اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

طلع

نویسه گردانی: ṬLʽ
طلع. [ طَ ] (ع اِ) جای بلند که از آن اطلاع یابند. || کرانه (به کسر نیز آید). (منتهی الارب ). || اندازه و مقدار. یقال :الجیش طلع الف . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || شکوفه ، و کنایه است از درخشندگی دندان . || شکوفه ٔ نخستین خرماست ، پوست آن را کفری و چیز درونی آن را اغریض نامند جهت سپیدی آن . (منتهی الارب ). شکوفه ٔ نخستین که از درخت خرما برآید. (منتخب اللغات ). شکوفه ٔ درخت خرما. (دهار). اول بار خرما. اول میوه ٔ خرما که بهار خرما گویند. بزیم . طلح . کاشکلو(در خرما و مانند آن ). کویله . کاناز. گوزه مخ . ام غیلان . مغیلان . تاره . کارد. (مهذب الاسماء). ۞ آنچه اول از خرما ظاهر شود عرب طلع گوید و بعد از آن خلال و بعد از آن بسر و بعد از آن رطب و بعد از آن تمر. طلع النخل ؛ آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل برهم نهاده ٔ تیزاطراف و میان آن بار آن نهاده . (منتهی الارب ) : و از وی [ از پارس ] آب گل و آب بنفشه و آب طلع... خیزد. (حدود العالم ). و از وی [ شهر گور بپارسی ] آب طلع و آب قیصوم خیزد که بهمه ٔ جهان ببرند و جای دیگر نباشد. (حدود العالم ). بهندوی سوال گویند. ارجانی گوید طلع سرد و خشکست در سه درجه و در معده دیر هضم شود و باده قولنج است و دمش خون را که او را نفث الدم گویند بلغت تازی نافعاست . (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان ). شکوفه ٔ درخت خرماست که بعد از شکفتن گشن خرما از غلاف او حاصل شود مانندآرد و دقیق النخل نامند و بدون پاشیدن آن بر ثمر نخیل بار نمی بندد، در اول سرد و در دوم خشک و قابض طبع و مسکّن حرارت خون و مقوی معده و خشک او بقدر نیم وقیه رافع اسهال و جهت تشنگی و تبهای حار و نفث الدم و نزف الدم نافع و دیرهضم و اکثار او مولد قولنج و عسر بول و درد سینه و مصلح مطبوخ او روغن کنجد و خام او را مصلح چربیها و شیرینهاست و آرد او با حرارت لطیفه و بغایت محرک باه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ابوحنیفه گوید: اول ثمر نخل را طلع خوانند و قشر وی کفری و جفری خوانند و آنچه در اندرون قشر وی بود ولیع خوانند بپارسی بهار خرما گویند، و طبیعت آن سرد است در اول و خشکست در دوم و گویند قبض در وی ممکن نیست ، گویند تر بود و باقولی (یاقوتی ) گوید دقیق نخل ذکر بپارسی گشن خرما خوانند باه را نافع بود و مجامعت را قوت دهد، و ابن ماسویه گوید: خشکی بر وی غالب بود بر خشکی جمار و سردی مانند سردی جمار بود دیر از معده بگذرد و شکم ببندد بسیار خوردن وی درد معده پیدا کند و قولنج آورد و این فعل خاصیت وی است ، و صاحب منهاج گوید: مصلح وی شهد است ۞ ، و رازی گوید: مقوی معده بود و خشک کند و محروری مزاج را سود دهد و دفع مضرت وی از نفخ در معده و دیر از معده گذشتن بر زنجبیل مربا کنند یا به جوارشات گرم . ابن ماسویه گوید که : اگر مسلوق خورند باید که با خردل و مری (مروی ) و زیت و فلفل و کرویا و سراب و کرفس و نعناع و صعتر خورند و اگر خام خورند با طعامهای چرب مانند مرغ فربه و بزغاله ٔ فربه و مانند آن و بعد از آن شراب بر سر آن خورند. (اختیارات بدیعی ). و ابن البیطار آرد: ابن سمحون گوید: خلیل بن احمد گفته است ، طلع ۞ از نخل بیرون آید و همچون دو نعل مطبق است که بار نخل میان آنها چیده شده باشد و انتهای آنها تیز است . ابوحنیفه گوید: طلع نخل ثمره ٔ آنست که در آغاز پدید آمدن آن آشکار میشود و پوست آن را کفری نامند و آنچه را در درون آن باشد ولیع و اغریض ۞ خوانند. و دندان سپید را بدان تشبیه کنند. و نیز ابن سمحون در فصل دیگری گوید: تلقیح نخل چنانست که خوشه ای از گل نر را بطور واژگون در درون خوشه ٔ ماده گذارند تا گرد و غبارآن در درون خوشه ٔ ماده پراکنده شود. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
طلع. [ طُ ] (ع اِ) ج ِ طلاع . (منتهی الارب ).
طلع. [ طِ ] (ع اِ) اسم است اطلاع را. و منه :اطلع طلع عدده . (منتهی الارب ). وقوف بر چیزی . (منتخب اللغات ). || جای بلند که از آن اطلاع یاب...
طلع. [ طَ ل َ ] (ع مص ) برآمدن بر کوه . (منتهی الارب ).
لفت طلع. [ ل ِ طَ ] (اِخ ) موضعی است . (از معجم البلدان ).
آب طلع. [ ب ِ طَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ظاهراً عرقی که از شکوفه ٔ خرما گیرند و امروز آن را طلعانه گویند : و از وی [ از فارس ] آب گل و آب...
تلع. [ ت َ ] (ع مص ) برآمدن روز. (از اقرب الموارد). || گسترده شدن چاشتگاه . (از اقرب الموارد). || بیرون آوردن مرد سر را از آنچه درآن فرو...
تلع. [ ت َ ل َ ] (ع مص ) درازگردن شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پر شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظ...
تلع. [ ت َ ل ِ ] (ع ص ) اناء تلع؛ آوند پر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ظرفی که پر باشد. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || رجل تلع؛ مرد بسیا...
طلا. [ طَ ] (ع اِ) آب دهان که از جهت بیماری و جز آن بسته باشد. طُلْوان . طُلُوان . (منتهی الارب ). || به قطران اندوده . (منتخب اللغات ) ...
طلا. [ طِ / طَ ] (از ع ، اِ) زر (در اصطلاح فارسی ). زر سرخ . بکسر اول معروف است که به عربی ذهب خوانند. (برهان ). زر خالص و صاحب فرهنگ رشیدی...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.