنایه از لب معشوق هم هست . (برهان ). || کنایه از سرانگشت محبوب . (فرهنگ فارسی معین ). ظاهراً از نظر خضاب دادن سرانگشت به حنا و جز آن ، آن را به فندق تشبیه کنند، چه فندق بستن به همین معنی است :
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
به فندق گل ارغوان را بخست .

فردوسی .


به مشکین کمند اندرافکند چنگ
به فندق گلان را به خون داد رنگ .

فردوسی .


ز بادام بر ماه مرجان خرد
گهی ریخت ، گاهی به فندق سترد.

اسدی .


رجوع به کلمات مرکب با فندق شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
فندق . [ ف ُ دُ ] (ع اِ) کاروانسرا. ج ، فنادق . (فرهنگ فارسی معین ). مهمانسرای . (منتهی الارب ). خان السبیل . فنتق . (اقرب الموارد). مهمانخانه . ...
این واژه از اساس پارسى و پهلوى است و تازیان (اربان) از واژه ى پهلوى پَندُک Pandok برداشته و معرب کرده اند و مى گویند فندق یا بُندُق !!! و جمع مى بندند...
فندق شکل . [ ف َ دُ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) گنبدی . کروی شکل . به کنایت ، فلک : این فندق شکل فستقی رنگ بر فندقه ٔ سرم زند سنگ .نظامی .
فندق شکن . [ ف َ دُ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) آلتی که بدان پوست فندق شکسته و مغز بیرون آورند. (یادداشت مؤلف ). || آنکه بوسه بر زیبا...
فندق بند. [ ف َ دُب َ ] (اِ مرکب ) سرهای انگشتان که به حنا رنگ کرده باشند. (آنندراج ). رجوع به فندق بستن و فندقچه شود.
فندق زدن . [ ف َ دُ زَ دَ ] (مص مرکب ) آن باشد که دست چپ را مشت کرده و سرانگشت سبابه ٔ دست راست را به نوعی مابین انگشت وسطی و سبابه ٔ د...
فندق زنان . [ ف َ دُ زَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال فندق زدن . در حال بشکن زدن : فلک فندق زنان در عهد پیری به صیتش رقص دوران مینماید.شرف...
فندق سیم . [ ف َ دُ ق ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از ستاره های آسمان باشد. (آنندراج ) (برهان ).
ابن فندق . [ اِ ن ُف ُ دُ ] (اِخ ) رجوع به علی بیهقی ابن زید... شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.