ابومنصور
نویسه گردانی:
ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ )گاوکلاه . از عرفای مائه ٔ چهارم است و شرح حال او را شیخ الاسلام خواجه عبداﷲ انصاری در کتاب خود آرد که ابومنصور گاوکلاه بسرخس از مشاهیر بود و از مشایخ اهل ملامت و مرجع این طبقه بود وقتی از اوقات بجهت رفتن تلامیذ و یارانش بسفر فراغتی داشت در محلی رفت و مشغول کندن چاه شد چون به آب رسید چاه دیگر را شروع بکندن کرد خاک آنرا در آنچاه کنده ریخت تا انباشته شد، پس شروع بچاه دیگر کرد و همچنین مدت زمانی مشغول بود یکی از اهل ظاهر بدو رسید گفت دیوانه ای یا مزدور که این کار میکنی گفت یا شیخ نفس خود را در شغلی می افکنم پیش از آنکه مرا در شغلی افکند، یعنی آن شغل مانع ربطقلب بود بحق سبحانه و تعالی مثل اشتغال بمالایعنی و این شغل وی مالایعنی است زیرا که غرض شغل عدم اشتغال است به آنچه مانع آن نسبت آید و این شغل وی را مانع نمیآید و حاصل این بیان را در شرح حال بسیاری از عرفا نگاشتیم از جمله ابوالعباس موره زن بغدادی است که ترجمه ٔ آن این است که نفس خود را بکاری مشغول کن تا او ترا بکاری مشغول ننماید در ذیل این بیان نوشته اند که شیخ ابوعبداﷲ دینوری وقتی در دریا بجهت طوفان مانده بود و مرقع خود را بریدن و دوختن گرفت تا بکلاهی باز آورد و این کار از آن روی میکرد که خود را مشغول نماید تا نفس وی بجای دیگر روی نیارد بغیر حق سبحانه وقتی مریدی نزد وی آمد و گفت چرا کاری نکنی با این سیر و سلوک که تراست تا به نیکی بستایندت نه ببدی گفت خوبی آن است که نیکان او را بستایند و در نزد پروردگار خود در روز قیامت سربلند باشد. مریدی از او نصیحتی خواست گفت همواره دل را با زبان موافق دار که نزدیکان تو از تو در رنج نیفتند هم تو و هم آنان براحت باشید. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 4 ص 86 و 87 شود.
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دبیر خوارزمشاه آلتونتاش . رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 79 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دوانی قراتکین حاکم غرجستان بزمان محمود غزنوی . ممدوح فرخی در قصیده ای بمطلع:مرا دلیست که از چشم من رسیده بجان ...
ابومنصور.[ اَ م َ ] (اِخ ) دیلمی . او راست : فوائد ابی منصور.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دیوان بان ، بزمان مسعود غزنوی . رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159 و 553 شود.
ابومنصور. [ اَ م َ] (اِخ ) ربیب الدوله . رجوع به حسین بن محمد.. شود.
ابومنصور. [ اَ م َ] (اِخ ) زاذان . محدث است و هشیم از او روایت کند.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سبکتکین . سیف الدوله . رجوع به سبکتکین شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سعدبن بشر. طبیب مشهور بیمارستان بغداد. او اول کس است که فصد و تبرید را بجای ادویه ٔ محرکه در امراض دموی دماغ ب...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سکونی . محدث است . او از عمروبن قیس و از او یحیی بن صالح و علی بن عیاش روایت کنند.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) سلیم . محدث است .