اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

اصم

نویسه گردانی: ʼṢM
اصم . [ اَ ص َم م ] (ع ص ، اِ) کر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 65) (مؤیدالفضلا) (مهذب الاسماء). در لغت ضد سمیع است . (از معجم البلدان ). کر را گویند. (سمعانی ). کر و ناشنوا. (غیاث ) (آنندراج ). کر و سخن ناشنو. ج ، صُم ّ، صُمّان . (منتهی الارب ). کلیاوه . (ناظم الاطباء). ذوالصمم ، و صمم بمعنی انسداد گوش و ثقل سمع است . (از قطر المحیط). وفارسیان بتخفیف آرند. (آنندراج ). فاقد تجویف صماخ . مؤنث : صَمّاء. ج ، صُم ّ. (از مهذب الاسماء). کری سخت .(تاج المصادر بیهقی ). سخت کر. (زوزنی ) :
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که گنگ است و کور و اصم .

ناصرخسرو.


کی بود آواز چنگ از زیر و بم
ازبرای گوش بی حس اصم ؟

مولوی .


زار می نالم و سودی نکند
گوش گردون که اصم آمده است .

حیاتی گیلانی (از آنندراج ).


|| سفله و فرومایه ٔ بی عقل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مردی که در وی طمع نتوان بست و نمیتوان وی را از میلش بازگردانید چنانکه گویی او را آواز دهند اما نشنود. (از قطر المحیط). مردی که در او امید بهی نباشد و از هوای نفس بازداشته نشود. (آنندراج ). دلاور که کسی در وی طمع نکند و از عزیمتش برگردانیدن نتواند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || حجر اصم ؛ سنگ سخت بی خلل و فرج . (از قطر المحیط). سنگ صلب مصمت .سنگ سخت . (غیاث ) (آنندراج ). سنگ سخت رست . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || نامیست ماه رجب را،و کذلک اصن . (مهذب الاسماء). رجب الاصم یا شهراﷲ الاصم ؛ ماه رجب . تازیان ماه رجب را شهراﷲ الاصم خواندندی زیرا در آن ماه آواز فراخواندن به جنگ مانند «ای فلان به جنگ گرای » شنیده نمیشود و هم آوای شیهه ٔ اسب و کشیدن شمشیر از نیام در این ماه بگوش نمیرسد زیرا آنان در این ماه بسبب بزرگداشت آن از جنگ دست بازمیداشتند. (از قطر المحیط). نام ماه رجب اندر جاهلیت عرب . (التفهیم ). شهراﷲ الاصم عبارت از ماه رجب است زیرا که در او قتال حرام بود و آواز دادخواه و آواز سلاح شنیده نمیشود. (غیاث ) (آنندراج ). ماه رجب که از ماههای حرام است و فریاد مستغیث و جنبش جنگ و بانگ سلاح در این ماه شنیده نمیشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || رمح اصم ؛ نیزه ٔ سخت متین و استوار. (از قطر المحیط). نیزه ٔ سخت . (مهذب الاسماء). || ماری که افسون نپذیرد. (از قطر المحیط) (مهذب الاسماء). ماری که در او افسون اثر نکند. (آنندراج ). مار که فسون نپذیرد. (ناظم الاطباء) :
ازبدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است .

خاقانی .


|| زمردی است کم خضرت و کم آب و آن ارخص اصناف زمرد باشد. (یادداشت مؤلف ).
- جذر اصم ؛ در تخته ٔ خاک عددهشت را گویند و در علم نویسندگی و تحریر عددی را گویند که از مخرج بدر نیاید چون عدد یازده و امثال آن .گویند تخته ٔ خاک نُه مرتبه دارد هفتم آن جذر است و هشتم جذر اصم ّ. (شرفنامه ٔ منیری ). عدد فرد را اگر عددی عد او نکند اصم خوانند مانند سه و پنج و هفت . و اقلیدس آورده است که اصم آنست که او را کسری صحیح از کسور تسعه نباشد. (نفائس الفنون ، علم حساب ). و ابوریحان آرد: جذر اصم آن است که هرگز حقیقت او بزبان درنیاید چون جذر ده که هرگز عددی نتوان یافتن که او را اندر مثل خویش زنی ده آید. (التفهیم ). در نزد محاسبان و مهندسان ، مقداری است که تنها بنام جذر توان از آن تعبیر کرد مانند جذر پنج . و مقابل آن مُنطق است . ورجوع به مُنطِق شود.
اصم را مرتبه هایی است که از آنها بدان تعبیر شود، آنچه از آن در مرتبه ٔ نخست باشد عبارت از عددی است که مربع آن عددی مُنْطِق باشد. و قوه عبارت از مربعی است که از ضرب خط در مثل خود حاصل آید و آنرا از اینرو مُنْطِق نامند که بعدد خود از مربعش تعبیر کند و آنچه از آن در مرتبه ٔ دوم باشد عبارت از آنست که مربعش اصم و مربع مربعش مُنْطِق باشد، و هم توان گفت چیزیست که مربع آن در قوه مُنْطِق باشد مانند جذر هفت . و آنچه در مرتبه ٔ سوم باشد آنست که مربع مربع آن در قوه مُنْطِق باشد مانند جذر جذر جذر هفت ، و همچنین ... و هرگاه خط در مرتبه ٔ دوم تا مراتب پس از آن باشد، آنرا متوسط نامند زیرا این خط در رتبه ٔ متوسط است از اینرو که از مرتبه ٔ خطی که مربع آن عددی است فرودآمده و از مرتبه ٔ خط مرکب برتر رفته است . آنچه گفته شد درباره ٔ خط است ، و اما درباره ٔ سطح باید دانست که اصم را متوسط نامند، خواه در مرتبه ٔ نخست و خواه در مرتبه های پس از نخست باشد. همچنین اصم بر گونه ای از جذر که مقابل مُنْطِق است اطلاق شود چنانکه در لفظ جذر بدان اشاره شد. رجوع به جذر شود. و نیز اصم بر گونه ای از کسر که مقابل مُنْطِق آنست ، اطلاق گردد. رجوع به کسر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به جبر و آنالیز تألیف مجتهدی صص 78 - 82 و عدد و جذر شود ۞ :
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم .

منوچهری .


آنکه گر آلاء او را گُنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را عیب گنگی ّ و کری .

انوری .


تخته ٔ خاک زر مرا جذر اصم شده ظفر
خنجر شه چو هندویی جذرگشای معرکه .

خاقانی .


جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم .

خاقانی .


درنگنجد سخن او ز لطافت بحساب
زین سبب حکم کری لازم جذر اصم است .

ظهیر فاریابی .


- عدد اصم (اندازه ناپذیر) ؛ ۞ مقابل مُنطِق .
|| در تداول علمای صرف ، مضاعف باشد. رجوع به مضاعف و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح عروض ) بحر اصم ، و اجزای آن دو بار فاع لاتن مفاعیلن فاع لاتن واخف ابیات بیت مخبونست :
عجمی ترک من برفت بغربت
ز غم عشق او چو زیر و زریرم .
فعلاتن مفاعلن فعلاتن
فعلاتن مفاعلن فعلاتن .
و این مسدس خفیف است بی تغییر. (از المعجم چ مدرس رضوی (دانشگاه ) ص 139). رجوع به بحر، و المعجم ص 140 شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۶۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۴ ثانیه
این واژه عربی است و از ریشه ی آرامی شم ŝam ساخته شده است و پارسى جایگزین، اینهاست: لاکس lâks (سنسکریت: lakŝana)، ناما (سنسکریت: nâma) ***** فانکو آدین...
عاسم . [ س ِ ] (ع ص ) رنج و سختی رساننده بر عیال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زحمت کشنده جهت عیال بود. (اقرب الموارد). || مرد طامع. (منتهی ...
عاسم . [ س ِ ] (اِخ ) نام موضعی است یا ریگ توده ای به عالج . (منتهی الارب ). نام آبی است مر کلب را در سرزمین شام نزدیک خُرّ. نصر گوید عا...
آثم . [ ث ِ ] (ع ص ) بزهمند. بزهکار. (مهذب الاسماء). گناهکار. مجرم . مذنب . عاصی . ج ، آثمین ، آثمون .
عثم . [ ع َ ] (ع مص ) کژ بسته شدن استخوان شکسته . یا کژ بسته شدن دست خاصةً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || سست دوختن توشه دان را. (اق...
عسم . [ ع َ ] (ع مص ) طمع کردن و آز داشتن . و گویند: هذا الامر لایعسم فیه ؛ یعنی در غلبه کردن و چیره شدن بر این امر طمعی نیست .(از منتهی ال...
عسم . [ ع َ س َ ] (ع مص ) خشک شدن دست و قدم و کج گردیدن آن . (از منتهی الارب ): عسم القدم و الکف ؛ مفصل و پیوندگاه دست یا پا خشک شد آنچنا...
عسم . [ ع َ س َ ] (ع اِمص ) خشکی است در بند دست و پا که از آن دست و پا کژ گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اسم است مصدر عسم را، گوی...
عسم . [ ع ُ س ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَسوم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عسوم شود. || ج ِ عاسِم . (ناظم الاطباء). رجوع به عاسم ش...
هم اسم . [ هََ اِ ] (ص مرکب ) هم نام . دو کس یا دو چیز که نامشان یکی است .
« قبلی ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ صفحه ۷ از ۱۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.