ابونصر
نویسه گردانی:
ʼBWNṢR
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) (شیخ ...) جامی در نفحات الانس آرد که شیخ الاسلام گفت او سفرهای نیکو کرده بود و مشایخ بسیار دیده . شیخ ابوعمر و اسکاف را دیده بود و خدمت کرده بارودن (؟) و ابوعمر و سنجیده را دیده بود. شیخ ابونصر ابوعبداﷲ مانک را نیز دیده بود به ارّغان فارس ، شاگرد شبلی بود. حکایت کرده مر از ایشان .
واژه های همانند
۲۵۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن جهیر ملقب به فخرالدوله معروف به ابن جهیر. رجوع به محمد... و رجوع به ابن جهیر... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن طرخان فارابی . رجوع به ابونصر فارابی ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن محمد طوسی . رجوع به محمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ](اِخ ) محمدبن مسعودبن مملان . رجوع به محمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن منصور عمیدالملک کندری . رجوع به عمیدالملک کندری شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن الناصر ملقب به الظاهر خلیفه ٔ عباسی . رجوع به ظاهر... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن وهسودان معروف به مملان . در سنه ٔ 450 هَ . ق . از جانب طغرل بیک حکمران آذربایجان شد و او ممدوح قطران است :ی...
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمدبن هبةاﷲ بندنیجی شافعی . رجوع به محمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمد ترخان ملقب به معلم ثانی . رجوع به ابونصر فارابی ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) محمد سُسّویه محمدبن احمدبن عمربن ممشاد اصطخری . محدث است .