ابومحمد
نویسه گردانی:
ʼBWMḤMD
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) اودی . عبداﷲبن ادریس بن یزیدبن عبدالرحمن . عبداﷲبن احمدبن حنبل از ابی ذکربن دریس روایت کند که او گفت ابومحمد اودی یگانه ٔ روزگار خویش بود و اورا جبه ای بود خلق و از اعمش و ابی اسحاق شیبانی و شیوخ بسیار دیگر حدیث شنوده وعلم و زهد را باهم جمع کرده بود. مولد وی به سال 115 هَ . ق . حسن بن ربیع گوید: برای فرا گرفتن حدیث نزد وی بودم آنگاه که برخاستم گفت بهای اُشنان در بازار میپرس و مرا آگاهی ده چون گامی چند دور شدم آواز داد که پرسیدن نباید چه تو از من حدیث فراگیری و من از آن کس که نزد من استماع حدیث کند حاجت خواستن کراهت دارم . حمادبن مؤمّل گوید: از وکیع پرسیدند آنگاه که تو و ابن ادریس و حفص رانزد رشید بردند در مجلس رشید چه گذشت گفت نخست مرا بخواندند و هارون گفت مردمان شهر ترا قاضی می باید و ترا با چند تن نام میبرند چنین بینم که این شغل ترا سزد تا با ما در بردن بار امانت انبازی کنی گفتم من مردی پیرم و یک چشم من بشده است و آن دیگر ضعیف است و این شغل را نشایم هارون گفت اللّهم غفراً بیش ممول و عهد بستان و بسر شغل شو گفتم ای امیرمؤمنان اگر من در این دعوی راست گویم امیرالمؤمنین راست که گفته ٔ راست بپذیرد و اگر دروغزن باشم دروغگوی سزاوار قضاوت مسلمانان نباشد و او مرا رخصت انصراف داد. سپس ابن ادریس را طلب کردند و او سلامی به اکراه زیر لب بگفت هارون گفت دانی چرا ترا خوانده ام گفت نه گفت اهل بلد تو قاضی خواهند و ترا با کسانی نام برده اند خواهم که در امانت این امّت شریک من باشی هم اکنون عهد خویش بستان و باز شو ابن ادریس گفت من قضا را نشایم خلیفه انگشت بر زمین کوفت و گفت کاشکی چشم من بروی تونیفتاده بودی گفت من نیز همین آرزو کنم و بیرون آمد. سپس حفص بدرون شد و عهد خلیفه بپذیرفت و خادمی بیرون آمد با سه کیسه ٔ پنجهزاری و نزد ما نهاد گفت امیرالمؤمین سلام میگوید و میفرماید این مختصر در کار سفر خویش کنید. وکیع گوید: گفتم سلام من به امیرالمؤمنین بازرسان و بگوی مرا زاد و چاروا هست و از این مال بی نیازم و ابن ادریس بانگ بر خادم زد و گفت حالی زحمت ببر! و حفص مال بپذیرفت سپس نامه ای از خلیفه به ابن ادریس آوردند. بدین مضمون : خدای تعالی ما و ترا عافیت دهاد. از تو خواستم تا در کارهای ما انبازی کنی و تو سرباززدی و مالی ترا فرستادیم از قبول آن ابا کردی اکنون تمنا داریم که چون پسر ما مأمون نزد تو آید روایت حدیث از او دریغ نداری . ابومحمد گفت پسر اوهم با دیگر جماعت حاضر آید و حدیث بشنود چون بیاسریه رسیدیم ابن ادریس بحفص گفت میدانستم تو چه خواهی کردن و قسم بخدای تا مرگ من با تو سخن نگویم . و بدانسال که رشید بحج میشد و امین و مأمون با وی بودند چون بکوفه درآمد جمله محدثین کوفه را طلب کرد و شیوخ کوفه همگی جز عبداﷲبن ادریس و عیسی بن یونس نزد وی حاضر آمدند و هارون امین و مأمون را نزد عبداﷲبن ادریس فرستاد و او آنان را صد حدیث روایت کرد. مأمون عبداﷲبن ادریس را گفت ای عم ّ اجازت دهی تا این احادیث شنوده اعاده کنم گفت صواب آمد و مأمون هر صد حدیث ازبر بخواند و عبداﷲ را از آن عجب آمد سپس مأمون گفت ای عم در همسایگی مسجد تو خانه ای است دستوری فرمای آنرا از خداوند آن بخریم تا مسجد ترا سعه ای باشد گفت پیشینیان مرا این مسجد بسنده بود و مرا نیز تا امروز کافی بوده است در این وقت چشم مأمون بر ریشی که شیخ را بردست بود افتاد و گفت ای عم با ما متطببین و داروهاست اذن دهی تا بخدمت آیند و این ُقرحه علاج کنند گفت نه این قرحه بار دیگر نیز پدید آمد و خود بهبود یافت مأمون فرمان کرد تا او را مالی دهند و وی نپذیرفت . وفات ابومحمد اودی به سال 192 هَ . ق . بود.
واژه های همانند
۷۰۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۶ ثانیه
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ابی الاصبع. زکی الدین عبدالعظیم شاعر قیروانی . رجوع به ابن ابی الاصبع ابومحمد... و رجوع به عبدالعظیم ...
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ابی الاعین . محدث است و معاویةبن صالح از او روایت کند. و در کتاب ابن ابی حاتم بجای اعین اعیس آمد...
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ابی رباح . رجوع به ابن ابی رباح ... و رجوع به عطأبن ابی رباح ... شود.
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ابی زید. عبداﷲبن زید عبدالرحمن قیروانی . رجوع به عبداﷲ... و رجوع به ابن ابی زید... شود.
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ابی عباد. رجوع به حسن بن اسحاق یمنی ... شود.
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ابی عقامه یمنی . رجوع به حسن بن محمد معروف به ابن ابی عقامه شود.
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ابی نصر بقلی . او راست : شرح شطحیات .
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ابی الوحش عبداﷲبن ابی الوحش برّی . نحوی لغوی . رجوع به عبداﷲ... شود.
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن اعثم کوفی . رجوع به احمدبن اعثم ... و رجوع به ابن اعثم ... شود.
ابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن ایاز. رجوع به حسین بن بدربن ایازبن عبداﷲ نحوی شود.