اصلح
نویسه گردانی:
ʼṢLḤ
اصلح . [ اَ ل َ ] (ع ن تف ) نیکوتر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). احسن . اوفق . صالحتر. (ناظم الاطباء). بصلاح تر. سزاوارتر. شایسته تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصلح من هواء کازرون و لا اصلح ابداناً و بشرةً من اهلها. (صورالاقالیم اصطخری ). ایزد عزّ ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). توفیق اصلح خواهیم ... بر تمام کردن این تاریخ . (تاریخ بیهقی ). || در علم کلام در مبحث الطاف ، اصلح در دنیا آمده است . رجوع به مقصد حادی عشر در الطاف مسئله ٔ 5 در کتاب یاقوت تألیف ابواسحاق ابراهیم و خاندان نوبختی ص 175 شود.
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
اثله . [ اَ ل َ ] (ع اِ) رجوع به اَثلَة شود.
عصلة. [ ع َ ص َ ل َ ] (ع اِ) یکی عَصَل . (منتهی الارب ). واحد عصل ، یعنی یک درخت دفلی . (از اقرب الموارد). رجوع به عَصَل شود.
عصلة. [ع َ ص ِ ل َ ] (ع ص ) شجرة عصلة؛ درخت کژ. (منتهی الارب ). مؤنث عَصِل ، یعنی اسبی که دچار عَصَل است . ج ، عِصال و عُصل . (از اقرب المو...
عاسلة. [ س ِ ل َ ] (ع ص ) خلیة عاسلة؛ کبت پر از انگبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کندوی پر از عسل . (ناظم الاطباء).
عسلة. [ ع َ س َ ل َ ] (ع اِ) پاره ای از شهد، و آن اخص از عسل است . (منتهی الارب ). قطعه ای از عسل ، چون ذهبة که قطعه ای است از زر. (از اقرب...
عسلة. [ ع َ ل َ ] (اِخ ) از قرای یمن است از اعمال بَعدانیة. (از معجم البلدان ).
عسلة. [ ع ِ ل َ ] (ع اِ) أبوعسلة؛ گرگ و ذئب . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
ابن عسله . [ اِ ن ُ ع َ س َ ل َ ] (اِخ ) نام شاعری عرب .