ابونصر
نویسه گردانی:
ʼBWNṢR
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن ابی الحرث . احمدبن محمد. از آل فریغون . داماد ناصرالدین سبکتکین . در ترجمه ٔ تاریخ یمینی (چ طهران ص 306) آمده است : و ابوالحرث احمدبن محمد غرّه ٔ دولت و انسان مقلت و جمال خلّت و طرازحلّت ایشان (آل فریغون ) بود با همتی عالی و نعمتی متعالی و کنفی رحیب و مرتعی خصیب و امیر سبکتکین کریمه ای از کرایم او از بهر پسر خود سلطان یمین الدوله خواسته بود و او درّی یتیم از بحر جلال ناصرالدین از بهر پسر خویش ابونصر حاصل کرده و اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و وثائق قربت مستمر و مشتبک شده و چون ابوالحرث وفات یافت سلطان آن ولایت بر پسر او ابونصر مقرر داشت و او را بعنایت و رعایت مخصوص میداشت تا در سنه ٔ احدی و اربعمائه (401 هَ . ق .). از دار دنیا به دار عقبی تحویل کرد.
واژه های همانند
۲۵۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
ابونصر. [اَ ن َ ] (اِخ ) اقطع. رجوع به احمدبن محمد... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) اوّابی . محمدبن احمد فدوخی . از مشاهیر کتاب و ادبا. کاتب وزیربن هبیره . وفات او به سال 557 هَ . ق . رساله ٔ ادبیه ٔ چن...
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) بامیانی . رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) برغشی (درتاریخ بیهقی چ ادیب یکجا مرغشی در مواضع دیگر بزغشی ). رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372، 681 و 688 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) بستی . دبیر. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب صص 152 - 153 شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) بشر. محدث است .
ابونصر. [ اَ ن َ ](اِخ ) بشربن حارث بن عبدالرحمن بن عطأبن هلال بن ماهان بن بعبور (بغپور؟) مروزی ما ترسامی حافی ساکن بغداد.صوفی مشهور. متوف...
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) بشر حافی . رجوع به ابونصر بشربن حارث بن عبدالرحمن بن عطأبن هلال مروزی ... و بشر حافی شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) بهاءالدوله فیروز از سلاطین آل بویه (379 - 403 هَ . ق .). رجوع به بهاءالدوله ... شود.
ابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) بیان بن نصر. محدث است .