ازرق . [ اَ رَ ] (ع ص )
۞ نیلگون . (غیاث اللغات ). کبود. (غیاث اللغات ). آبی . زاغ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی )
: فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب ، کرکم
۞ .
منجیک یا بهرامی .
بر صنم دیگر، پاره ٔ یاقوت ازرق آبدار بود بوزن چهار صد و پنجاه مثقال . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
413). || صافی از چیزها. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). هرچه صاف و بیغش باشد. آب صاف . (غیاث اللغات ). آب صافی . (مهذب الاسماء): نصل ازرق ؛ پیکان نیک روشن . (منتهی الارب ). سیف ازرق ؛ تیغی سخت روشن . (مهذب الاسماء). || کسی که سیاهی چشم او مایل به کبودی یا سبزی یا زردی باشد. (غیاث اللغات ). گربه چشم . (منتهی الارب ) (زوزنی ) (مجمل اللغات ) (دستور اللغة) (تاج المصادر بیهقی ). کبودچشم . زاغ چشم . سبزچشم . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). کاس
: چشم تو گر بد سیاه و جانفزا
گر نماند او جانفزا ازرق چرا.
مولوی .
|| نابینا. (منتهی الارب ). اعمی . مؤنث : زَرْقاء. ج ، زُرق . || مجازاً آسمان ، سپهر (بمناسبت رنگ کبود آن )
: با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو ببر خرد مهین است
زین ازرق بیخرد کهین است .
ابوالفرج رونی .
-
ازرق آسمانجونی ؛
۞ کبود آسمانی .
-
چرخ ازرق ؛ آسمان .
-
خرقه ٔ ازرق یا جامه ٔ ازرق ؛جامه ٔ صوفیان که برنگ ازرق بود و کلمه ٔ زرق به معنی شید و هم زراقی را برای صوفی دروغین و مرائی از آن ساخته اند
: چندان بمان که خرقه ٔ ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش .
حافظ.
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.
حافظ.
-
گل ازرق ؛ گل کبود. نیلوفر
: هر طرف کآفتاب بردارد
گل ازرق در او نظر دارد.
نظامی .
و رجوع به گل ازرق شود.