ابومنصور
نویسه گردانی:
ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) گازر هروی . از اهل هرات و از عرفای مائه ٔ پنجم هجری محسوبست . او با شیخ الاسلام معاصر بوده و شیخ الاسلام مینویسد که وی درویش با شکوه بودو مشایخ بسیار دیده و از شیخ عمو بزرگتر بود و خدمت جماعتی از بزرگان این طبقه رسیده مانند شیخ احمد بخاری استرابادی و ابونصر سراج صاحب کتاب لمع و در آخرعمر منزوی بود. وقتی از او پرسیدند یا شیخ در ایام زندگانی چه دیدی و چه تجربت نمودی گفت با خلق دوری کردن و خود را گمنام کردن تا از آن دین و دنیای خود را حفظ کردن . از شیخ احمد بخاری نقل کرده است که وقتی براه درآمدم جامه ای رنگین در تن داشتم چشم خود بگرفت و گفت ای فرزند برو و جامه ٔ زنان از تن بیرون کن ومن از زبان او معانی بسیار یافتم و تغییر حالت از برایم پدید شد و هم از شیخ احمد بخاری نقل است که وقتی مریدی بنزد او آمد و از او وصیتی خواست گفت جهدی کن که در دنیا اهل حرص و طمع نگردی که حریص انیس حرمان است و اهل طمع ذلیل و خوار بنزد هر نادان چه آنرا که از برای تو مقدر کرده اند خود در پی تو میگردد تا بتو برسد و آنچه مقدّر نیست تا بتو برسد بکوشش نخواهد رسید. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 88 و 89 شود.
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) فخرالدین صاحب تکریت عیسی بن مودودبن علی بن عبدالملک بن شعیب ملقب به فخرالدین . رجوع به فخرالدین ابومنصور... ش...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) فخرالدین ، ناصری صلاحی . رجوع به ابومنصور چهارکس ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ](اِخ ) فرامرز. رجوع به فرامزبن علاءالدوله ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) فضل بن عمربن منصوربن علی . رجوع به فضل ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) فلک المعالی . منوچهربن قابوس . رجوع به منوچهر... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) فولادستون بن عمادالدین مکنی به ابی منصور. رجوع به فولادستون ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) قاضی افریقیه . محدث است . (الکنی للبخاری ).
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) قاهر. نوزدهمین خلیفه ٔ عباسی . رجوع به قاهر... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) قایماز. مجاهدالدین بن عبداﷲ زینی . او در ابتدا خادم صاحب اربل زین الدین بود سپس او را آزاد کرد و فرزندان وی برتبه ...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) قاینی .بزرجمهر قسیم بن ابراهیم . رجوع به بزرجمهر... شود.