اسماعیل . [ اِ ] (اِخ ) ابن  احمد سامانی ، مکنی  به  ابوابراهیم  (
279-
295 هَ . ق .). مؤلف  تاریخ  بخارا آرد: ذکر بدایت  ولایت  امیر ماضی ابوابراهیم  اسماعیل بن  احمد السامانی : اول ِ سلاطین  سامانیانست  و بحقیقت  پادشاه  سزاوار بااستحقاق  بوده ، مردی  عاقل ، عادل ، مشفق ، صاحب  رأی  و تدبیر و پیوسته  باخلفا اظهار طاعت  کردی  و متابعت  ایشان  واجب  و لازم  دانستی ، در روز شنبه ٔ منتصف  ربیعالاَّخر سنه ٔ سبع و ثمانین  و مأتین  (
287 هَ . ق .) عمرولیث  را ببلخ  اسیر کردو بر مملکت  مستولی  گشت  و مدت  هشت  سال  پادشاهی  کرد ودر سنه ٔ خمس  و تسعین  و مأتین  (
295) در بخارا بجواررحمت  حق  پیوست  علیه الرحمة و الغفران . و او را ولادت  بفرغانه  بوده  است ، در ماه  شوال  تاریخ  بر دویست  و سی  و چهار. و چون  او شانزده ساله  شد پدر او وفات  یافت  و امیرنصر که  برادر بزرگتر او بود او را بزرگ  داشتی  و او خدمت  امیرنصر کردی  و چون  حسین بن  الطاهر الطائی  ازخوارزم  ببخارا آمد در ربیعالاَّخر سال  [ بر ] دویست  وشصت  بود [ و ] میان  او و اهل  بخارا حربها افتاد و بعد از پنج  روز بر شهر دست  یافت  و با اهل  بخارا عذر (؟) شهر و روستا کرد و بسیار کس  را بکشت  و خوارزمیان  را برگماشت  تا دزدی  میکردند و مصادرت  میکردند و بشب  مکابرةً خانها را برمیزدند و جبایتهای  
 ۞  گران  می نهادند و مال  می ستدند، اهل  بخارا با او بحرب  بیرون  آمدند و بسیار کس  کشته  شدند و ازشهر مقدار دو دانگ  بسوخت  و چون  اهل  شهر دست  قوی  کردند او منادی  کرد و امان  داد و مردمان  که  جمع شده  [ بودند ] و حرب  را آماده  گشته  [ چون  ] خبر امان  بشنیدند پراکنده  شدند و بعضی  بروستا رفتند. چون  حسین بن  الطاهر دانست  که  مردم  پراکنده  شدند شمشیر اندرنهاد و خلقی  عظیم  را بکشت ، باز غوغا کردند و حسین بن  طاهر بهزیمت  شد و همه  روز حرب  کردند، چون  شب  شد او درِ کوشک  را محکم  کرد و خلق  درِ کوشک  را نگاه  میداشتند تا وی  را بگیرند [ و ] او خراج  بخارا بتمامی  گرفته  بود همه  درم  غدرفی  و در میان  سرای  ریخته  بود و میخواست  که  بنقره  صرف  کند زمان  نیافت  و آن  شب  دیوار را سوراخ  کرد و بگریخت  با کسان  خویش  برهنه  و گرسنه  و آن  درمهای  غدرفی  بماند، مردمان  خبر یافتند، اندر آمدند و آن  مال  غارت  کردند و بسیار کس  از آن  مال  توانگر شدند چنانک  اثر آن  در فرزندان  ایشان  بماند و اندر شهر گفتندی  فلان  کس  توانگر سرای  حسین بن  طاهر است  و بعد از آن  بگریخت  و پس  از وی  فتنهای  دیگر و حربها با اهل  بخارا هر کس  را بسیار شد اهل  علم  و صلاح  از بخارا بنزدیک  ابوعبداﷲ الفقیه  پسر خواجه  ابوحفص  کبیر رحمةاﷲعلیه  جمع شدند و وی  مبارز بود، با وی  تدبیر کردند در کار بخارا وبخراسان  امیری  نبود و یعقوب بن  لیث  خراسان  را بغلبه  گرفته  بود و [ ببخارا ] رافعبن  هرثمه  با وی  حرب  میکرد و بخراسان  نیز فتنه  بود و بخارا خراب  میشد از این  فتنها، پس  ابوعبداﷲ پسر خواجه  ابوحفص  نامه ای  کرد بسوی  سمرقند بنصربن  احمدبن  اسد السامانی  و او امیر سمرقند و فرغانه  بود از او ببخارا امیر خواستند، او برادر خویش  اسماعیل بن  احمد را ببخارا فرستاد. چون  امیر اسماعیل  بکرمینه  رسید چند روز آنجا مقام  کرد و رسول  فرستاد ببخارا بنزدیک  حسین بن  محمد الخوارجی  که  امیر بخارا بود، چند بار رسول  او میرفت  و می آمد تا قرار بدان  افتاد که  امیر اسماعیل  امیر بخارا باشد و حسین [ بن  محمد ] الخوارجی  خلیفه ٔ او شود و لشکر او در این  معنی  طاعت  نمودند، امیر اسماعیل  منشور خلافت  خویش  بنزدیک  خوارجی  فرستاد با علم  و خلعت  و خوارجی  را با این  علم  و خلعت  در شهر بخارا بگردانید و اهل  شهر شادی  نمودند و این  روز سه شنبه  بود و روز آدینه  خطبه  بنام  نصربن  احمد خواندند و نام  یعقوب  لیث  از خطبه  بیفکندند پیش  از اندرآمدن  امیر اسماعیل  ببخارا و آن  روز آدینه ٔ نخستین  بود از ماه  مبارک  رمضان  سال  بر دویست  و شصت و پسر خواجه  ابوحفص  کبیر رحمهمااﷲ بیرون  آمد باستقبال  و اشراف  بخارا از عرب  و عجم  همه  با وی  بودند تا بکرمینه ، و ابوعبداﷲ بفرمود تا شهر را بیاراستند و امیر اسماعیل  از آمدن  ببخارا پشیمان  شده  بود از آنکه  با وی  حشم  بسیار نبود و بخارا شوریده  و غوغا برخاسته  بود و معلوم  نبودش  که  اهل  بخارا بدل  با وی  چگونه اند.چون  ابوعبداﷲبن  [ خواجه  ] ابوحفص  بیرون  آمد و با کرمینه  برفت  دل  وی  قوی  شد دانست  که  ابوعبداﷲ هرچه  کند اهل  شهر آنرا باطل  نتوانند کردن ، عزم  قوی  گردانید، ابوعبداﷲ او را بسیار مدحها گفت  و دل  [ وی  ] قوی  گردانید، چون  او را بشهر اندر آوردند معظم  و مکرم  داشتندو فرمود تا اهل  شهر زر و سیم  [ بسیار ] بر وی  نثار کردند و امیر اسماعیل  حسین  الخوارجی  را بگرفت  و بزندان  فرستاد و آن  غوغا پراکنده  شد بقدرت  خدای  تعالی .
ذکر در آمدن  امیراسماعیل  (رحمه اﷲ) ببخارا: [ در ] روز دوشنبه  دوازدهم  ماه  [ مبارک  ] رمضان  سال  بر دویست  و شصت  بود و بدان  سبب  شهر قرار گرفت  و اهل  بخارا از رنج  بیرون  آمدندو براحت  پیوستند [ و ] در همین  سال  امیر نصربن  احمدرا منشور ولایت  همه ٔ اعمال  ماوراءالنهر از آب  جیحون  تا اقصی  بلاد مشرق  بیاوردند، از خلیفه  موفق  باﷲ و خطبه ٔ بخارا بنام  امیر نصربن  احمد و بنام  امیر اسماعیل  گفتند و نام  یعقوب  لیث  صفار از خطبه  افتاده  بود و امیر اسماعیل  مدتی  ببخارا باشید و بعد از آن  بسمرقند رفت  بی آنکه  از امیر نصر او را فرمان  بودی ، پسر برادر خود را بر بخارا خلیفه  [ کرد ] ابوزکریا یحیی بن  احمدبن  اسد چون  به  ریشخن  
 ۞  رسیدامیر نصر خبر یافت ، ناخوش  آمدش  بجهت  آنکه  بی دستوری  بود فرمود تا [ او را ] استقبال  کردند ولیکن  خود بیرون  نیامد و هیچ  اکرام  نکرد و فرمود تا او را بحصار سمرقند فرود آوردند و صاحب  شرطی  سمرقند باسم  او کردندو همچنان  بر وی  [ در ] خشم  بود و امیر اسماعیل  بسلام رفتی  چنانک  پیش  از رفتن  بخارا چنان  نبود و محمدبن  عمر را خلیفه ٔ وی  کردند [ و ] امیر اسماعیل  بسلام  آمدی و ساعتی  بایستادی  و باز برفتی  و امیر نصر با وی  هیچ سخن  نگفتی  تا بر این  حالت  سیزده  ماه  برآمد پسر عم  وی  محمدبن  نوح  را و عبدالجباربن  حمزه  را بشفاعت  آورد تا او را ببخارا بازفرستاد و عصمت بن  محمد المروزی  راوزیر وی  کرد و فضل بن  احمد المروزی  را دبیر وی  گردانید و امیر نصر با [ همه  ] وجوه  [ اعیان  ] و ثقات  سمرقند بمشایعت  او بیرون  آمدند و در این  اثنا امیر نصر روی  سوی  عبدالجباربن  حمزه  کرد و گفت  یا ابالفتح  این  کودک  را که  ما همی  فرستیم  تا ما از وی  چه  خواهیم  دیدن . عبدالجبار گفت  چنین  مگوی  که  او بنده ٔ تست  [ بشرط آنکه  هر چه  فرمایی  امیر اسماعیل  همان  کند و هرگز با تو خلاف  نکند. گفت  چنانست  بحقیقت  که  من  میگویم . عبدالجبار گفت  باز چه  حکم  کرده ای ؟ امیر نصر گفت  اندر چشمها و شمایل  وی  خلاف  و عصیان  همی  بینم  ]. امیر اسماعیل  چون  ببخارا رسید اهل  بخارا استقبال  کردند و به  اعزازتمام  او را بشهر درآوردند و یکی  از دزدان  خلقی  را بخود گرد کرده  بود و از اوباشان  و رندان  روستا چهارهزار مرد جمع شده  بود[ ند ] و همه  در میان  رامتین  و برکد راه  میزدند و نزدیک  بود که  قصد شهر کنند، امیر اسماعیل  حسین بن  العلاء را که  صاحب  شرط او بود و حظیره ٔ بخارا وی  نهاده  بود و کوی  علاء را بوی  بازمیخوانند بحرب  این  دزدان  فرستاد و از اهل  بخارا بزرگان  و مهتران با وی  یار شدند و رفتند و حرب  کردند و دزدان  [ را ]هزیمت  کردند و حسین بن  العلا بر ایشان  نصرت  یافت  و کلانتر دزدان  را بگرفت  و بکشت  و سر وی  را بیاورد [ و ] جماعتی  از آنها که  با وی  یار بودند بگرفت  امیر اسماعیل  ایشان  را بند کرد و بسمرقند فرستاد [ و ] چون  از این  کار فارغ  شد[ ند ] خبر داد[ ند ] که  حسین بن  طاهرباز با دوهزار مرد بآموی  آمده  است  و قصد بخارا کرده امیر اسماعیل  لشکر جمع کرد آنچه  توانست  [ و ] بحرب  رفت ، خبر دادند که  حسین [ بن  ] طاهر از جیحون  بگذشت  با دوهزار مرد خوارزمی . امیر اسماعیل  برنشست  و بیرون  [ آمد ] و حرب  سخت  کردند و حسین بن  طاهر هزیمت  شد و از لشکر وی  بعضی  کشته  شد[ ند ] و بعضی  بآب  غرق  شد[ ند] و هفتاد مرد اسیر شد[ ند ] و این  حرب  نخستین ِ امیر اسماعیل  بود [ که  کرد ]. چون  بامداد شد [ امیر ] اسیران  را بخواند و هر مردی  را یک  جامه  کرباس  داد و بازفرستاد. حسین [ بن  ] طاهر بمرو رفت  و امیر اسماعیل  ببخارا بازآمد و در حال  ملک  تأمل  کرد [ و معلوم  کرد] که  او را با مهتران  بخارا چندان  حرمتی  زیادت  نیست و بچشم  ایشان  هیبتی  نیست  و از جمع شدن  ایشان  منفعتی به  وی  راجع نخواهد شد، صواب  چنین  دید که  جماعتی  از مهتران  بخارا [ را ] بخواند و گفت  باید که  از بهر من بسمرقند روید و پیش  امیر نصر بگویید و عذر از من  بخواهید. ایشان  گفتند سمعاً و طاعة. روزی  چند امان  خواستند و بعد از آن  برفتند و این  جماعت  امیران  بخارا بودند، پیش  از امیر اسماعیل  ابومحمد بُخارْخُدات  خود پادشاه  بخارا بود و ابوحاتم  یساری  بغایت  توانگر بود و بسبب  مال  بسیار ایشان  را اطاعت  نداشتی . بزرگان  بخارا با این  هر دو بسمرقند رفتند، امیراسماعیل  نامه  کرد بامیر نصر تا ایشان  را بند کند و بزندان  فرستد تا وی  ملک  بخارا تواند داشت ، امیر نصر همچنان  کرد و آن  قوم  را روزگاری  در آنجا بازداشت  تا آنگاه  که  بخارا قرار گرفت . امیر اسماعیل  باز بامیر نصر [ نامه  ] کرد [ و ایشان  را طلبید و از بعد آن  امیر اسماعیل  ایشان  را ] نیکو داشتی  و حاجتهای  ایشان  را روا کردی  و رعایت  حقوق  ایشان  [ را ] بر خویشتن  واجب  دیدی  و نصربن  احمد بر اسماعیل  وظیفه  نهاده  بود از اموال  بخارا در سالی  پانصدهزار درم  و از بعد آن  او را حربها افتاد و آن  مال  خرج  شد و نتوانست  فرستادن  دیگران . امیر نصر قاصدان  فرستاد بطلب  آن  مال  و وی  نفرستاد میان  ایشان ، بدین  سبب  ناخوشی  پدید آمد، [ امیر ] نصر لشکر جمع کردو نامه  فرستاد بفرغانه  بنزدیک  برادر خود ابوالاشعث  وبخواندش  با لشکر بسیار و نامه ای  دیگر به  شاش  [ فرستاد به  ] برادر دیگر ابویوسف  یعقوب بن  احمد تا با لشکرخود بیاید و ترکان  اسپیجاب  را نیز بیارند و لشکر عظیم  جمع کرد، آنگاه  روی  ببخارا نهاده  در ماه  رجب  سال  بر دویست  و هفتاد و دو بود، چون  امیر اسماعیل  خبر یافت  بخارا را خالی  کرد و به  فَرَب  رفت  از جهت  حرمت  برادر امیر نصر ببخارا آمد، چون  امیر اسماعیل  را نیافت به  بیکند رفت  و آنجا فرود آمد، اهل  بیکند استقبالش  کردند و زر و سیم  برو نثار کرد و نزلها بسیار بیرون  آوردند و میان  امیر اسماعیل  و رافعبن  هرثمه  که  بدان  تاریخ  امیر خراسان  بود دوستی  بود، امیر اسماعیل  به  وی  نامه  کرد و از وی  یاری  خواست ، رافع با لشکر خود بیامد و جیحون  یخ  کرده  بود از روی  یخ  بگذشت  چون  امیر نصر خبرآمدن  رافع یافت  ببخارا بازآمد و امیر اسماعیل  با رافع اتفاق  کرد که  روند و سمرقند را بگیرند. این  خبر بامیر نصر رسید بتعجیل  بطوایس  رفت  و سر راه  بگرفت ، امیر اسماعیل  با [ رافع ] براه  بیابان  رفتند و همه  روستاهای  بخارا بتصرف  امیر نصر بود و ایشان  اندر بیابان  طعام  و علف  نمی یافتند و آن  سال  قحط بود و کار بر ایشان  دشوار شد تا اندر لشکر ایشان  یک  نان  به  سه  درم  شد و خلقی  عظیم  از لشکر رافع بگرسنگی  هلاک  شدند وامیر نصر نامه  کرد بپسر خود احمد بسمرقند تا وی  از سغد سمرقند غازیان  را جمع میساخت  و اهل  ولایت  امیر اسماعیل  را علف  ندادند و گفتند اینها خارجیانند حلال  نباشد نصرت  دادن  ایشان ، و امیر نصر بسبب  آمدن  رافع تنگ دل  شده  بود، امیر نصر بکرمینه  رفت  و ایشان  بر اثر اومیرفتند که  رافع را کسی  نصیحت  کرد که  تو ولایت  مانده ای  و اینجا آمده ای  اگر ایشان  هر دو برادر با یکدیگر بسازند و ترا در میان  گیرند تو چه  توانی  کردن ؟ رافع از این  سخن  ترسید و رسول  فرستاد بنزدیک  امیر نصر و گفت  من  بحرب  نیامده ام ، بر آن  آمده ام  تا در میان  شما صلح  کنم ، امیر نصر را این  سخن  خوش  آمد، صلح  کردند بدان  که  امیر کسی  دیگر بود بخارا را و امیر اسماعیل  عامل  خراج  بود و اموال  دیوان  و خطبه  بنام  وی  نبود و هر سالی  پانصدهزار درم  بدهد و نصربن  احمد را بخواند و اسحاق بن  احمد را خلعت  داد و امیر بخارا به  وی  داد و امیر اسماعیل  بدان  رضا داد و امیر نصر بازگشت  و رافع نیز بخراسان  رفت  و این  در سال  دویست  و هفتاد و سه  بود. چون  از این  حال  پانزده  ماه  برآمد امیر نصر کس  فرستاد بطلب  مال ، امیر اسماعیل  مال  بازگرفت  و نفرستاد، امیر[ نصر ] نامه  کرد برافع که  وی  ضمان  کرده  بود. رافع نیز نامه ای  بامیر اسماعیل  کرد، بدین  معنی  امیر [ اسماعیل  ] التفات  نکرد، امیر نصر دیگرباره  لشکرها جمع کرد همه  از [ اهل  ] ماوراءالنهر و ابوالاشعث  از فرغانه  بیامد و دیگرباره  روی  ببخارا آوردند بهمان  طور پیش  و روی  ببخارا نهاد، چون  بکرمینه  رسید امیر اسماعیل  نیز لشکر خود جمع کرد و بطوایس  رفت  و حرب  اندر پیوست  و کارزار سخت  شد و اسحاق بن  احمد به  فَرَب  بهزیمت  رفت ، امیر اسماعیل  حمله ای  قوی  کرد بر اهل  فرغانه  و ابوالاشعث  بهزیمت  رفت  تا سمرقند، اهل  سمرقند خواستند او را بگیرند از آنک  برادر خود را مانده  بود. ابوالاشعث  از سمرقند بازگشت  و به  ربنجن  آمد و امیر اسماعیل  احمدبن  موسی  مرزوق  را اسیر کرد و ببخارا فرستاد و دیگرباره  لشکر بخارا هزیمت  شد و امیر اسماعیل  بر جای  ایستاده  بود و با وی  اندک  مردم  مانده  بودند و از معرفان  سیماءالکبیر با وی  بود، امیر اسماعیل  کس  فرستاد و از غلامان  و موالیان  هرکه  گریخته  بود همه  را جمع کرد و اسحاق بن  احمد را از فرب  بازآورد و از غازیان  بخارادوهزار مرد نیز بیرون  آمدند و لشکری  قوی  جمع کردند و همه  را علوفه  بداد و امیر نصر به  ربنجن  رفت  و کار لشکر بساخت  و بازگشت  و امیر اسماعیل  پیش  وی  بازرفت  به  دیهه  وازبدین  و آنجا جمع شدند و حرب  درپیوستند روزسه شنبه  پانزدهم  ماه  جمادی الاَّخر سال  بر دویست  و هفتاد و پنج . امیر اسماعیل  بر لشکر فرغانه  ظفر یافت  و ابوالاشعث  بهزیمت  رفت  و لشکر همه  هزیمت  شده  بودند و امیر نصر با مردم  اندک  بماند، وی  نیز بهزیمت  شد، امیر اسماعیل  جماعتی  از خوارزمیان  [ را ] بانگ  برزد و از امیر نصر دور کرد و از اسب  فرود آمد و رکاب  او بوسه  داد و سیماءالکبیر غلام  پدر ایشان  بود و سپهسالار امیر را خبر داد از حال ، و سیماءالکبیر کس  فرستاد [ و امیر اسماعیل  را خبر داد از این  حال  ]، نصربن  احمد از اسب  فرود آمد و نهالین  بیفکند و بنشست  و امیر اسماعیل برسید و خویشتن  از اسب  بینداخت  و پیش  آمد و نهالین  را بوسه  داد و گفت  یا امیر حکم  خدای  این  بود که  مرا بر تو بیرون  آورد و ما امروز بچشم  خویش  می بینیم  این  کار بدین  عظیمی  را. امیر نصر گفت  ما متعجبیم  بدین  کار که  تو آوردی  که  طاعت  امیر خود نداشتی  و فرمانی  که  خدای  تعالی  برتو کرده  بود نگذاردی ، امیر اسماعیل  گفت مقرم  که  خطا کردم  و گناه  همه  مراست  و تو اولیتری  بفضل  که  این  گناه  بزرگ  از من  درگذرانی  و عفو کنی ، ایشان  در این  سخن  بودند که  برادر دیگر اسحاق بن  احمد برسید و از اسب  فرود نیامد. امیر اسماعیل  گفت  یا فلان  خداوندگار خویش  را فرونایی ؟ دشنام  دادش  و خشم  گرفت  بر وی  اسحاق  زود فرود آمد و در پای  نصر افتاد و زمین  بوسه  داد و عذر خواست  که  این  اسب  من  توسن  است  و از وی  زود فرو نتوان  آمد، این  سخن  تمام  کرد، امیر اسماعیل  گفت  یا امیر صواب  آنست  که  زود بمقر عز خویش  بازگردی  پیش  از آنکه  این  خبر آنجا رسد و رعیت  بشورند در ماوراءالنهر، امیرنصر گفت  یا اباابراهیم  این  تویی  که  مرا بجای  خویش  میفرستی ، امیر اسماعیل  گفت  این  نکنم  چکنم  و بنده  را با خداوندگار خویش  جز این  معامله  نشاید کردن ، هرچه  که  مراد تو باشد. و امیر نصر سخن  میگفت  و آب  از چشم  او می بارید و پشیمانی  میخورد بر آنچه  رفته  بود و بر خونهای  ریخته  شده ، آنگاه  برخاست  و برنشست  امیر اسماعیل  و برادر اسحاق  رکابها گرفتند و او را بازگردانیدند و سیماءالکبیر و عبداﷲبن  مسلم  را بمشایعه فرستاد، یک  منزل  رفتند، امیر نصر ایشان  را بازگردانید و بسمرقند رفت  و آن  روز که  نصربن  احمد اسیر بود همچنان  سخن  میگفت . با آن  قوم  [ که  ] در ایامی  که  امیربود [ و ] بر تخت  نشسته  بود و ایشان  بخدمت  پیش  او ایستاده  بودند. [ و ] امیر نصر از بعد آن  بچهار سال  وفات  یافت  هفت  روز مانده  بود از ماه  جمادی الاول  در سال دویست  و هفتاد و نه  و امیر اسماعیل  را خلیفه  کردند بر جمله ٔ اعمال  ماوراءالنهر و برادر دیگر و پسر خویش را بفرمان  او کرد و چون  امیر نصر از دنیا برفت  امیراسماعیل  از بخارا بسمرقند رفت  و ملک  راست  کرد و پسراو احمد[ بن  نصر ] را خلیفه ٔ خود بنشاند و وی  از آنجا غزو پیش  گرفت  و امیر اسماعیل  ببخارا آمده  بود بیست  سال  تا آنگاه  که  برادر او از دنیا برفت  و جمله  ماوراءالنهر به  وی  داد و چون  خبر وفات  امیر نصر بامیرالمؤمنین  معتضد باﷲ رسید منشور عمل  ماوراءالنهر بامیراسماعیل  بداد در ماه  محرم  بتاریخ  دویست  و هشتاد و وی  بهمین  تاریخ  بحرب  بطراز رفت  و بسیار رنج  دید و بآخر امیر طراز بیرون  آمد و اسلام  آورد با بسیار دهقانان و طراز گشاده  شد و کلیسای  بزرگ  را مسجد [ جامع ] کردند و بنام  امیرالمؤمنین  متعضد باﷲ خطبه  خواندند و امیر اسماعیل  با بسیار غنیمت  ببخارا آمد و هفت  سال  پادشاهی  کرد [ و ] امیر ماوراءالنهر بود تا آنگاه  که  عمرولیث  بزرگ  شد و بعضی  از خراسان  بگرفت  و روی  بغزو نهاد و علی بن  الحسین  که  امیر بود از احمد که  امیر کوزکانیان  بود یاری  خواست  جواب  نیکو نیافت  از جیحون  بگذشت  و نزدیک  امیر اسماعیل  آمد ببخارا، امیر شاد شد ووی  [ را ] پیش  رفت  با سپاه  و به  اعزاز و اکرام  ببخارا درآورد و بسیار نعمت  بنزد وی  فرستاد و علی بن  الحسین  به  فرب  رفت  و سیزده  ماه  باشید [ و ] امیر اسماعیل پیوسته  نزدیک  او هدیها فرستادی  و وی  را نیکو داشتی  و علی بن  الحسین  آنجا میبود تا پسرش  هم  او را بکشت  درحرب . عمرولیث  نامه  کرد به  ابوداود که  امیر بلخ  بود و باحمدبن  فریغون  که  امیر کوزکانیان  بود و بامیر اسماعیل  که  امیر ماوراءالنهر بود و مر ایشان  را بطاعت  خویش  خواند و عهدهای  نیکو کرد و اینها بفرمان  او پیش  رفتند [ و ] خدمت  نمودند، رسول  بنزدیک  امیر اسماعیل  آمد و نامه  بداد و از طاعت نمود امیر بلخ  و امیر کوزکانیان  خبر داد و گفت  تو بدین  طاعت  نمود سزاوارتری  و بزرگوارتر و قدر پادشاهی  تو بهتر دانی  که  پادشاه زاده ای . امیر اسماعیل  جواب  داد که  خداوند تو بدان  نادانیست  که  مرا با ایشان  یکی  میکند و ایشان  مرا بنده اند جواب  من  بشمشیر[ تر ] است  و میان  من  و او جز حرب  نیست ، بازگرد و او را خبر ده  تا اسباب  حرب  ساز کند. عمرولیث  با امیران  و بزرگان  تدبیر کرد و از ایشان  یاری  خواست  در کار امیر اسماعیل  و گفت  دیگر کسی  باید فرستادن  و سخنان  خوش  باید گفتن  و وعده های  خوب  باید کردن ، پس  جماعتی  از مشایخ  نشابور را از خاصگان  خویش  بفرستاد و نامه  بنوشت  و در نامه  یاد کرد که  هر چند امیرالمؤمنین  این  ولایت  ما را داد ولیکن  [ ترا ] با خود شریک  کردم  در ملک  باید که  مرا یار باشی  و دل  با من  خوش  داری  تا هیچ  بدگوی  میان  ما راه  نیابد و میان  [ ما ] دوستی  و یگانگی  بود [ و ] آنچه  پیش  از این  گفته  بودیم  از راه  گستاخی  بود از سر آن  درگذشتیم  باید که  ولایت ماوراءالنهر نگاه  داری  که  سرحد دشمن  است  و رعیت  [ را ] تیمار داری  و ما آن  ولایت  را بتو ارزانی  داشتیم  وجز خشنودی  و آبادانی  خان  و مان  تو نخواهیم ، و از معروفان  نشابور چندی  را فرستاد و پیش  پدر رفت  و عهد کرد و ایشان  را بر خود گواه  گرفت  و گفت  ما را بر هیچکس اعتماد نیست  جز بر تو، باید که  تو نیز بر ما اعتمادکنی  و با ما عهد کنی  تا میان  ما دوستی  استوار گردد،و چون  خبر عمرولیث  بامیر رسید بلب  جیحون  فرستاد و رها نکرد تا از آب  بگذرند و چیزی  که  آورده  بودند [ از] ایشان  نگرفتند و نیاوردند و آنرا بخواری  بازگردانیدند و عمرولیث  را خشم  آمد حرب  را راست  ساخت  و علی بن سروش  را که  سپهسالار او بود با سپاه  فرمود که  برود وبآمویه  لشکر را فرود آرد و بگذشتن  شتاب  نکند تا آنگاه  که  بفرمایم  و از پس  او سپهسالار دیگر محمدبن  لیث  با پنج هزار مرد بفرستاد و گفت  با علی بن  سروش  تدبیر کنید و سپاه  را بدارید و هر که  از آنجا با امان  آید امان  دهید و نیکو دارید و کشتیها ساخته  کنید و جاسوسان فرستید، و عمرولیث  [ لشکرها ] پیاپی  میفرستاد [ و ]چون  امیر اسماعیل  خبر یافت  از بخارا با بیست هزار مرد تاختن  کرد و بلب  جیون  بگذشت  بشب  و علی بن  سروش  خبر یافت  زود برنشست  و سپاه  را سلاح  داد و پیادگان  را پیش فرستاد و حرب  درپیوست  و از هر سو لشکر امیر اسماعیل می  درآمد [ و ] حرب  سخت  شد و محمدبن  علی بن  سروش  برگشت  و او نیز گرفتار شد و از معروفان  نشابور بسیار گرفتار شدند و دیگر روز امیر اسماعیل  سپاه  عمرولیث  را بنواخت  و علوفه  داد و همه  را بنزدیک  عمرو فرستاد و بزرگان  لشکر با امیر اسماعیل  گفتند اینها که  با ما حرب  کردند چون  بگرفتی  همه  را خلعت  دادی  و بازفرستادی . امیر اسماعیل  گفت  چه  خواهید از این  بیچارگان ، بمانیدتا بملک  خویش  بروند ایشان  هرگز بحرب  شما بازنیایند و دیگران  دل  تباه  کنند و امیر اسماعیل  بازگشت  و با [بسیار ] سیم  و جامه  و زر و سلاح  ببخارا آمد و بعد آن یک  سال  عمرولیث  بنشابور باشید غمناک  و اندوهگین  و پشیمان  و میگفت  من  کین  علی  سروش  و پسر بازخواهم ، و چون  امیر اسماعیل  خبر یافت  که  عمرولیث  [ تدارک  ] حرب  میسازد وی  مر سپاه  خویش  را گرد کرد و علوفه ٔ ایشان  بداد و از هر سو روی  بایشان  نهاد [ و ] مر اهل  و نااهل را و جولاهه  همه  را علوفه  بداد و مردم  را از این  سخت می آمد و میگفت  با این  لشکر بعمرولیث  حرب  خواهد کردن ، و این  خبر بعمرولیث  رسید شاد شد بلب  جیحون  بود، منصور قراتکین  و پارس  بیکندی  از خوارزم  بآمویه  آمدند واز ولایت  ترکستان  و فرغانه  سی هزار مرد [ رسید ] و بیست  و پنج  ذی القعدة محمدبن  هارون  را با مقدمه ٔ لشکر فرستاد و خود روز دیگر بیرون  رفت  و از جیحون  بگذشت  و سپاه  از هر جای  بآمویه  گرد کرد و از بخارا بشهر خوارزم  رفتند [ و ] تا دوشنبه ٔ دیگر کار راست  کردند و ازآنجا روی  ببلخ  آوردند و عمرولیث  شارستان  حصار بگرفت و خود پیش  شارستان  سپاه  فرود آورد و لشکر برده  گرد برگرد خندق  بگرفت  و چند روز بود تا سپاه  درآمد و باره ها استوار کرد و بمردم  چنان  نمود که  من  از شهر شما کردم  و مردم  را دل  خوش  کرد و امیر اسماعیل  علی بن  احمد را به  فاریاب  فرستاد و فرمود تا کارداران  عمرولیث  را بکشتند و بسیار مال  بیاوردند و از هر جای  کسان  فرستادند تا کسان  عمرولیث  را میکشتند و مال  می آوردند وامیر اسماعیل  به  علیاباد بلخ  فرود آمد و سه  روز آنجا مقام  کرد و از آنجا لشکر برداشت  و چنان  نمود که  بنمازگاه  خواهد فرود آمد و آن  راه  [ را ] فراختر فرمودکردند. چون  عمرولیث  چنان  بدید آن  جانب  دروازه ها استوار کرد و لشکر بدان  جانب  پیش  داشت  و منجنیقها و عرادها بدان  جانب  راست  کرد و براه  نمازگاه  کمین  نهاد و جای  لشکر را مشغول  کرد، پس  چون  بامداد [ شد ] امیر ماضی  راه  بگردانید و براه  دیگر بدر شهر [ رفت  ] و بپل عطا فرود آمد. عمرولیث  از این کار بتعجب  ماند و منجنیقها نیز بدان  جانب  بایست  بردن  و امیر اسماعیل  سه  روز آنجا باشید و بفرمود تا آب  از شهر برگرفتند و دیوار همی  افکندند و درختان  همی  کندند و راهها را پست  کردند تا روز سه شنبه  بامداد که  امیر اسماعیل  باندک  سپاه  برنشست  و به  در شهر رفت . عمرولیث  بیرون  آمد و حرب  درپیوست  و حرب  سخت  شد و لشکر وی  بهزیمت  شدند و لشکر در پی  ایشان  همی  تاخت  و بعضی  را همی  کشتند و بعضی  رامیگرفتند تا به  هشت فرسنگ  بلخ  برسیدند. عمرولیث  را دیدند با دو چاکر، یکی  بگریخت  و آن  دیگر بعمرولیث  درآویخت . پس  عمرولیث  را بگرفتند و هر کس  میگفت  که  عمرولیث  را من  گرفتم ، عمرولیث  گفت  مرا این  چاکر من  گرفته  است  و عمرولیث  مر آن  چاکر را پانزده  دانه  مروارید داده  است  قیمت  هر یکی  هفتادهزار درم . آن  مرواریدها از آن  غلام  بستدند، و گرفتن  عمرولیث  چهارشنبه  بود دهم  ماه  جمادی الاول  سال  دویست  و هشتاد و هشت ، و عمرولیث  را پیش  امیر اسماعیل  آوردند، عمرولیث  خواست  که  پیاده  شود، امیر ماضی  دستوری  نداد و گفت  امروز با تو آن  کنم  که  مردمان  عجب  دارند و بفرمود تا عمرولیث  را بسراپرده  فرود آوردند و برادر خویش  را بنگاه  داشتن  او فرستاد و از پس  چهار روز امیر را بدید. عمرولیث  را بپرسیدند که  چگونه  گرفتار شدی ؟ گفت  همی  تاختم  اسبم  فروماندفرود آمدم  و خفتم ، دو غلام  دیدم  بسر من  ایستاده ، یکی از ایشان  تازیانه  رها کرد و بر بینی  من  بنهاد، [ گفتم  ] از این  پیرمرد چه  میخواهی ؟ سوگند دادم  مر ایشان را که  مرا هلاک  نکنند فرود آمدند و پای  [ مرا ] بوسه دادند و مرا زینهار دادند، یکی  از ایشان  مرا با اسب نشاند و مردمان  جمع آمدند و گفتند با تو چیست ؟ گفتم با من  چند مروارید است  قیمت  هر یکی  هفتادهزار درم  وانگشتری  خویش  بدادم  و موزه  از پای  من  بیرون  کردند لختی  گوهرهای  گرانبها یافتند و سپاه  مرا اندریافت  و محمدشاه  مردمان  را از من  بازهمیداشت ، و در این  میان  امیر اسماعیل  را دیدم  از دور خواستم  که  فرود آیم  بجان و سر خویش  سوگند دادم  که  فرومآی . دل  من  قرار گرفت  ومرا بسراپرده  فرود آورد و ابویوسف  با من  نشست  و مرابازداشت  و چون  آب  خواستم  مرا جلاب  دادند و در حق  من  انواع  اعزاز و اکرام  نمودند. پس  امیر اسماعیل  نزدیک  من  اندرآمد و مرا بنواخت  و عهد کرد که  ترا نکشم  و بفرمود تا مرا در عماری  نشانند و بحرمت  بشهر رسانند و بشب  [ مرا ] بشهر سمرقند درآورند، چنانک  از اهل  سمرقند هیچکس  را خبر نبود. و امیر اسماعیل  انگشتری  من  بخرید از آن  کس  که  با وی  بود بسه [ هزار ] درم  و بهای  آن  بداد و نزدیک  من  فرستاد و نگین  انگشتری  یاقوت  سرخ  بود، و عمرولیث  گفت  که  روز حرب  با من  چهل هزار درم  بود که  در جنگ  بردند و من  بر اسبی  بودم  که  پنجاه  فرسنگ رفتی  و بسیار آزموده  بودم ، امروز [ همان  اسب  ] چنان سست  همی  رفت  [ که  ] خواستم  فرود آیم  پایهای  [ اسب  ]بجوی  فروشد از اسب  فروافتادم  و از خویشتن  نومید گشتم  چون  آن  [ هر ] دو [ چاکر ] قصد من  کردند آن  کس  که  با من  بود او را گفتم  بر اسب  من  بنشین  [ و بگریز ]، وی  بر اسب  من  بنشست ، نگاه  کردم  چون  ابر همی  رفت . دانستم  که  آن  [ از ] بی دولتی  من  بوده  است  عیب  اسب  نیست .عمرولیث  امیر اسماعیل  را گفت  من  ببلخ  ده  خروار زر پنهان  کرده ام  بفرمای  تا بیاورند که  امروز بدان  سزاوارتری . اسماعیل  کس  فرستاد و بیاوردند، جمله  را بنزدیک  عمرولیث  فرستاد و امیر اسماعیل  را [ رحمه اﷲ ] هر چندالحاح  کردند هیچ  قبول  نکرد و نامه ٔ امیرالمؤمنین  بسمرقند رسید بطلب  عمرولیث . عنوان  نامه  چنین  بود که  [من  ] عبداﷲبن  الامام  ابوالعباس  المعتضد باﷲ امیرالمؤمنین  الی  ابی [ ابراهیم  ] اسماعیل بن  احمد مولی  امیرالمؤمنین . چون  نامه  بامیر اسماعیل  رسید اندوهگین  شد از جهت  عمرولیث  فرمان  خلیفه  را رد نتوانست  کردن . فرمود تا عمرولیث  [ را ] در عماری  [ نشانده  ] ببخارا آوردند و امیر اسماعیل  از شرم  روی  به  وی  ننمود و کس  فرستاد که  [ اگر ] حاجتی  داری  بخواه . عمرولیث  گفت  فرزندان  مرا نیکو دار [ و این  کسانی  که  مرا میبرند وصیت  کن  تا ایشان  مرا نیکو دارند ]، امیر اسماعیل  همچنان  کرد و در عماری  او را ببغداد فرستاد و چون  ببغداد رسید خلیفه  او را بصافی  خادم  سپرد و وی  دربند می بود پیش  صافی  خادم  تا آخر عهد معتضد و وی  دو سال  در زندان  بود تا کشته  شد بتاریخ  دویست  و هشتاد. و چون  امیراسماعیل  عمرولیث  را نزدیک  خلیفه  فرستاد خلیفه  منشور خرسان  به  وی  فرستاد [ و ] از عقبه ٔ حلوان  و ولایت  خراسان و ماوراءالنهر و ترکستان  و سند و هند و گرگان  همه  او را شد و بر هر شهری  امیری  نصب  کرد و آثار عدل  و سیرت  خوب  ظاهر کرد و هرکه  ظلم  کردی  بر رعیت  گوشمال  دادی  و هیچکس  از آل  سامان  باسیاست [ تر ] از وی  نبود، باآنکه  زاهد بود در کار ملک  هیچ  محابا نکردی  و پیوسته خلیفه  را طاعت  نمودی  و در عمر خویش  یک  ساعت  بر خلیفه  عاصی  نشد و فرمان  او را بغایت  استوار داشتی ، و امیر اسماعیل  بیمار شد و رنج  او بیشتر از رطوبت  بود. اطباء گفتند هوای  جوی  مولیان  تراست ، او را بدیه  زرمان  بردند که  از خاصه ٔ ملک  او [ بود ] و گفتند آن  هوا اورا موافق تر باشد و امیر آن  دیه  را دوست  داشت  و بهر وقت  آنجا رفتی  بشکار و آنجا باغی  ساخته  بود و مدتی  آنجا بیمار بود تا وفات  یافت  [ تا ] او هم  در آن  باغ  [ بود ] بزیر کوزن  بزرگ  (؟) در پانزدهم  ماه  صفر بسال دویست  و نود و پنج . و وی  بیست  سال  امیر خراسان  بود و مدت  حکومت  او سی  سال  بود. خدای  تعالی  بر وی  رحمت  کناد که  در ایام  وی  بخارا دارالملک  شد و همه ٔ امیران  آل سامان  حضرت  خویش  ببخارا داشتند و هیچ  از امیران  خراسان  ببخارا مقام  نکردند پیش  از وی . و وی  ببخارا مقام  داشتن  مبارک  داشتی  و دل  وی  بهیچ  ولایت  نیارامیدی  جزببخارا [ و هر کجا بودی  گفتی  شهر ما چنین  و چنین ، یعنی  بخارا ] و بعد از وفات  وی  پسر او بجای  [ او ] بنشست  و او را لقب  امیر ماضی  کردند. (ترجمه ٔ تاریخ  بخارا صص  
91 - 
110).
امیر اسماعیل بن  احمد را معمولاً مؤسس  دولت  سامانی  میدانند زیرا که  پس  از مرگ  برادر بزرگ  [ نصر ] بر سراسر ماوراءالنهر امارت  یافته  و سایر امرای  جزء سامانی  فرمان  او را گردن  نهاده اند، بخصوص  که  او در ایام  امارت  خویش  ممالک  سامانی  را وسعت  بخشیده  و خراسان ، گرگان ، طبرستان ، سیستان ، ری  و قزوین را هم  بر قلمرو سابق  خود افزوده  است . اسماعیل  چه  قبل  از وفات  برادر و چه  پس  از مرگ  او اکثر اوقات  خویش  را با کفار حدود شمالی  بلاد سامانی  بجهاد و غزا میگذرانیده  چنانکه  در سال  بعد از فوت  نصر یعنی  در سال  
280هَ . ق . با یکی  از خانان  ترکستان  بجنگ  پرداخت  و پس  از غلبه  بر او پدر و زوجه ٔ وی  را به  اسیری  بسمرقند آورد وغنایم  کثیر در این  واقعه  نصیب  لشکریان  او شد تا آنجا که  بهر یک  قریب  
1000 درهم  رسید. وقایع دوره ٔ امارات  امیر اسماعیل  سه  رشته  جنگهاست : 
1- جنگ  با عمرو لیث  صفاری  و دست  یافتن  بر او در سال  
287. 
2- جنگ  او با محمدبن  زید داعی  و لشکرکشی  او بتوسط محمدبن  بن هارون  سرخسی  بگرگان  و طبرستان  در همین  سال  
287 که  منتهی بقتل  داعی  و فتح  گرگان  و طبرستان  و ضمیمه شدن  این  نواحی  ببلاد سامانیان  گردید. 
3- لشکرکشی  او بعزم  دفع محمدبن هارون  که  پس  از یکسال  و نیم  حکومت  در طبرستان  ازجانب  اسماعیل  در سال  
288 بر مخذوم  خود عاصی  شده  بود. در نتیجه ٔ این  لشکرکشی  اسماعیل  ری  و قزوین  را هم  بتصرف  خود آورد. اسماعیل  پس  از مراجعت  از ری  و قزوین  بماوراءالنهر بقیه ٔ ایام  خود را صرف  جهاد در طرف  توران  کرد و چند نوبت  بآن  سمت  تاخت  و هر بار اسرا و غنایم  بسیار گرفت  و پیوسته  باین  حال  بود تا در صفر سال  
295 درگذشت . امیراسماعیل  علاوه  بر شجاعت  و همت  و جوانمردی  بسیار پرهیزکار و خداترس  و دیندار بود لشکریان  وی  شب  و روز بخواندن  دعا و نماز و عبادت  اشتغال  داشتند و خود او نیز سعی  داشت  که  جنگهای  وی  همه  جنبه ٔ جهاد وغزو داشته  باشد و بهمین  جهت  است  که  بعض  مورخین  اسماعیل  را سالار غازیان  نامیده اند.
درباب  پرهیزکاری  و عدالت  و بی طمعی  و سلامت  نفس  اسماعیل  حکایات  عدیده  منقولست . مهابت  او در دل  لشکریان  بی اندازه  بود و سپاهیان  وی  که  همه  بهمین  سیره  تربیت  شده  بودند بی اجازه  امیر سامانی  و از بیم  مؤاخذه ٔ او جرأت  تخطی  و تجاوز نداشتند.
اسماعیل  محب  علما و دانشمندان  نیز بود و در ترویج  و ترقی  علوم  و معارف  جداً می  کوشید. و با زیردستان  بنرمی  و شفقت  مدارا میکرد. رجوع  بقاموس الاعلام  ترکی  و رجوع  به  اخبارالراضی  باﷲ و المتقی ﷲ من  کتاب الاوراق  لابی بکر محمدبن  یحیی  الصولی  چ  هیورث ، دن  ص 
232 و فهرست  ترجمه ٔ تاریخ  بخارا واعلام  زرکلی  (سامانی ) و کامل  ابن  اثیر ج 
8 ص 
2 و تاریخ  بیهق  ص 
67 و فهرست  مجمل  التواریخ  والقصص  و فهرست  تاریخ  سیستان  و سفرنامه ٔ مازندران  و استرآباد رابینو ص 
138 بخش  انگلیسی  و تاریخ  گزیده  ج 
1 ص 
379-
381 و 
837 و چهار مقاله  چ  لندن  ص 
98، 
126 و 
160 و فهرست  احوال  و آثار رودکی  تألیف  نفیسی  شود.