اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

آبگینه

نویسه گردانی: ʼABGYNH
آبگینه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) جسمی جامد غیر حاجب ماوراء که از ذوب سنگ آتش زنه (چخماق ) با قلیا (ملح القلی ) سازند. شیشه . زجاج . زُجاجه . اَسر : بازرگانان مصر آنجا [ سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهمسنگ زر فروشند. (حدودالعالم ).
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو ببلور.

عنصری .


گهر به دست کسی کو نه اهل آن باشد
چو آبگینه بود بی بها و پست بها.

عنصری .


یکی با من چو جان با غم بکینه
یکی مانند سنگ و آبگینه .

(ویس و رامین ).


نپیوندند با هم مهر و کینه
چو کین آهن بود مهر آبگینه .

(ویس ورامین ).


بهم چون بود مهر و کین گاه جنگ
ابا آبگینه کجا ساخت سنگ ؟

اسدی .


آبگینه ز سنگ میزاید
لیک سنگ آبگینه میشکند.

خاقانی .


مگر میرفت استاد مهینه
خری میبرد بارش آبگینه .

عطار.


آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشوار به دست آید از آن است عزیز.

سعدی .


بدر میکنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ ؟

سعدی .


ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد
من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار.

عرفی .


صبوری من و بیرحمی تو آتش و آب
دل من و غم عشق تو آبگینه و سنگ .

ولی دشت بیاضی .


|| آینه ٔ زجاجی . || آینه ٔ حلبی . آینه ٔ رومی . آینه ٔ فلزین . سجنجل :
دو خانه دگر زآبگینه بساخت
زبرجد بهر جای اندر نشاخت .

فردوسی .


که از آبگینه همی خانه کرد
وز آن خانه گیتی پرافسانه کرد.

فردوسی .


گفتم آن سفر کدام است ، گفت گوگرد پارسی خواهم بچین بردن ... و آبگینه ٔحلبی بیمن . (گلستان ).
- سنگ آبگینه ؛ قسمی از ریگ سنگ چخماقی باشد که آن را با مواد دیگر مخلوط و ذوب کنند شیشه ساختن را. مینا. (زمخشری ) : و از نصیبین سنگ آبگینه خیزد نیکو. (حدودالعالم ).
|| بمجاز، به معنی ظرف از شیشه ، خاصه ظرف شراب :
زآن شرابی خورد باید خرّم و یاقوت فام
کز فروغش سیمبر ساغر شود یاقوت سان
زآبگینه عکس آن چون نوربر دست افکند
دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان .

سوزنی .


|| برخی از چیزهای شفاف یادرخشنده را مانند الماس و بلور و تیغ و آسمان نیز مجازاً آبگینه گفته اند.
- امثال :
آبگینه بحلب بردن ؛ مرادف زیره بکرمان بردن .
آبگینه و سنگ ؛ دو چیز ضد و مخالف .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
آبگینه . [ ن َ ] (اِخ ) رجوع به پل آبگینه شود.
آبگینه گر. [ ن َ / ن ِگ َ ] (ص مرکب ) شیشه گر. زَجّاج . زُجاجی . (ربنجنی ).
آبگینه گری . [ ن َ / ن ِ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل ساختن آبگینه . || (اِ مرکب ) جای ساختن آبگینه . زجّاجی .
پل آبگینه . [پ ُ ل ِ ن َ ] (اِخ ) بر کنار راه شیراز و کازرون میان کاروانسرای میان کتل و کازرون در 999600 گزی طهران .
آبگینه خانه . [ ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) آینه خانه .
آبگینه فروش . [ ن َ / ن ِ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ آبگینه : شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک در شهر آبگینه فروش است و جوهری .سعدی .
گیاه آبگینه . [ هَِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گیاهی است که بدان شیشه را جلا دهند.سرفه ٔ کهنه را نافع باشد و آن را به تازی شجرة ا...
آبگینه ٔ حلبی . [ ن َ / ن ِ ی ِ ح َ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ظاهراً آینه ای فلزی بوده است که در حلب میساخته اند، چنانکه امروز هم حلبی به...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
آبگینه ٔ مخروط. [ ن َ / ن ِ ی ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آبگینه ٔ تراشیده . بلور تراش خورده : و از بغداد جامه های پنبه و ابریشم و آبگینه های ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
ناشناس
۱۳۹۶/۰۹/۱۲
0
0

این یک وامواژه یونانی است. ευγενής با تلفظ اوگنوس.


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.