اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اشک

نویسه گردانی: ʼŠK
اشک . [ اَ ] (اِ) قطره . (برهان ) (غیاث ) (هفت قلزم ). قطره ٔ آب . (آنندراج ). هر چکه . قطره ٔ باران . (سروری ) (فرهنگ اسدی ). قطره را گویند عموماً :
چنان شد ظلم در ایام او گم
که اشکی در میان بحر قلزم .

عطار (از جهانگیری ).


|| نمی که بر گیاه و به زمین نشیند. (زفان گویا) (مؤیدالفضلا). || آب چشم . (برهان ) (انجمن آرا) (سروری ) (غیاث ). قطره ای آب چشم . به تازیش دمع خوانند :
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست .

حافظ (از شرفنامه ٔ منیری ).


قطره ای آب چشم ... و این لغت با سرشک مترادف است . (جهانگیری ). قطره ٔ آب چشم .(مؤیدالفضلا) :
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.

فرخی .


وز تپانچه زدن این رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا.

عروضی (از لغت فرس اسدی ).


و صاحب آنندراج آرد: از مژگان چکیده و افتنده ، سینه فرسا، سرنگون ، بی آرام ، بی قرار، بی بهانه ، بی اثر، بهانه جوی ، اضطراب فروش ، سبک گام ، گرم رو، دشت پیما، صفراپسند، پریشان سفر، پریشان نظر، جگرخوار، جگرپرداز، جگرسوز، دلفروز، دل پرواز، دردآلود،حسرت آلود، دمادم ، دریادل ، عمانی ، کم فرصت ، رعنا، محنت کش ، مژگان پرور، مژه آرای ، نگاه آلود، نظرباز، تاب از صفات اوست . و لعل ، یاقوت ، الماس ، دُر، گوهر، شیشه ، آئینه ، تسبیح ، دانه ، خوشه ، تار، مضراب ، تخم ، تکمه ، شعله ، ستاره ، سیم ، سیماب ، سیل ، سیلاب ، دجله ، طوفان ، موج ، حباب ، بیضه ، مهتاب ، زنجیر، مسافر، ناقه ، کمیت ، شبدیز، گلگون ، گل ، گلشن ، گلبرگ ، لاله ، غنچه ، شبنم ، طفل ، نقطه ، شوربا، میخانه ، از تشبیهات آن . و با لفظ چیدن ،چکیدن ، باریدن ، افشاندن ، ریختن مستعمل :
به گلزاری که گل سرجوش خون بود
حباب غنچه اشک سرنگون بود.

زلالی .


موج اشکم بی سخن اظهار مطلب می کند
جنبش ریگ روان بانگ درا باشد مرا.

ملاقاسم مشهدی .


شد دامن الوند کنارم ز گل اشک
کردیم دوا داغ فراق همدان را.

کلیم .


زینت حسن است از الماس اشک ما مفید
گل ز شبنم تکمه ٔ چاک گریبان می کند.

مفیدبلخی .


از اشک ماست زینت موی میان ترا
یاقوت خویش زیب کمر کرده ایم ما.

مفید بلخی .


مرا سیماب اشک از دیده هر دم کم نمی باشد
بیاض دیده ام صبح است بی شبنم نمی باشد.

مفید بلخی .


عشق کی فارغ ز اصلاح مزاج حسن شد
شوربای اشک بهر نرگس بیمار داشت .

خان آرزو.


ز مژگان بیاویز تسبیح اشک
که ذکر تو آرد ملک را به رشک .

ظهوری .


نگاهت نشد شعله ار باب اشک
شبی تر نکردی بمهتاب اشک .

ظهوری .


فریاد از این دریده چشمی فریاد
جیب نگهت به تکمه ٔ اشک بدوز.

ظهوری .


در جگر زخمی بخندیدن مگر لب کرده باز
شیشه ٔ اشکی فرستادم بدین ۞ احوال چیست .

ظهوری .


کجا بناقه ٔ اشک این گریوه طی گردد
اگر نه از حدی های های رانندش .

ظهوری .


از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده ست
هر تار اشک سبحه ٔ صد دانه ٔ دگر.

صائب .


صائب از سیمای ما گرد کدورت را نشست
خوشه ٔ اشکی کزو شد طارم افلاک سبز.

صائب .


تاروپود دجله ٔ فردوس گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس .

صائب .


هیچکس زهره ٔ نظاره ٔ چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت .

صائب .


چگونه بار بمنزل برد مسافر اشک
که رهزنی بکمین همچو آستین دارد.

دانش .


چو نامه مستمع را جان خراشید
نثار نامه سیم اشک پاشید.

زلالی .


رخش در شبنم اشک چکیده
برنگ زعفران نم کشیده .

زلالی .


نگردد نوبر گلبرگ اشکی
نچیده لاله ای از داغ رشکی .

زلالی .


از نسیم آه ممنونم که در گلزار عشق
غنچه های اشک گلگون مرا وامی کند.

عالی .


بلبل شود از شوق تو ای گلشن خوبی
هر بیضه ٔ اشکی که ز چشم ترم افتد.

ملاجامی .


آرام و راحتی که ز دل ماتم تو برد
چون مرغ اشک بازنیاید به آشیان .

واله هروی (از آنندراج ).


عَبْرة. دمع. دمعة. جهشه . (منتهی الارب ). ضخ ّ. سجم . هطل . (منتهی الارب ). در لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 179 کلمه ٔ اشک بدین سان آمده : بمدد نظر کلف از رخ ماه و اشکها از آفتاب دور کردی ... و در چاپ اخیر آقای سعید نفیسی چنین است : بمدد نظر، کلف از رخ ماه و لکها از آفتاب دور کردی ... (ص 154). سجوم ؛ راندن چشم اشک را.(منتهی الارب ). رجوع به سجوم شود. سجام . سجمان ، اهرماع ، فیض ، انهلال ؛ روان شدن اشک . روان گردیدن اشک چشم .اذراء؛ اشک ریختن چشم . افاضة. اسجام . (منتهی الارب ).هملان ، همل ، همیان ، همول ، انهمال ، انهمار؛ روان گردیدن اشک چشم کسی . همو، همی ، تهلل ؛ روان شدن اشک . جش ّ،تهطال ، هطلان ؛ اشک باریدن گرینده . مَذارِف ، مَذْرَف ؛جای روان شدن اشک . ذریف ؛ اشک روان . ذرف ؛ روان کردن اشک چشم خود را. استعبار عبر؛ جاری گردیدن اشک . سُمْلة؛ اشک که از شدت گرسنگی برآید. عبر، عبران ؛ مرد بااشک . عَبرة، عَبری ؛ زن بااشک . عَبری ؛ چشم پراشک . وشل ؛ اشک اندک و اشک بسیار (از اضداد). جمور؛ چشم بی اشک . غَرب ؛ اشک که از چشم برآید. غرب ؛ مجرای اشک و جای ریزش آن . غرب ؛ روانی اشک . جودة؛ بسیاراشک گردیدن . دمع؛ اشک چشم از شادی یا اندوه . توق ، توقان ؛ برآمدن اشک از آب راههای سر در چشم . هیدب ؛ اشک پی هم ریزان . (ازمنتهی الارب ) :
عاجز شود از اشک و غریو من
هرابر بهارگاه با پخنو.

رودکی .


و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله .

رودکی .


کردم تهی دو دیده بر او من چنانک اِسم [ کذا ]
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن .

عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).


اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن .

منوچهری .


و گفت یا داود تذکر دمعک و تنسی خطیئتک ؛ یاد کن اشک خود را و فراموش کن گناه خویش را. (قصص ص 154).
به اشک چون نمک من که بر سه پایه ٔ غم
تنم ذکال و دلم آتش است و سینه کباب .

خاقانی .


اشک چون طفل که ناخوانده بیک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر می نرسد.

خاقانی .


نوح اگر موجه ٔ اشکم نگرد در غم تو
آب چشمی شمرد واقعه ٔ طوفان را.

یغما.


- اشک ابر ؛ اشک سحاب . مجازاً، باران .
- اشک باریدن ؛ اشک باریدن چشم . کنایه از گریستن . بسیار گریستن :
آن سگی می مُرد و گریان آن عرب
اشک می بارید و می گفت از کرب .

مولوی .


- اشک تر :
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست .

مولوی .


- اشک تلخ ؛ کنایه از می و شراب . (از ناظم الاطباء).
- اشک خون یا اشک خونین :
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعه ٔ مینا برآورم .

خاقانی .


به رویم نگه کن که بر درد عشقت
بجز اشک خونین گواهی ندارم .

عطار.


- اشک داودی ؛ کنایه از گریه ٔ بسیار. (ناظم الاطباء). اشک داود نیز به همین معنی آمده است :
کاین نوحه ٔ نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تأثیر.

خاقانی .


- || در این شعر خاقانی کنایه از رنگ سرخ شفاف است :
ساغری چون اشک داودی به رنگ
ازپری روی سلیمانی بخواه .

خاقانی .


- اشک داوری ؛ کنایه از زاری و گریه ٔ مظلوم در نزد حاکم . (ناظم الاطباء).
- اشک در آستین داشتن و اشک در مشت داشتن ؛ کنایه از بیدرنگ گریستن ، در برابر هر بهانه ٔ کوچک و ناملایمی . رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
- اشک درخت ؛ آبی که از بعض درختها بچکد آنگاه که چیزی از وی بشکافند یا ببرند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- اشک ریختن ؛ گریستن . گریه کردن :
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش ۞ از مسام .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 301).


- اشک سحاب ؛ اشک ابر. مجازاً، باران .
- اشک شادی ؛ اشک طرب . کنایه از گریه ای که جهت آن شادی بود.(ناظم الاطباء).
- اشک شیرین ؛ اشک شادی . اشک طرب . کنایه از گریه ٔ شادی . (ناظم الاطباء).
- اشک طرب ؛ اشک شادی . کنایه از گریه ٔ شادی :
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش ازمسام .

خاقانی .


- اشک کباب ؛ قطرات چربی و خون که از آن هنگام پختن جاری شود و مجازاً به معنی گریه ٔ خونین و اشک خونین :
نیست در دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید بجز اشک کباب .

صائب .


اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار
اشک کباب باعث طغیان آتش است .

صائب .


- اشک گرم :
اشک گرمت باد و باد سرد بس
هر دو را با عقل سودائی فرست .

خاقانی .


- دامان دامان اشک ریختن ؛ کنایه از بسیار گریستن . بیحد گریه کردن .
- امثال :
اشک کباب باعث طغیان آتش است . رجوع به امثال و حکم و اشک کباب شود.
|| سالک راه خدا. (برهان ) (هفت قلزم ). سالک راه خدا و پارسا و زاهد. (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
اشک . [ اَ ] (اِ) احتمال میرود که این آیه که در زبور است اشاره به بعضی از عادات قدیمه ٔ رومانیان باشد که اشک عزاداران را در شیشه جمع کرد...
اشک . [ اَ ] (اِ) ۞ درختچه ای است در نواحی خشک و کوهستانی و در اراضی اطراف کرج میروید.
اشک . [ اِ ش َ / اِش ْش َ ] (ترکی ، اِ) خر که بعربی حمار گویند و این لفظ ترکیست . از لطایف و در لغات ترکی بتشدید شین معجمه نوشته است . (غیاث ...
اشک . [ اَ ] (اِخ ) نام پادشاهی بوده از اولاد بهمن و اولاد اورا اشکانیان گویند و بعضی اولاد او را از کاوس دانسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). و...
اشک . [ اَ ] (اِخ ) دوم یا تیرداد اول . پس از شکست برادرش بر تخت نشست و خود را ارشک (اشک ) نامید (248 ق . م .). در دوره ٔ او دولت پارت قوت ی...
اشک . [ اَ ](اِخ ) سوم یا اردوان اول . پس از پدر بتخت نشست (214ق . م .) و نخست به ماد تاخت و همدان را گرفت و با قشون نیرومندی که داشت پس...
اشک .[ اَ ] (اِخ ) چهارم یا فری یاپت . پس از پدر بتخت نشست و در مدت 15 سال که سلطنت کرد، پارت را به آرامش اداره کرد. سلطنت او از 196 تا 1...
اشک . [ اَ ] (اِخ ) پنجم یا فرهاد اول . پس از پدر بتخت نشست و چندین سال با مادها به نبرد پرداخت و محل سکنای ایشان را که گویا میان کادوسیان...
اشک . [ اَ ] (اِخ ) ششم یا مهرداد اول . پس از مرگ برادر بتخت سلطنت نشست و در مدت 38 سال فرمانروائی به اقدامات بزرگی دست یازید و دولت پارت...
اشک . [ اَ ] (اِخ ) هفتم یا فرهاد دوم . پس از پدر بتخت نشست و نقشه ٔ وی را در تسخیر سوریه تعقیب کرد ولی بعلت جنبش سکائی ها از نقشه ٔ مزبور م...
« قبلی صفحه ۱ از ۱۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.