آمیغ. (ن مف مرخم ) در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن ،آمیخته و ممزوج و آمیز باشد
: همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی .
ای از این جوربد، زمانه ٔ شوم
همه شادی ّ او غمان آمیغ.
رودکی .
بود شادیش یک سر انده آمیغ.
(ویس و رامین ).
دم مشک از مغز پرمیغ شد (کذا)
دل میغ از او عنبرآمیغ شد.
اسدی .
سخن آرایان در وصل سرایند سخن
فرقت آمیغ نگویند سرود اندر بزم .
سوزنی .
بحری است کَفَش که ماهیش تیغ
بر ماهی بحر گوهرآمیغ.
خاقانی .
سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو.
مولوی .
زین تابش آفتاب و تاریکی میغ
وین بیهده زندگانی مرگ آمیغ
با خویشتن آی تا نباشی باری
نه بوده بافسوس و نه رفته بدریغ.
؟
|| (اِ) حقیقت ، مقابل مجاز. (برهان ). و رجوع به آمیز شود.