اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ازو

نویسه گردانی: ʼZW
ازو. [ اَزْوْ ] (ع مص ) منقبض و کوتاه گشتن سایه . (اوقیانوس ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
ازو.[ اَ ] (حرف اضافه + ضمیر) مخفف از او : حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظمتی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.حافظ.
ازو. [ اَ ] (اِخ ) موضعی است در بالا لاریجان از ناحیه ٔ لاریجان . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 114 بخش انگلیسی ).
ازو. [ اَ وِن ْ ] (ع اِ) اَزْواء. ج ِ زای یا زاء اخت راء.
ازو جز. [ اَ ج ُ ] (حرف اضافه + ضمیر + حرف اضافه ) جز از او : جز او هرگز اندر دل من مبادازو جز بر من میارید یاد.فردوسی .
عزو. [ ع َزْوْ ] (ع مص ) نسبت کردن به چیزی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). نسبت دادن به کسی . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به کسی بازخ...
عذو. [ ع َذْوْ ] (ع مص ) خوش باد گردیدن شهر. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عضو. [ ع َض ْوْ ](ع مص ) اندام اندام کردن . (منتهی الارب ). جزٔجزء کردن گوسفند را. (اقرب الموارد). قطعه قطعه کردن و جزٔجزء نمودن . (از ناظم الا...
عضو. [ ع ُض ْوْ / ع ِض ْوْ ] (ع اِ) اندام و هرگوشت فراهم آمده در استخوان . (منتهی الارب ). اندام . (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث اللغات ). اجزای ...
عضو. [ ع ُ ض ُوو ] (ع مص ) با لباس و نیکوحال و خوش روزگذار بودن . (منتهی الارب ). بودن شخص ، پوشیده لباس و طعام دار وبه اندازه ٔ کفایت دارنده ...
عظو. [ ع َظْوْ ] (ع مص ) زشت کردن . || هلاک نمودن به زهر خورانیدن . (از منتهی الارب ). بدی کردن به کسی و سؤقصد کردن به او و سم خورانیدن ...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.