اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ابله

نویسه گردانی: ʼBLH
ابله . [ اَ ل َه ْ ] (ع ص ) خویله . سرسبک . (مهذب الاسماء). کم خرد. گول . دند.کذَر. (فرهنگ اسدی ). کانا. نادان . سلیم القلب . سلیم .غدنگ . کاک . فغاک . هزاک . سلیم دل . بی تمیز. ناآگاه . کم عقل . نابخرد. خر. گاو. لهنه . دنگل . ریش گاو. پپه . پخمه . چُلمن . گاوریش . کون خر. بی مغز. کمله . کالوس . کالیوه . دنگ . لاده . غت . غتفره . غدفره . غراچه :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک .

رودکی .


چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.

رودکی .


که این مرد ابله بماند بجای
هر آنگه که بیند کسی در سرای .

فردوسی .


هر آنکس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خوانَدْش از ابلهان .

فردوسی .


بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد بر او ابلهی پادشا.

فردوسی .


منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی .

فردوسی .


بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


همانا که چون تو فزاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم .

اسدی .


ای دهن بازکرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ چغز.

نجیبی .


هرکه جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله ، وفاش .

ناصرخسرو.


بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد
نکو دید خود را و ابله نبود.

مسعودسعد.


کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم .

سنائی .


گفتش ای ابله ِ کذی و کذی
ای ترا سال و ماه جهل غذی .

سنائی .


هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه ).
بس کهترطبع و ابله اندیشه
کو کرد سفر حکیم و مهتر شد.

علی شطرنجی .


مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهر است و مهر اوست کین .

مولوی .


چون قضا آید طبیب ابله شود
وآن دوا در نفع هم گمره شود.

مولوی .


دوستی ابله بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست .

مولوی .


ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آن کو عاقبت اندیش نیست .

مولوی .


هرکه بالاتر رودابله تر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست .

مولوی .


پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون .

مولوی .


ابلهان گفتندمجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل .

مولوی .


ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان ).
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج .

سعدی .


ابلهی مروزی به شهر هری
سوی بازار برد لاشه خری .

مجد خوافی .


و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق . اخرق . ارعل . اعفک . انوک . اوره . اولق . باعک . خرقاء. ردیغ. رطوم . رطیط. سخیف العقل . ضفن . ضفیط. غمر. غبی . فقفاق . مجل . مفرّغ . هبنق . هُجع. هدان . هزیع. هیرع . یهفوف . مؤنث : بَلْهاء. ج ، بُله .
- امثال :
ابلهی گفت و ابلهی باور کرد .
جواب ابلهان خاموشی است .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
ابله . [ اِ ل َ ] (ع اِ) دشمنی .
ابله . [ اُ ل َ ] (ع اِ) آفت .
ابله . [ اَ ب ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) دمیدگی که ازکثرت کار بر دست و از بسیاری مشی در پای افتد. (مؤید الفضلاء). و ظاهراً این لفظ صورتی از آبله با...
ابله . [ اَ ب ِ ل َ ] (ع اِ) حاجت . || (ص ) برکت داده شده در فرزند. (منتهی الارب ).
ابله . [ اَ ب َ ل َ / اَ ل َ ] (ع اِ) گرانی و ناگواری طعام . || گناه . وبال .
ابله . [ اُ ب ُل ْ ل َ ] (ع اِ) پاره ٔ خرما. || خرما که میان دو سنگ خرد کنند و بر آن شیر دوشند.
ابله . [ اُ ب ُل ْ ل َ ] (اِخ ) شهری است بر کنار دجله در زاویه ٔ خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا اُبلةالبصره نیز گوی...
ابله .[ اُ ب ُل ْ ل َ / اِ ب ِل ْ ل َ ] (ع اِ) خویش . قبیله .
این واژه عربی است و پارسی جایگزین، اینهاست: فغاک foqâk، غدنگ qdang، هزاک hozâk، شفک ŝafak، خپله xaple، دنگل dangal (پارسی نو) ****فانکو آدینات 0916365...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.