اجازه ویرایش برای همه اعضا

حق

نویسه گردانی: ḤQ
دورداده {زبر نخستین "د" و "و"} {به مینوی (بمعنی) "داور داده"}
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
حق بشناس . [ ح َ ب ِ ] (نف مرکب ) حق شناس . شاکر : زین دادگری باشی و زین حق بشناسی پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی .منوچهری .
حق الثبت . [ ح َق ْ قُث ْ ث َ ] (ع اِ مرکب ) آنچه بر ارباب محاضرو غیره پردازند برای ثبت ایقاعی یا عقدی و جز آن .
حق الارض .[ ح َق ْ قُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) حقی که بمالک زمین دهند برای کشت یا چرانیدن مواشی یا مرور و امثال آن .
حق الناس . [ ح َق ْ قُن ْ نا ] (ع اِ مرکب ) آنچه آدمی سزاوار آن است از دین یا ارث یا نفقه یا شفعه یا حبوه و امثال آن .- امثال :حق الناس ...
حق الورک . [ ح ُق ْ قُل ْ وَ رَ ] (ع اِ مرکب ) مغاکی که سر استخوان ران در آن است . حق الفخذ. حق الحاوی .
حق السعی . [ ح َق ْ قُس ْ س َع ْی ْ ] (ع اِ مرکب ) حق العمل . حق الزحمة.
حق الشرب . [ ح َق ْ قُش ْ ش ُ ] (ع اِ مرکب ) حقابه . ص ص آب بهاء. (فرهنگستان ).
حق العمل . [ ح َق ْ قُل ْ ع َ م َ ] (ع اِ مرکب ) جعل . کارمزد. (فرهنگستان ).
حق الفخذ. [ ح ُق ْ قُل ْ ف َ خ ِ ] (ع اِ مرکب ) غارچه . حق الورک . حق الحاوی .
حق القدم . [ ح َق ْ قُل ْ ق َدَ ] (ع اِ مرکب ) پارنج . پایمزد. مزدپا. || مزد طبیب که بخانه آید. || مزد قاصد.
« قبلی ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ صفحه ۸ از ۱۳ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.