اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اسود

نویسه گردانی: ʼSWD
اسود. [ اَ وَ ] (ع ص ، اِ) سیاه . مؤنث : سَوْداء. ج ، سود. (مهذب الاسماء). ضد ابیض :
گاه چون زنگیان بوی اسود
گه چو سقلابیان شوی احمر.

مسعودسعد.


|| مهتر و بزرگ قوم . ج ،اَساوِد. || مار بزرگ . (مؤید الفضلاء). مار بزرگ سیاه . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). قسمی ماربزرگ است که در آن سیاهی است . ج اَساوِد. || کژدم . || عرب . || گنجشک . (منتهی الارب ). || مال بسیار. اسباب . ج ، اساود. || ذات مردم . || میان دل . || آب صافی . (مهذب الاسماء). || (ن تف ) نعت تفضیلی از سیادت . بزرگتر. مهتر. بزرگوارتر. اسود من الاحنف . || اجل ّ: هو اسود من فلان ؛ ای اجل ّ منه و اسخی و اعطی للمال و احلم . (منتهی الارب ): انا من قوم منهم او فی العرب و اسودالعرب . (فرزدق به سلیمان بن عبدالملک ). || سهم اسود؛ تیر مبارک . یتیمَّن به کأنّه اسودّ من ؛ کثرة ما اصابه الید. (منتهی الارب ). || اسود قلب ؛ سویدای دل . دانه ٔ دل . || اسود یا اسود سالخ ؛ مار بزرگی که در آن سیاهی باشد. رجوع به اسود سالخ شود. || نوعی یاقوت را گویند که نفطی (؟) و کحلی بود. (الجماهر بیرونی ص 79).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
عصود. [ ع َ ص َوْ وَ ] (ع ص ) روز دراز. (منتهی الارب ): یوم عصود؛ روز طویل و دراز. (از اقرب الموارد).
عصود. [ ع ِ ص َوْ وَ ] (ع ص ) زن باریک اندام . || (اِ) رکب فلان عصوده ؛ یعنی او بر سر خود رفت . (از منتهی الارب ). یعنی او به رای و نظر خود ...
عصود. [ ع ُ ] (ع مص ) بمردن . (تاج المصادر بیهقی ): عصدت الابل ؛ بمردند شتران . (منتهی الارب ). عصد الرجل ؛ آن مرد بمرد. عصد البعیر عنقه ؛ آن شت...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ صفحه ۹ از ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.