اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

آور

نویسه گردانی: ʼAWR
آور. [ وَ ] (نف مرخم ) مخفف آورنده : بارآور. برآور: درختی بارآور یا برآور. دین آور. سودائی زیان آور. معاملتی سودآور. شرم آور. ننگ آور :
جهاندار گفتا به نام خدای
بدین نام دین آور پاکرای .

دقیقی .


به ره هست چندانکه آید بکار
درختان بارآور سایه دار.

فردوسی .


به صورتگری گفت [ مانی ] پیغمبرم
ز دین آوران جهان برترم .

فردوسی .


ز دین آوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داشتی در نهفت .

فردوسی .


مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران دین آن کس مجوی
که او کار خود را ندانست روی .

فردوسی .


چنین گفت دین آور تازیان
که خشم پدر جانت آرد زیان .

فردوسی .


|| (ن مف مرخم ) مخفف آورده : گنج بادآور. شاهدی خطآور. رودآور :
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند و درماندند.

فردوسی .


فراوان ز نامش سخن راندیم
سرانجام بادآورش خواندیم .

فردوسی .


دی کآمدم ز غاتفر آمد مرا به پیش
شیرین خطآوری چو شکر در قمیطره .

سوزنی .


|| (پسوند) دارنده . دارا. مالک . صاحب . خداوند: بخت آور. پرندآور. جاناور. سُروآور: شاةٌ قَرْناء؛ میشی سُروآور. کمین آور؛ خداوند کمین :
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش .

فردوسی .


کمندی بفتراک و اسبی دوان
پرندآور و جامه ٔ هندوان .

فردوسی .


جهانی پر از دشمن و از بدان
نماند بتو تاج تاج آوران (کذا).

فردوسی .


بزیر اندرون بود و هامون و دشت
که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت .

فردوسی .


|| بسیار. پُر: تکاور؛ بسیارتک . خارآور؛ پرخار: العضاة؛ درختان خارآور. (ربنجنی ). خشم آور؛ بسیارخشم . دلاور؛ پردل . زورآور؛ پرزور. شتاب آور؛ پرشتاب . کین آور؛ پرکین :
ستاره شناسان و دین آوران
سواران جنگی ّ و کین آوران .

فردوسی .


بپردازی و خود بتوران شوی
ز جنگ و ز کین آوران بغنوی .

فردوسی .


یلان سینه آمد پس ِ اردوان
بر اسب تکاور ببسته میان .

فردوسی .


یکی داستان زد بر این بر پلنگ
چو با شیر زورآورش خاست جنگ .

فردوسی .


تو نیز بزیر ران درآری
آن رخش تکاور هنرمند.

خاقانی .


|| بزرگ . کلان . درشت : استخوان آور؛ درشت استخوان : الزاهق ؛ اسبی استخوان آور. بیخ آور؛ کلان بیخ : جبل راسخ ؛ کوه بیخ آور. (ربنجنی ). تناور؛ بزرگ تنه . بزرگ تن : مردی تناور. درختی تن آور. جگرآور؛ بزرگ جگر. دلیر. دنبه آور؛ بزرگ دنبه : الیانه ؛ میشی دنبه آور. (ربنجنی ). ریش آور؛ بزرگ ریش . بلمه . لحیانی : مردی ریش آور. شکم آور؛ بزرگ شکم . بطین . نام آور؛ بزرگ نام . مشهور :
تناور یکی لشکر زورمند
برهنه تن و سفت و بالا بلند.

فردوسی .


بهی ّ تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جایگاه ِ نشست .

فردوسی .


مر او را ستودند یک یک مهان
بزرگان و نام آوران جهان .

فردوسی .


|| جوی . جوینده . خواه . خواهنده : جنگ آور؛ جنگجوی . رزم آور؛ رزمخواه :
بیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان توران و جنگ آوران .

فردوسی .


که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست ؟

فردوسی .


|| چون . مانند: اسب بادآور؛ اسب چون باد :
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
بگلگون بادآورش برنشاند.

فردوسی .


|| و در زبان آور مجموع مرکب به معنی فصیح و سخنور است . || کلمه ٔ گُندآورچون گفته های فرهنگ نویسان در عربی یا فارسی و مضموم یا مفتوح بودن کاف مضطرب است معنی مجموع مرکب آن ظاهر نیست ، چه گاهی جزء اول کلمه را کندا گرفته اند و گاهی گُند اصل کلمه ٔ جُند عرب دانسته اند و از این رو کندآور را حکیم و فیلسوف معنی کرده اند و گندآور را معنی قائد و سپهسالار داده اند. معنی فیلسوف برای کندآور درست نمی نماید چه خود کندا را فرهنگ نویسان معنی حکیم و فیلسوف میدهند و در این صورت کندآور معنی معقولی ندارد. و اگر کلمه گُندآور مرکب از گند به معنی جُندباشد معانی شجاع و دلیر در آن تَوَسع یا مسامحه ایست . صاحب اقرب الموارد گوید: الکند بالضّم ؛ الشرس الشدید فارسی ، نقله فریتغ عن بعض کتب العرب . و هم او گوید: الکنداکِر؛ الشّجاع ، الجسور فارسیة نقلها فریتغ عن بعض کتب العرب . و گُند به معنی خصیه و بیضه نیز آمده است و امروز در تداول عامه ، فلان مردی خایه دار است ، تعبیر مثلی است که از آن اقتحام مرد و مقتحم بودن او را اراده کنند :
نگه کن سواران وکندآوران
چو بهرام و چون زنگه ٔ شاوران .

فردوسی .


همه ریگ صحرا مرا لشکرند
همه نرّه شیران وکندآورند.

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
زبان آور شدن . [ زَ وَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فصیح و بلیغ شدن . فُصح . (منتهی الارب ). رجوع به زبان آور شود.
گیاهان خلط آور این گیاهان سبب آسان شدن یا سرعت گرفتن خروج ترشحات برنشی از برنشها و نای می‌شوند. اما، این اصطلاح نیز در عمل با بی‌دقتی مورد استفاده ق...
گیاهان خواب آور، داروهای مسکن عصبی nervine هستند که کمک می‌کنند تا در انسان حالت خواب عمیق و شفا بخش ایجاد شود. این گیاهان از گیاهان خفیف حاوی اسانس ف...
اور (اوستایی). ابر؛ ابری
عور. [ ع َ ] (ع مص ) گرفتن و بردن تا هلاک کردن . (از منتهی الارب ). گرفتن و بردن چیزی و یا تلف کردن و هلاک کردن آن . (از اقرب الموارد) (ا...
عور. [ ع َ وَ ] (ع مص ) رفتن بینائی یک چشم کسی و یک چشم گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). یک چشم کور شدن . (غیاث الل...
عور. [ ع َ وِ ](ع ص ) بدباطن زشت سرشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بدباطن . (غیاث اللغات ). بدسریرت ، و مؤنث آن عورة باشد. || ...
عور. (ع ص ، اِ) ج ِ أعوَر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به اعور شود. || ج ِ عَوراء. (اقرب الموارد) (ناظم ا...
عور. (از ع ، ص ) ۞ برهنه . (غیاث اللغات ). لخت و برهنه . (فرهنگ فارسی معین ). رت . روت . روخ . رود. عریان . غوشت . عری . تهک . مجرد : چون نکوشی...
عور. (اِخ ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو با 683 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کرکری . محصول آن غلات و حبوبات است . (...
« قبلی ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ صفحه ۹ از ۱۱ ۱۰ ۱۱ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.