اسحاق
نویسه گردانی:
ʼSḤAQ
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) ابن سلیمان بن علی بن عبداﷲبن عباسی هاشمی . یکی از منسوبین خاندان بنی عباس . وی در عهد هارون الرشید بسال 177 هَ . ق . والی مصر بود ولی چون با مردم سؤرفتار داشت و مالیات گزاف می طلبید بدانجا شورشی ایجاد شد و بدین سبب پس از یک سال معزول گشت . گویند پیش از ولایت مصر، والی مدینه ، سند، مکران ، بصره و در سال 194 هَ . ق . والی حمص بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ). و منکه الهندی طبیب مشهور بدو اختصاص داشت . (عیون الانباء ج 2 ص 33). و رجوع بالبیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 266 و ج 3 ص 218 و عیون الاخبار چ مصر ج 2 ص 58 شود.
واژه های همانند
۴۴۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) جُبنی بن ابراهیم . محدث است .
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) جمیلی نیشابوری بن عمر. شاعری است طرفه گوی .
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) چلبی بن ابراهیم اسکوبی . یکی از شعرا و علمای دوره ٔ سلطان سلیم و سلطان سلیمان . وی از مردم اسکوب است و پدر او از صاحبان ...
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) حُذاقی . محدث است .
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) حکیم . او راست : شرحی بر الفقه الاکبر ابوحنیفه .
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) حمّامی . یکی از مشاهیر اکله . رجوع بکتاب التاج چ احمد زکی پاشا ص 11 حاشیه ٔ 1 شود.
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) خُشک یاخُشکی . رجوع به اسحاق بن عبداﷲبن محمد السلمی شود.
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) خضرمی . یکی از افراد جیش عمر سعد در یوم الطف . او پیراهن امام شهید را از تن مبارک او بیرون کشید و گویند بعلت برص مبتلا ...
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) خَلبی بن اَخیل . محدث است .
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) خوافی . رجوع به اسحاق بن احمد خوافی شود.