اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

آبرو

نویسه گردانی: ʼABRW
آبرو. [ ب ِ ] (اِ مرکب ) آبروی . آب روی . جاه . اعتبار.شرف . عِرض . ارج . ناموس . قدر. (ربنجنی ) :
شو این نامه ٔ خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.

فردوسی .


آبرو میرود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم .

حافظ.


در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کین آب رفته بازنیاید بجوی خویش .

صائب .


- امثال :
آبی که آبرو ببرد در گلو مریز .
و رجوع به آبروی شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
آبرو. [رَ / رُو ] (اِ مرکب ) راهی برای گذشتن آب باران و غیر آن . آب راهه . راه آب . || مسیل . (صراح ).
آبرو. (اِخ ) تخلص شاه نجم الدین حاکم دهلی ، متوفی به 1161 هَ . ق . || لقب حافظ ابرو.
بی آبرو. (ص مرکب ) بی عزت و بی حرمت . (آنندراج ). بی اعتبار و بی شرف و رسوا و خوار و ذلیل . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود. || معزول ....
فراخ آبرو. [ ف َ ] (ص مرکب ) خوش و دارای زندگانی بابرکت و خرم . (از ناظم الاطباء). رجوع به فراخ ابروی شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
ابرو. [ اَ ] (اِ) مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه ٔ چشم به زیر پیشانی . حاجب . برو : کز موی سرت عزیزتر باشدهرچند فروتر ...
خط ابرو. [ خ َطْ طِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خط دو ابرو بر صورت . || شکلی چون پرانتز و کروشه که در ریاضی مستعمل است .
آب ابرو. [ ب ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) ترکیبی مایع که زنان ابروان بدو سیاه کنند.
کج ابرو. [ ک َ اَ ] (ص مرکب ) کسی که ابروهای وی مانند کمان و مطبوع باشد. (ناظم الاطباء). ابروکمان . کمان ابرو. || مجازاً، صفت کمان است : ...
زال ابرو. [ اَ ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است به اعتبار هلال که ماه یکشبه باشد. (برهان قاطع). || کنایه از دنیا است . (آنندراج ).
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.