احمد
نویسه گردانی:
ʼḤMD
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) جلال الدین (سلطان ...). یپغو ملک در قصیده ای او را مدح گوید:
روزی بخواند آخر راوی بصوت دلکش
این قصّه های ما را در بارگاه سلطان
احمد جلال دنیا سلطان که گفت عالم
تا هست دور گردان مائیم و عهد و پیمان
گر دشمنی بیابی اندر زمانه ٔ خود
از تو بما نمودن وز ما نفاذ فرمان .
و ظاهراً مراد احمدبن خضرخان است . رجوع به احمدخان بن خضرخان و رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 54 و حواشی آن و ص 305شود.
واژه های همانند
۳,۱۷۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۹۵ ثانیه
احمد. [ اَ م َ ](اِخ ) ابن محمد البشتی الخارزنجی . سمعانی گوید: خارزنج قریه ای است بنواحی نیشابور بناحیه ٔ بشت و مرد مشهور این قریه ابوحامد ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد بشیری . محدث است .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد بصراوی .
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد بصری ، مکنی به ابویعلی و معروف به ابن سوّاف . فقیه مالکی . وی مردی وَرِع و عارف بحدیث و رئیس مالکیه ٔ عر...
احمد. [ اَم َ ] (اِخ ) ابن محمد بغدادی ، مکنی به ابوالحسین . رجوع به ابن قطان احمد... و رجوع بروضات ص 58 س 6 شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد البغشوری . رجوع به احمدبن محمد البغوی شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد البغوی ۞ الهروی نوری ، مکنی به ابوالحسین . رجوع به احمدبن البغوی و ابوالحسین نوری ... شود.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد بلدی . طبیبی مشهور از شاگردان ابوجعفر احمدبن محمدبن ابی الأشعث است . و ابوجعفر کتاب الادویةالمفردة را بخواهش ...
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبورانی ، مکنی به ابوعلی بغدادی . وی محدث و محقق و حجت بود و وفات او به سال 498 هَ .ق . اتفاق افتاد.
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد البوصیری ، المقلب بشهاب . او راست : زوائد سنن ابن ماجه علی کتب الحفاظالخمسة.