ابومنصور
نویسه گردانی:
ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ )نصربن هارون نصرانی شیرازی . او مردی کافی بود و امور تصرف و دقایق آن نیکو می دانست . و عضدالدوله نماند و پسرش شرف الدوله او را بگرفت و مصادره کرد و بعد ازآن به سباشی حاجبش داد تا او را بکشت . گویند ابومنصور این حاجب را دشمن داشتی و بکارها فرستادی تا او را نباید دید و با خود گفتی نمیدانم که من سباشی حاجب را چرا دشمن می دارم و نمی خواهم که نظر او بر من افتد تا آخر کار بر دست او کشته شد. گویند ابومنصور نیابت به ابوالعلا ثابت بن صاعد داد و ثابت صاعد را خیوط گفتندی . بشیربن هارون وزیر را به این سبب هجو کرد:
قد فال رأیک [ کذا؟ ]
من بعد صحة رأیک
لما بسطت خیوطاً
علمت انّک حائک .
رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 242 و 243 شود.
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن عبدالجبار. رجوع به ابومنصور عتبی و عتبی ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن عبدالملک بن خیرون بغدادی . رجوع به محمدبن عبدالملک ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن علی بن ابراهیم بن زبرج نحوی معروف بعتبی . رجوع به محمدبن علی بن ابراهیم ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن علی بن عمر حیانی اصفهانی . رجوع به محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن فخرالدولة. رجوع به ابن جهیر عمیدالدولة و عمیدالدوله محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن محمد بردی شافعی . رجوع به ابومنصور بردی و رجوع به محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن جهیر. رجوع به عمیدالدوله محمد... و ابن جهیر عمیدالدولة... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ](اِخ ) محمدبن محمد ماتریدی . رجوع به محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ](اِخ ) محمدبن مکرم بن شعبان . رجوع به محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمد عمدةالدین معروف به حفده بن اسعدبن محمدبن الحسین بن القاسم العطاری الطوسی نیشابوری واعظ و فقیه و اصولی . ف...